فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تاک های ماه در تاریکی نیز رو به انگور می خزند...

  در روستای پدری، انگور جایگاه ویژه ای داشت و میوه ی غالب باغ های روستا بود. از وقتی انگور می رسید، هر روز انگور می خوردیم. به روشی سنتی که به آن اوینگ ناخته ن می گفتند، برای شب چله هم انگور نگه می داشتند؛ انگورها را به بندهای محکم و بلند می بستند و بندها را در اتاقی که معمولا خنک تر از بقیه ی اتاق ها بود، از سقف آویزان می کردند.

انگور میوه ای در دسترس و ارزان بود؛ آن ها که باغ نداشتند، باغی را اجاره می کردند یا از همسایه ها انگور می خریدند.

اواسط دهه ی شصت، ما هم صاحب باغ شدیم. پدرم در جایی که به آن جوونام حه د می گفتند و باغ های انگورش معروف بود، باغی را به مبلغ هشتاد و دو هزار تومان خرید که برای آن زمان پول زیادی بود. جوونام حد آب فراوانی داشت و اصطلاحا به ر ئه فتو  یا  آفتاب خور بود. باغ سیزده کرت انگور داشت؛ مرز شمالی اش جوی پر آبی جریان داشت که کنار راه باغی بود و درخت های سپیدار قشنگی داشت و در مرز غربی هم به ردیف، درختان شلیل شمس قطار شده بودند. 

پدرم  بوته های اولین کرت را کند و آنجا را صاف کرد و کپری برای باغ ساخت و چند نهال مرغوب سیب کنار سپیدارها کاشت.

انگورهای باغ همه از نوع فخری بودند، به جز یکی دو بوته که به آن ها سیر گه زنه می گفتند؛ انگورهای بنفش تیره ای که نامرغوب تر به حساب می آمدند و معمولا برای شیره ی انگور  استفاده می شدند.

فخری ها درشت و بسیار شیرین بودند. همین طور شلیل ها که درخت هایشان آن قدر بار می گرفت که پدرم از آن ها در دکانش هم به قرار کیلویی هفت، هشت تومان می فروخت. هروقت هم می رفتیم خانه ی پریوش در شهر، با خودمان برای او و اقوام انگور و شلیل می بردیم.

داداش ایرج با خوشه ای فخری در دستش، جلوی کپر

باغ ما یک ساعت آب داشت که از همان جوی بالاسرش تامین می شد که نیم ساعتش برای باغ کافی بود، طوری که پدرم مدتی بعد نیم ساعت دیگر را به رایگان به باغ یکی از دوستانش که آن موقع شرایط مالی خوبی نداشتند بخشید.

تقریبا هر روز می رفتیم باغ؛ پدرم بسیار به باغ می رسید. من و برادرم مسعود در کپر مجسمه های کوچک گلی می ساختیم و جلوی آفتاب خشکشان می کردیم. گاهی هم که با مادرم می رفتیم باغ، فرغونی را پر از انگور و شلیل می کرد و تا به روستا برسیم، به هرکسی می رسید از آنها می بخشید. یادم می آید که یک بار پسر خاله اش را بین راه دیدیم که گفت جامه ات را پیش بیار؛ دو طرف  لباسم را گرفتم و بالا آوردم و تقریبا تا نزدیک گردنم  گردکان به ام داد!

باغ را تا وقتی که کوچ کردیم شهر داشتیم. آخرین بار در مراسم ختم عمومامه، پدرم از پسر همسایه باغمان احوال باغ را گرفت و او گفت آب ها که کم شده اند، اما  درخت های سیبش کهن شده اند و شاخه هایشان به زمین رسیده است.

پ.ن:

شب در قُرُق سگهاست
با این همه
تاک های ماه
در تاریکی نیز
رو به انگور می خزند .

«حسین منزوی»

یه شب ماه می آد...

ما نسل بوسه های ممنوع بودیم
عشق را میان لبهای هم پنهان کردیم
تا نمیرد
بعد از ما
شما نسل آزادی بوسه در خیابان خواهید بود
عشق را با لبهایتان فریاد بزنید
تا زندگی کند.


«افشین یداللهی»

پ.ن:

عنوان از شاملو

ای دانه ی نهفته ...


ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم
رشد خواهی داشت؟
ای دانه‌ی نهفته ، آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟

«سیاوش کسرایی»

پ.ن:

بشنوید؛

https://s31.picofile.com/file/8467816184/

Daal_Band_Fasle_Akhar_320.mp3.html 

ترانه فصل آخر از دال بند

ارزیابی شتابزده - ۳۶

*افسانه های گمشده، با مگان فاکس [مستند]، جافری دنیلز، ۲۰۱۸

امتیاز: ۳/۵ از ۵

در این سری مستند، هر بار مخاطب با مگان فاکس همراه می شود تا درباره ی موضوعی تاریخی به جست و جوی تازه ای بپردازد... .

در قسمت نخست از فصل اول، به این موضوع پرداخته می شود که آیا در بین جنگجویان وایکینگ، جنگجویان زن هم بوده اند؟ در قسمت دوم درباره ی ماهیت «استون هنج»، در قسمت سوم به پیشینه ی قاره ی آمریکا و در قسمت چهارم به اینکه آیا جنگ تروا واقعا اتفاق افتاده است یا نه پرداخته می شود. این ها موضوعات تازه و جذابی هستند و این از نکات مثبت این سری مستند است. مثلا با گذشت سال ها، هنوز ما به درستی نمی دانیم که بنای استون هنج، چگونه بنایی ست؟ در کتاب های تاریخ هنر، بعضی آن را محل عبادت و بعضی مکانی مرتبط با ستاره شناسی گفته اند. اما به طور قطع علت بنای آن روشن نیست. 

همراهی مگان فاکس به عنوان هنرپیشه ای هالیوودی، حداقل این مزیت را دارد که او می تواند به جاهایی سرک بکشد که برای هرکسی امکان پذیر نیست!

مستند همچنین در ردیابی هایش، علاوه بر علوم شناخته شده، گاه از علوم غریبه هم بهره می برد. مثلا مگان فاکس در مراسم کولی ها یا سرخپوست های محلی شرکت می کند؛ با اینکه ما طبیعتا برای باور کردن چیزی، به استدلال های منطقی رجوع می کنیم، اما باید بپذیریم که شناخت ما از هستی بسیار ناچیز است و توجه به متافیزیک، حداقل می تواند مسیرهای تازه ای را برای شناخت ناشناخته ها به روی ما باز کند.

اما ضعف اصلی این سری مستند، دقیقا از شیوه ی استدلال کردن های آن است. برای یقین پیدا کردن، استدلال ها باید از نوع استنتاجی باشند؛ یعنی درک یک مفهوم کلی بر اساس مفاهیمی باشد که درستی آن ها را پیش تر پذیرفته باشیم. اما حتی گاه از استدلال استقرایی هم بهره نمی برد که در آن، براساس مجموعه ای از یافته ها، یک نتیجه گیری به دست آید. مثلا صرفا از دلایلی  که یک کارشناس درباره ی موضوعی بیان می کند، نمی توانیم یک نتیجه ی کلی بگیریم، به ویژه آن که موضوع انتخابی، یک موضوع چالشی باشد.  این ضعف به ویژه در قسمت چهارم که درباره ی جنگ ترواست دیده می شود؛ آیا به خاطر پیدا کردن چند تکه سرنیزه، می توان استدلال کرد که در ناحیه ای، جنگ رخ داده است؟!

با این حال، مستند موفق می شود درهای تازه ای به افق هایی پنهان بگشاید و از آنجا که محصول یک شبکه ی تلویزیونی آمریکایی ست (شبکه ی تراول)، پس شیوه ی پرداختن به موضوعات، هم به لحاظ کارگردانی و هم مونتاژ و موسیقی، به اندازه ای جذابیت دارد که هر مخاطبی را با هر سن و سالی، با خودش همراه کند. 

پ.ن: 
 لمس کردن اشیا یا بناهای تاریخی و به طور کلی میراث فرهنگی، فقط توسط خبرگان و آن هم با رعایت شرایط تعریف شده امکان پذیر است. متاسفانه این مورد، در مستندهای داخلی بسیار دیده می شود، به ویژه دست کشیدن به بنا.
در چند جای این مستند هم این مورد دیده می شود.