فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بیدادِ بی خوابی

دو ساعتی هست که بی خوابم. از این پهلو به آن پهلو شدن بی فایده بود وبی خوابی  سرانجام مرا به این جا کشاند.


و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها،

پرستوها...


"مهدی اخوان ثالث"


پاییزِ زودرَس

شنبه، پیش از ساعت هشت مدرسه بودم؛ خبر خاصی در کانال مدرسه نبود که برویم یا نه، بیش تر کنجکاو بودم که ببینم وضع چه طور است؟

دلم خیلی برای مدرسه تنگ شده بود.

بیش تر بچه هایی که دم در مدرسه یا حیاط دیدم ماسک نزده بودند که از بچه های دوره ی اول متوسطه بودند. بچه های پایه های بالاتر تک و توک آمده بودند.

توی راهروها بچه ها مشغول جا به جا کردن میز و نیمکت ها بودند. از معاون پ که کنار مشمّای پیش از ورودی اتاق معاونت ایستاده بود پرسیدم چه خبر؟ گفت نپرس که شلم شوربایی ست!

 راهرو و کلاس ها را گرد و خاک برداشته بود. آبدارچی تازه داشت پنجره ی راهرو را باز می کرد. یکی از معاون ها مستخدم را دعوا کرد که: "این چه وضع اتاق منه؟!"

از بچه ها سراغ عباس آقا، مدیر مدرسه را گرفتم...؛ معاون الف راهنمایی ام کرد. عباس آقا را در آزمایشگاه پیدا کردم که با چندتا از بچه ها میز جا به جا می کرد. با خنده گفت:"بابایی رکورد زده ای؛ اولین معلمی هستی که اومده ای. کرونا رو شکست داده ای!"

گفت فعلا مدرسه خبری نیست.

دیروز کلاس بندی مدرسه ی هیراد انجام شد و از امروز رفتند سر کلاس؛ فعلا قرار است دو روز در هفته بروند و یک روز را هم مشخص کرده اند برای رفع اشکال و دیدار اولیا با معلم ها. کلاسشان را به دو گروه تقسیم کرده اند، زنگ های سی و پنج دقیقه ای، با زنگ تفریح های ده دقیقه ای.

امروز ساعتی را مدرسه شان بودم؛تا حالا که رعایت پروتکل ها خوب بوده.

چه زیباست برای دنیایی دعا کنیم که قرار است فرزندانمان چنان زیبا سازنده اش باشند که نسل ها در آرامش و آسایش قرار بگیرند...همه ی بچه های دنیا در پناه امن ایزد باشند. آمین!

خان گرمز

روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم.

باد خنکی می وزد و برگ های درخت توتِ داخل حیاط را تکان می دهد. ماه تقریبا کامل است و آسمان زیباست.

امروز با محمد رفتیم طرف های کوه خان گرمز؛ منطقه ی حفاظت شده ای در غرب تویسرکان که قله اش تا دوردست ها دیده می شود.

از جاده ی تویسرکان پیچیدیم ولاشجرد (ولاشگرد)، پیش رفتیم تا رسیدیم به روستای شأن آباد (شه نووه) که امامزاده ای هم دارد به نام امامزاده محمد. ساختمان امامزاده اش را بازسازی کرده بودند و نسبت به آن چه که بیش از ده سال پیش دیده بودم، خیلی تغییر کرده بود.- یک مسیر دیگرش هم از جاده ی اسدآباد و با گذشتن از پل تاریخی "پل شکسته" است.

شأن آباد را رد کردیم و رفتیم تا به روستای ترمیانک رسیدیم که یکی از شانزده روستای پای کوه خان گرمز است. سیلِ سال گذشته پل ورودی روستا را خراب کرده بود. این پل روی خرّم رود ساخته شده است که از کنار خان گرمز می گذرد و به واسطه ی آن، دره ای سرسبز و آباد را تا الوند پی می ریزد.

در حاشیه ی رود که حالا کم آب بود، و زیر درختان گردو استراحتی کردیم و چای و نان خرمایی و میوه خوردیم.

بعد جاده ی اصلی را پی گرفتیم  و خان گرمز را دور زدیم و از روستاها و جنگل های گردویش گذشتیم و دوباره به جاده ی تویسرکان رسیدیم.

مسیری کوهستانی و جذاب بود. 

اغلب ساکنان این روستاها اهل حق هستند و گردو و  در برخی جاها سیب، عمده ی محصولاتشان است.

هیچ گاه خان گرمز را از این فاصله ی نزدیک ندیده بودم؛ نزدیک به قله، صفحه های صخره ای زیبایی دارد. امیدوارم بتوانم روزی به قله اش صعود کنم یا حداقل امکانش پیش بیاید تا بتوانم مدت زمانی را در این منطقه اتراق کنم.

سایه ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم...

دیروز با محمد و سجاد رفتیم روستای پدریِ سجاد.

از چشمه ی روستا که آب خوردیم، رفتیم مزرعه ی گل آفتابگردان که سجاد به آن ها "گول به ر ئه فتو" می گوید؛ نزدیک چیدنشان بود. دسته های بزرگ گنجشک خوش می گذراندند. سجاد با کلوخ آن ها را می تاراند. گفت از مترسک نمی ترسند.

 رفتیم باغ؛ انجیر و گردکان خوردیم و چنجه ی تازه و چای آتیشی! توتون محلی در کاغذ سیگار پیچیدیم و کشیدیم و تهِ گلویمان تلخیِ دلچسبی گرفت.

 پدر سجاد هم آمد و قدری پیشمان بود.

 ایلیاتی های زوله بالاتر سیاه چادرهایشان را برپا کرده بودند. گوسفندها را به تناوب لب چشمه می آوردند و می بردند. صدای زنگوله هایشان را دوست داشتم. دو تا بچه ی بامزه با مادرشان آمدند لب چشمه؛ بچه ها می خندیدند و شاد بودند. سجاد گفت یکی شان را عقرب بزرگی نیش زده بود، پدرش او را دکتر نبرده بود؛ جای نیش را با چاقو بُرش زده بود و زهر را بیرون کشیده بود، بچه را آورده بود روستا و از روستاییان لیوانی آبلیمو گرفته بود و به بچه خورانده بود.

بی به ر، گوجه و بادمجان چیدیم و راه برگشت را از جاده ای روستایی آمدیم.

سجاد را که پیاده کردیم، رفتیم خانه ی دایی محمد کریم که قیمه نذر کرده بودند؛ دایی محمد کریم، همان داییِ محمد است که پارسال رفتیم ملاقاتش. خانه در کوچه ای شیب دار و شلوغ بود. محمد گفت صاحبخانه اجاره خانه شان را خیلی بالا برده است.

برخورد اهل خانه خیلی مهربانانه  بود. 

با پسر دایی اش نذری ها را پخش کردیم. او را از روز ملاقات در بیمارستان به خاطر داشتم. سرطان اما چند وقت بعد از آن ملاقات امان پدرش را برید.


پ.ن.ها:

٭عنوان از شعری از شاملو

٭واژگان:

چنجه: تخمه ی آفتابگردان

[ایل] زوله: از ایلات قدیم و معروف کرماشان است.

چگونه شرح دهم؟...

دراین زمانه‌ی بی‌های‌وهوی لال‌پرست

خوشا به حال کلاغان قیل‌وقال‌پرست


چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را

برای این همه ناباور خیال‌پرست


به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست


رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند

به پای هرزه‌علف‌های باغ کال‌پرست


رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمالِ دار برای من کمال پرست


هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری‌ست

به تنگ‌چشمی نامردم زوال‌پرست



"محمد علی بهمنی"


 از مدرسه که برگشتم، هیراد را از خانه ی مادرم برداشتم و بردمش پارک. توی راه ترانه ی جورچینِ چاووشی را می خواند. گفت این ترانه را دوست دارد.

 نگه داشتم و برایش دانلود کردم و با هم گوش کردیم.

 به پارک که رسیدیم روی چمن ها دراز کشیدیم و ترانه را زدیم روی تکرار!


پ.ن:

بشنوید:

http://s13.picofile.com/file/8399332818/Shajaryan_mix.mp3.html

میکسی از آواز سوم از آلبوم آستان جانانِ استاد شجریان، شعر از حافظ، اصل آهنگ از زنده یاد پرویز مشکاتیان

نوشیدنِ شب...

با سجاد و محمد آمده ایم سر زمین های کشاورزی؛ در حاشیه ی جاده ای خاکی آتش به پا کرده ایم.

سمت راستمان جوی آب است و سمت چپمان پیکان پدر سجاد. صدای آب می آید. آب به تک درختی در تاریکی  می رسد. آن سوی جوی آب، گشنیزها گل کرده اند. 

حال خوبی ست!

آسمان پر ستاره است.

.

ساعت از سه گذشته است.

هوا سردتر شده است.

سجاد مشغول آبیاری ست. گوشی محمد می خواند.این قلیان نیم وجبی اش عجب کام می دهد!

.

ساعت پنج صبح است و داریم برمی گردیم.

وقت دور زدن تک درخت را دیدم که در واقع دو تا درخت در یک امتداد بود.

محمد تمام شب را با یک تا پیراهن و یک شلوار جافی به صبح رساند!

به سمت روستا برمی گردیم.

مدت ها بود که آسمان را به این زیبایی ندیده بودم.

سفر پیچکِ این خانه به آن خانه...

از دیروز آمده ایم شهرستان.

بعد از ظهرش رفتیم سر خاک و بعدش رفتم خانه ی پریوش. روزه، صورتش را لاغر کرده بود، اما مثل همیشه پر انرژی بود و با صدای بلند صحبت می کرد.

خانه ی پریوش در همان محله ای ست که ما در آن زندگی می کردیم. درست کمی پایین تر از کوچه مان که نامش "کوی آزادی" بود. 

از خانه شان که درآمدم، رفتم کوی آزادی. پس از این همه سال، تقریبا به همان شکل باقی مانده است. فقط یکی از خانه ها را داشتند نمای سنگی می زدند، که با آن سنگ های خاکی رنگ و سرستون هایی در دو طرف یک دروازه ی باریک، اصلا به بافت کوچه نمی خورد.

انبوهی خاطره و تصویر پیش چشمم زنده شد.

مثل دیدن کامی(کامران) در یک بعد از ظهر خلوت تابستانی که روی پله ای در کوچه مان نشسته بود و نانی را که در پیراهنش قایم کرده بود می خورد. از ترس نامادری اش این کار را می کرد.

یا همسایه ی رو به رویی مان که اهل حق بودند و اسم تنها پسرشان علی بود و در آن روزهای سختِ پس از جنگ، مادرِ خانه ساعت ها صف می ایستاد و نوبتش را به مادرم می داد. صف نان، صف کره، صف...

همسایه ی بغل دستی مان که خانواده ای ثروتمند بودند و هروقت توپ فوتبال بچه ها تو حیاطشان می افتاد، پیرزنِ خانه آن را پاره می کرد و پرت می کرد بیرون. بچه ها هم به اش می گفتند قورباغه!

همسایه ی پشت سری مان پسری به نام وحید داشت که جودوکار بود و یک بار کتفش شکسته بود.

و همسایه های خوبی مثل ننه پوروزه که خانه اش  بر بلندای کوچه ی رو به رویی بود؛ پیرزنی مهربان بود و هر وقت آش می پخت برایمان می آورد.

یا همسایه ای که بلوچ بودند و من نمی دانم چه طور راهشان به آن جا افتاده بود.

و کمی آن طرف تر، خانه ی علی، دوست و همکلاسی ام که پدرش روزهای خاص، شبیه خوانی می کرد و حالا خودش نظامی شده است.

در چند ثانیه همه ی این خاطره ها در ذهنم مرور شد.

گاهی از همان کوچه ی رو به رویی که شیب تندی داشت به خیابان اصلی می رفتم. در همین کوچه ی شیب دار، کوچه ای بود که یکی از خانه هایش را دوست داشتم. خانه ای قدیمی بود که  چند پله می خورد و دیوارهای کاهگلی بلندی داشت. بنای خانه بین درخت های کهن و گل ها و پیچک های رنگارنگی که از بالای دیوار پیدا بودند، گم شده بود. چند بار ساکنانش را دیده بودم؛ پیرمرد و پیرزنی که به نظر می رسید تنها هستند.


پ.ن:

عنوان از سپهری

زمستان ۷۹

روی تخت فیزیوتراپی ام و کابل های برق، انگار نوک می زنند به پام!

نمی دانم چرا یکهو یاد فیلم "محرمانه لس آنجلس" افتادم.

یادش بخیر...

زمستان ۷۹ در کلاس تحلیل فیلم در دفتر نشریه ی مهر، وابسته به حوزه ی هنری ثبت نام کردم. آن روزها مشتریِ  پرو پا قرص هفته نامه ی مهر بودم.

شهریه ی کلاس بیست هزارتومان بود برای دوازده جلسه که هفت هزار و پانصد تومانش را مسئولین فرهنگی دانشگاه پرداخت کردند!

کلاس در دفتر نشریه، واقع در خیابان زرتشت غربی بود.

از شهر ری با اتوبوس می آمدم راه آهن و از آن جا دوباره با اتوبوس می رفتم تا میدان ولیعصر و بعدش پیاده می رفتم تا دفتر نشریه. دو ساعتی توی راه بودم. کلاس ها دم عصر برگزار می شد.

اما ..

چه روزهایی بود!

آقای معززی نیا که برای نشریاتی چون دنیای تصویر، نق د سینما و همین هفته نامه ی مهر می نوشت، استادمان بود.

برنامه اش را روی تحلیل فیلم محرمانه لس آنجلس گذاشت؛ فیلمنامه اش را خریدیم و تک تک پلان ها و سکانس هایش را تحلیل کردیم.

این کلاس، نگاهم را به سینما خیلی گشوده کرد.

بعد هم معرفی نامه ای از آقای معززی نیا گرفتم که با آن می توانستم فیلم های سینما کوچک را ببینم؛ فیلم های طراز اول سینما، با کیفیتی که آن روزها در کشور  بهترین بود. 

زمستان ۷۹، وقتی برف آمده بود، پیاده از میدان ولیعصر تا خیابان زرتشت را آرام رفتم؛ نور مغازه ها روی برف پیاده رو پاشیده بود. 

چه قدر حالم خوب بود آن روزها...

وقتی از کلاس برمی گشتم، بچه های خوابگاه دورم جمع می شدند و برایشان از کلاس می گفتم.

همین کلاس ختم شد به برنامه ی هفتگی نمایش فیلم در فضای بسته ی دانشگاه، و نمایش فیلم هایی چون ناصرالدین شاه آکتور سینما، شجاع دل، بایکوت، هفت،  درخت گلابی، و...

اولی را در راهروی خوابگاه تماشا کردیم و بچه ها تا مدت ها ادای گلنارِ دختر لُر را در می آوردند که:"جعفر!.. جعفر!"

دومی را هم بدون سانسور، در سالن غذاخوری نمایش دادیم.

دو تا پله ی فلزی

پای راستم، از ماهیچه های بالای زانو تا ساعد و مچ راست، درد می کند.

الان، جلسه ی ششم فیزیوتراپی ست.

همان پایی ست که چندسال پیش در تصادف، از ناحیه ی کشکک زانو، رفت تو دل دنده و داشبورد. بعد با همان پا رفتم پی دادگاه و پاسگاه و پزشکی قانونی و بیمه و پارکینگ و اداره ی ترخیص، تا ماشین را آزاد کردم و انداختیمش گوشه ی تعمیرگاه تا درستش کنند. در برف و سرما پا را دنبال خودم کشاندم و به دردهای گاه و بیگاهش محل ندادم...، تا این که وقتی در آستاته ی عید همان سال، از چهارپایه بالا رفتم تا شیشه ای را پاک کنم، دردی تیر کشید و از چهارپایه پایینم آورد.

دکتر اولی گفت رباط صلیبی ات پاره شده است و دومی پس از دیدن عکس های ام.آر.آی، گفت که نه؛ فقط آسیب دیده است.

زمان گذشت و درد از پا رفت، طوری که تابستان بعدش هر روز صبح یک و نیم تا دو ساعت پیاده روی می کردم.

حالا و درمیانه ی کرونا، دوباره دکتر و ام.آر.آی و این بار پارگی خفیف رباط صلیبی و دیسک کمر.

وقتی عکس ام. آر. آی را پیش دکتر بردم، فاصله ی حدود ۱۰۰ متری را در یک ربع طی کردم؛ درد شدیدی بالا و پایین زانوی راستم می پیچید. دلم می خواست یکی از آن همه موتوری، مرا برساند تا دم مطب!

یک شب از درد به خودم می پیچیدم؛ هیراد که توی پذیرایی با گوشی بازی می کرد، آمد توی اتاق. گفتم چرا این جا آمدی؟ گفت این جا بهتر است!

وقتی هم درباره ی اسباب بازی دلخواهش که در یک پاساژی که دو پله ی فلزی داشت حرف می زد، پرسید که می توانم از دو پله ی فلزی بالا بروم؟ 

 فیزیوتراپیست گفته است که پیاده روی نکنم؛ پنچ دقیقه بیش تر هم سرپا نایستم. از جلسه ی چهارم، ورزش هم تجویز کرده است.

بیش تر از دغدغه ی پایم، فکرم درگیر درس های عقب افتاده ی بچه های مدرسه است. چند روز پیش برای ضبط ویدئویی، حدود پانزده دقیقه سرپا بودم؛ بعدش درد امانم را برید.

شب ها اما به لطف قرص های آقای دکتر، به سرعت خوابم می برد.

بچه ها مرتب از درس ها می پرسند و من هر بار حواله شان می دهم به روزهای بعد. آخرین بار ویدئو را نشسته ضبط کردم.

دیروز با هیراد رفتیم پاساژ و اسباب بازی دلخواهش را برایش خریدم.

سینما بولوار

با اسنپ به سمت کلینیک نور می روم. 

از بُلوار کشاورز که می گذرم، چشم هام دنبال سینما بولوار می گردد و همزمان یاد عمومامه می افتم. چرا که از معدود سینماهایی بود که پیش از انقلاب رفته بود.

یادم افتاد که چه دیر متوجه این شدم که چه قدر می توانم از حافظه ی عمومامه کمک بگیرم برای تکمیل کردن یادداشت هام درباره ی برخی نقاط تهرانِ دهه های پیش...

عمومامه حافظه ی فوق العاده ای داشت؛ از یادآوری اسامی آدم ها و محل ها و خیابان ها بگیر تا جزئیات مربوط به آن ها. اما خیلی زود دیر شد و آلزایمر به مرور آن حافظه را خالی کرد...

.

سینما بولوار(بُلوار) نامی ست که پس از انقلاب برای سینمایی با نام های پیشینِ الیزابت دوم (نام قدیمِ بُلوار کشاورز) و مدائن، انتخاب شد. این سینما که در سال ۱۳۴۵ تاسیس شده بود، حول و حوش انقلاب، با نمایش های ویژه اش با مایه های سیاسی، یکی از پاتوق های دانشجویان و جوانان آن دوران بود که این جوّ تا سال های اولیه ی پس از انقلاب هم دوام داشت.

همچنین، دیدِ ویژه ای که به بلوار زیبای کشاورز داشت، آن را در زمره ی سینماهای محبوب پایتخت قرار داده بود.

پس از فراز و فرودهای بسیار، سینما بولوار همچنان از دستبرد بساز و بفروش ها در امان مانده است و گویا گروهی جوان و با انگیزه، در حال بازسازی آن هستند.

سینما بولوار، تیرماه ۸۷- عکس از روزنامه ی جام جم

من غصه را شادی کنم...

از چهار بیدار شده ام و مشغول بار گذاشتن آبگوشت هستم؛ کمی متفاوت تر از همیشه البته.

یادم می آید که مادرم، یا زن عمو شهربانو، از شبِ پیش، یا  صبح خیلی زود آبگوشت را بار می گذاشتند، آن هم در تنور، و تقریبا خوراک هر روزه مان بود! گلایه می کردیم که چه قدر آبگوشت؟...

الان اما دلم برای آن آبگوشت ها جور دیگری تنگ شده است.

پدرم دکان قصابی داشت؛ دکان با در باریکی به حیاط بزرگمان راه داشت. وقتی گوسفند تازه ای سر می برید، از در باریک سرش را بیرون می آورد و مادرم را صدا می زد و گوشت و استخوان زیادی به او می داد که سهم آبگوشت بود. سهم عمومامه و زن عموشهربانو، به همان اندازه، محفوظ بود.

پدرم خوب می دانست که چه بخشی از گوشت و استخوان گوسفند برای آبگوشت مناسب تر است؛ بچه بودم. گویا از گوشت گردن می داد و استخوان های دنده و البته کمی دنبه.

تقریبا همه ی مردم روستا هر روز آبگوشت می خوردند.

 آبگوشت در تنورِ توی ایوان جا می افتاد و با "شاته" می خوردیمش؛ نان نازک دایره ای شکل بزرگی که به تنهایی عطر و طعمی عجیب خوش مزه داشت؛ زن ها، صبح ها پیش از طلوع آفتاب آن را می پختند  و عطر نان هاشان حیاط به حیاط می پیچید.

حالا آن آبگوشت کجا و این که ما بار گذاشته ایم کجا؟...


پ.ن:

عنوان از مولوی

که زرتشت با سرود این سرزمین را کاشت...

‍ کولیان آمدند

سبدها پر از گلابی و

روسری‌ها مملوِّ سکه‌ها

سنگی به هوا انداختیم

رقص آغاز شد و

از کپه‌های آتش پریدیم

کره اسب‌ها رم کردند

و ساعت دلتنگی

آسمان را شخم زد و

رد شد

پاهایم را شبدرها پوشاندند

سرت را گل‌های شاه‌پسند


"کلارا خانس "


نوشتن در این هنگامه از شب...

سرم درد می کند؛ دلم برای نوشتن تنگ شده، باید بنویسم اگرچه حس و حال نوشتنم نیست.

دهم فروردین است.

این نخستین یادداشت من در سال نو است.

چه خوب که دکترها و پرستارها در میانه ی این همه تلخی، با ویدئوهای رقص هاشان، فارغ از مردمان خودخواهی که بار سفر بستند و یک بار دیگر یادآوری کردند که چرا این خاک سامان نمی گیرد، در میانه ی کرونا رقصیدند.

آری...!

همین است راهِ بی خواب کردن دژخیمان و شب پرستانِ سیاه پوش. راه رهایی از شب از دل شادی می گذرد. 

پس باید جامه ی نو به تن کنیم، با هر نژاد و زبان و رنگ و جنسیتی، دست ها را در هم گره کنیم و دور هیمه ی آتش بچرخیم و برقصیم.

خانه تکانی را با کودکانمان انجام دهیم، هفت سین بچینیم، موسیقی را به جریان بیندازیم و از حزن و مویه دوری کنیم، اگرچه ما را احاطه کرده باشند.

کودکانمان باید بدانند معانی تک تک سین ها را.

این خاک همین گونه از پس سال ها آتش و رنج به ما رسیده است؛ با لالایی های مادرانمان پشت دار قالی و حکایت رشادت مردانمان وقتی هیچ کمکی به سنگرهاشان نمی رسید.

به جای گریستن، لبخند زدن را به کودکانمان بیاموزیم. احترام و قدرشناسی را بیاموزیم.

شادی را برای همه بخواهیم که هرکدام از ما قطعه ای منحصر به فرد در این هستی هستیم که دلیلی برای وجودمان بوده است.

برای همه ی دوستان و همراهان، دل خوش و تن سالم، روزیِ گشاده و خاطر جمع آرزومندم!


پ.ن:

عکس از آرمان صالحی، نوروز ۹۶، روستای تنگی سر.


شب های کرونا...

 بی خوابم...

 هیراد هم بی خواب بود؛ مثل وقتی نوزاد بود، بغلش کردم و کمی تکان تکانش دادم شاید خوابش ببرد. خوابش نبرد و حالا توی تختش از این شانه به آن شانه می غلتد. خانم معلمشان در گروه واتساپ آن قدر تکلیف می گوید که حسابی خسته اش کرده است.

 دست و دلم به نوشتن نمی رود.

  هیچ گاه مثل این روزها دلتنگ مدرسه نشده بودم.

 درست وقتی که رسیدیم به مباحث مهم، خورد به تعطیلی. حالا کانال راه انداختن و ویدئو ضبط کردن و نمونه سئوال گذاشتن، چه قدر می تواند موثر باشد؟..

  یک روز پیش از تعطیلی، سر یکی از کلاس های پایه ی دهم درباره ی جدی بودن کرونا صحبت کردم، دو تا از بچه ها مسخره بازی درآوردند و من هم به تندی باهاشان برخورد کردم!

درخونگاه

"درخونگاه" را دیدم...

چه قدر تنهایی رضا سنگین بود؛ چه بغض تلخی به گلویم نشست...


رضا: امین حیایی

لانه

از مدرسه که درآمدم، برف همه ی زمین های دور و بر را پوشانده بود. توژِ برف، روی آسفالت خیابان لُختِ منتهی به مدرسه سر می خورد و پیش می رفت و از زیر چرخ های ماشین رد می شد.صدای باد، داخل ماشین هم می آمد.

همین که نبش خیابان را به سمت راست پیچیدم، در زمین برفیِ بین این خیابان و مدرسه، سگی را دیدم که روی مبل کهنه ای لم داده است. تضاد رنگ روشنش با تیرگی مبل کهنه، ترکیب قشنگی ساخته بود. نگه داشتم و با موبایل عکس گرفتم. وقتی زوم کردم، متوجه شدم که سگ دارد از سرما می لرزد. در صفحه ی موبایل، چشم های قشنگ اما نگرانش را دیدم و سوزی که موهای بدنش را پیچ و تاب می داد. 

انگار از سرما خودش را گاز بگیرد، سر و زبانش را به پهلویش می کشید.

مبل کهنه در وسط سوراخی داشت که سرما از آن به تن سگ می خورد.

- خدا یا چه کنم؟

نمی توانستم همان طور رهایش کنم.

صندوق ماشین را باز کردم شاید تکه پارچه ای، چیزی گرم پیدا کنم...؛نبود.

نگاهم به مبل کهنه ی دیگری افتاد که کوچک تر بود و کمی آن سو تر، روی زمین ولو بود. رفتم طرفش. سگ ترسید و رفت آن طرف تر ایستاد. پای راستش می لنگید.

دو تا از بچه های مدرسه هم سر رسیدند. به کمک یکی شان، مبل کوچک را معکوس روی این یکی قرار دادیم که لانه ای شکل بگیرد. تخته پاره ای هم پیدا کردم و سوراخ مبل را هم پوشاندم.

آمدیم این طرف تر.

سگ رفت توی لانه اش!

همین که خواستم حرکت کنم، دیدم که سگ از لانه درآمد و رفت سمت دیگر.

ماشین حمل زباله داشت می آمد طرف لانه اش. رفتم کنار لانه ایستادم تا ماشین رفت.

سوزِ باد خوابیده بود.

سوار شدم و سگ را دیدم که آرام به طرف لانه می رود.

فردایش، نه اثری از لانه بود و نه از سگ.

شنبه روز بدی بود...

چه روز بدی بود دیروز...

امروز آقای رزاقی گفت بیا امتحان املای بچه های هفتم را برگزار کنیم؛ برگه ی املا را گرفتم و رفتم سر یکی از کلاس های زیر زمین.

جملات برگه ی املا به نظرم حتی در حد بچه های کلاس سوم یا چهارم ابتدایی هم نبود، با این حال بچه ها خوب ننوشتند. کُند بودند و در نوشتن واژه های ساده هم مانده بودند. بعضی از واژگان معمولی را انگار برای نخستین بار است که می شنوند...

این وضعیت البته فقط به همین درس منحصر نمی شود.

واقعا چه امیدی به این آموزش و پرورش هست؟

هر روز دارم از این سیستم آموزشی ناامیدتر می شوم. هیچ کشوری بدون ساختن سیستم آموزشی اش، رشد نخواهد کرد. همه چیز از مدرسه آغاز می شود.

 تک و توک بچه درس خوان هایمان هم که یا بی کار خواهند شد، یا مهاجرت می کنند، یا ...

سال هاست که این ها، دغدغه ی مسئولان ما نیست!


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8384630918/

11_HAFTEH_YE_KHAKESTARI.MP3.html

هفته ی خاکستری، با صدای فرهاد

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز...

"خداوند این سرزمین را از خشکسالی و دروغ دور نگه دارد."

داریوش بزرگ


چه بگوییم؟

از چه بگوییم؟

از کدام درد بگوییم؟...


پ.ن. ها:

٭"تفریح ما تمرین آیین های تدفین است

از هفت  اقلیمت  کجا این قدر غمگین است؟!"

"عبدالحمید ضیایی"


٭تصنیف "گریه کن"با صدای استاد شهرام ناظری:

http://download1639.mediafire.com/nlwyef1n2ceg/

fn6l1qdd8k09aha/Shahram+Nazeri+-+Aref+Ghazvini+-+Pejman+Taheri+-+Geryeh+Kon.mp3


٭ تصویر: تعدادی از جان باختگان حادثه ی سقوط هواپیما

بر کدام جنازه زار می زند این ساز..؟

چشمانم را که باز می کنم، انگار جایی را نمی بینم...؛ این غبار است یا دود یا چیز دیگر؟

یک هفته اضطراب از پیش آمدن جنگی دیگر.

مصیبت پشت مصیبت...، در جایی که پوستت کنده می شود تا راست را از ناراست تشخیص بدهی.

در سرزمینی که زرتشت در آن بر راستی تاکید می ورزید.

وقتی تلویزیون را روشن کردم تا خبر کشته شدن هموطنانم در مراسم خاکسپاری در کرمان را بشنوم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، در خبری کوتاه و در حاشیه، گوینده ی خبر، سرمست از جوّ حاکم، بی شرمانه گفت"تعدادی" از هموطنانمان...؛ بغضی خفه کننده گلویم را فشرد. بی نام، بی نشان، ... فقط تعدادی..!

واقعا چه بر سر ما آمده است؟!...

و بعد سقوط هواپیما و بعدش اتوبوس...

همه ی دنیا این طوری اند یا ما ظرفیتمان این قدر بالا رفته است؟!

برای کدام دل بسوزانیم؟

هرکدام پدر یا مادر یا برادران و خواهرانی دارند...

بر کدام جنازه زار بزند این ساز...؟


پ.ن:
٭ عنوان از شاملو
٭ بشنوید:
 ترانه ی "شادی ناپدید شد"، با صدای فیروز.
ترجمه ی ترانه:

"خیلی وقت پیش 
وقتی که من بچه بودم ، 
یک پسر بچه ای بود 
از پشت جنگل  می آمد 
باهمدیگر بازی می کردیم
اسم او شادی بود
                                    
من وشادی باهم ترانه خواندیم
برف بازی کردیم
و با باد مسابقه ی دو گذاشتیم
روی سنگ داستان های بچه گانه نوشتیم
و دستهایمان را در هوا تکان دادیم 

و روزی از روزها، دنیا آتش گرفت
گروهی از مردم به جنگ گروه دیگری برخاستند
جنگ به محل ما نزدیک شد
روی تپه ها رسید و دنیا، دنیایی شد

جنگ به اطراف دره رسید
شادی رفت تماشا کند
نگران شدم و او را صدا کردم
کجا می روی شادی؟
صدایش می کردم ولی 
صدای مرا نمی شنید
و درون دره دور ودورتر می شد 
از آن روز دیگر شادی را ندیدم
شادی ناپدید شد... 

و برف آمد و برف رفت 
بیست بار  برف آمد و رفت
من بزرگ شدم
ولی شادی همچنان کوچک است
با برف بازی می کند ..."

مدرسه ای که می رفتیم...

اولین شاعر جهان

حتماً بسیار رنج برده است

آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت

و کوشید برای یارانش

آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده

توصیف کند 


و کاملاً محتمل است که این یاران

آنچه را که گفته است

به سخره گرفته باشند


"جبران خلیل جبران"

.

امروز یکی از همکارها گریزی زد به سال های ۸۶، ۸۷ و  خاطراتی از مدرسه ای که من هم یک روز در آن تدریس داشتم...

مدرسه در حاشیه ی یک زمین خشک، در انتهای روستایی در حاشیه ی شهر بود. برای نخستین بار بود که در آن مدرسه تدریس گرفته بودم که از جمله ی بهترین مدرسه های منطقه بود. تابستان ابلاغم را بردم و قرار شد از پاییز دو روز در آن جا تدریس کنم. اما در تابستان شنیدم که مدیرش را برکنار کرده اند و مدیر دیگری جایگزینش کرده اند. گویا از حراست اداره رفته بودند و به مدیر پیشین گفته بودند اسامی کسانی را که در تحصن مدرسه شرکت کرده اند بنویسد، او هم گفته بود اول نام خودم را بنویسید!

جدا از تغییر مدیریت، مدرسه ی شیفت مخالف را که بچه هایش به بی انضباطی مشهور بودند با این مدرسه ادغام کرده بودند.

روز نخست که رفتم، صف کلاس ها تا دم در حیاط کشیده شده بودند.

مدیر جدید از ابلاغم خبر نداشت! خوشبختانه کپی اش را همراه داشتم. باهاش جر و بحثم شد و در نهایت قرار شد یک روز آن جا درس بدهم و روز دیگر را در مدرسه ای دیگر.

اما همان یک روز به سختی می گذشت...

بچه های شرّ و شور کم نداشت؛ حرف و تیکه های زشت و بی پرده رایج بود و دعواهای زنگ آخری در بیابان نزدیک مدرسه تقریبا هر روز برقرار بود. پای چشمِ یکی از معاون ها بادمجانی کاشته بودند و او هر روز با عینک آفتابی بد شکلی به مدرسه می آمد. معاون دیگر که اصلا عرضه نداشت با بچه ها رو به رو شود و ازشان می ترسید.

فقط همان یک سال و همان یک روز آن جا بودم؛ شنیدم که سال بعد وضعیت بدتر شده بود. یادم می آید که یکی از همکارهای ریاضی مان مدام دنبال غیبت کردن بود که آن جا را بپیچاند! می گفت این بچه های سوم انسانی پدرم را درآورده اند.

از همان بچه های کلاس سوم انسانی، یکی شان خودکشی کرد. دختری را می خواست و وقتی از او جواب رد شنیده بود، با قرص برنج خودش را خلاص کرده بود.

"محل پاک شدن گناه کلیسا نیست...،

تو خیابون‌های پایین شهره!"


"خیابان‌های پایین شهر (Mean Streets) / مارتین اسکورسیزی"

بادبادک باز

اگر پست "ترکیدن از خاموشی" را خوانده اید بگویم که پدر آن شاگردم آمد مدرسه. 

راستش اصلا توقع آمدنش را نداشتم.

شنبه ی پیش بود.

شاگردم را فرستادم رفت و با پدرش کلی صحبت کردیم. راحت حرف هایش را زد، شاید حتی آن قدر راحت که انتظارش را نداشتم.

حرف هایش را شنیدم.

می گفت گوش به حرفم نمی دهد. 

فهمیدم که رفتار پسرش با توقعاتش نمی خواند. توقعاتی که البته نرمال بود و خاص نبود.

با این که پر انرژی نشان می داد، اما به نظرم خسته می آمد و البته بسیار صادق می نمود.

 یک آن یاد پدر شخصیت اصلی رمان بادبادک باز افتادم!

خیلی تشکر کردم از آمدنش و گفتم با پسرتان صحبت می کنم.

وقتی هیراد را از منزل پدرم آوردم خانه، هنوز توی ماشین و در پارکینگ ساختمان بودیم که بی هوا از پشت دست انداخت دور گردنم و گونه ام را بوسید و گفت:"بابا دوستت دارم!"

گرم بوسیدمش و قربان صدقه اش رفتم و پرسیدم:"هیراد!... به نظرت من بابای خوبی هستم؟"

گفت:"آره."

گفتم:"چرا؟"

گفت:"چون به پدربزرگ و مادربزرگ سر می زنی!"

گفتم:"دیگه چی؟"

گفت:"خیلی مهربونی!"

گفتم:"خیلی ممنون بابا، تو هم پسر خیلی مهربونی هستی!"

گفت:"ولی یه عیب خیلی بزرگ داری...؛

خیلی می خندی!"