فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

من فقط بوسیدمت، تو خودت شعر شدی باریدی...

امروز از پایان نامه ام دفاع کردم.

این روزهای آخر واقعا از سخت ترین روزهای عمرم بود؛ مصیبت مرگ پدر مرا به شدت غمگین کرده بود. شب آخر مدام برایم یادآوری می شد؛ تا ساعت ۳/۵ بامداد کنارش بودم و پدر پشت به بخاری نشسته بود. نیم ساعتی بود که فشار خونش  به تعادل رسیده بود و رنگ و رویش برگشته بود سر جایش، مثل همیشه آرام  بود و به من و داداش سیروس و مسلم پسرش گفت برویم خانه هامان؛ دیروقت است و  فردا باید سر کار برویم. حدود یک ساعت بعد مادرم زنگ زد و من در حالی که قلبم سخت می زد به تن بی جان پدرم رسیدم که دراز کشیده بود نزدیک پنجره ی پذیرایی... . مادر، آشفته حال و گریان، بالای سرش بود. داداش سیروس با ظاهری  به هم ریخته و چشمانی خیس، داشت تلفنی  با اورژانس صحبت می کرد. 

سرم را روی سینه ی پدر گذاشتم، صدایی نمی آمد.

در حالی که بلند از هستی و هرچیزی کمک می خواستم، پدر را ماساژ قلبی می دادم. خانم آن سوی خط اورژانس داشت با داداش سیروس سئوال و جواب می کرد و من فریاد کشیدم که :«فقط بگو بیان...!»

گوشی را داد به من و رفت بیرون.گوشی را گرفتم که با شانه ام نگه دارم، نشد. گوشی را کشیدم. سیم تلفن کوتاه بود و تلفن از روی میز پایین افتاد و قطع شد.

 با موبایل اورژانس را گرفتم. آدرس که دادم، گفت توی راه هستند. 

اما دیر شده بود...

بارها آن لحظه ها در ذهنم مرور شده اند. پدر را دوست داشتم، بسیار دوست داشتم.

 بارها پای لپ تاپ این لحظات برایم مرور شد.

چندبار بیمار شدم که دوبارش را دکتر رفتم.

کارهایم عقب افتادند و  به روزهای پایانی بارگذاری در سامانه ی دانشگاه کشیدند. گاهی گمان می کردم که زمین و زمان در برابرم  ایستاده اند. هر طور که بود باید تا آخرین ساعت یازدهم بهمن، پایان نامه را در سامانه بارگذاری می کردم و سرانجام آن را حدود یک ربع مانده به پایان وقت بارگذاری کردم.

 امروز وقتی نمره ام را اعلام کردند و برایم دست زدند، هیچ حس خاصی نداشتم. انگار کاری بود که باید تمام می شد.

همین.

.عنوان از شاملو

. پوزش از همراهان بابت نبودن هام.