فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

وقتی بارون می آد، باس بارونی بپوشی!

  همه چیز از «داستان اسباب بازی ۳» شروع شد؛ پسرم هیراد قدری از آن را دید و از آن به بعد تماشای فیلم را به طور جدی آغاز کرد! پیش تر فقط سی دی های کودکانه را می دید. 


  اول ش سخت می گرفت برای تماشاکردن، اما بعد کار به جایی کشید که روزی چند بار باید فیلم را تماشا می کرد.

  بعد فیلم های دیگر آمد:« ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی»، «ماشین ها»، «آرتور و مینی موی ها»، «بالا (up)، «شازده کوچولو»، و این روزها «شهر موشها»...

  انیمیشن ها را گاهی به اسمی که خودش می پسندد می خواند؛ مثلا به «داستان اسباب بازی ۳» می گوید «باز»، که نام یکی از کاراکترهای اصلی آن است، یا «بالا» را به اسم «آقای فردریکسن» می شناسد! البته زمانی به آن آقای فردوسی می گفت، به خاطر یاد گرفتن این نام از مجسمه ی کوچک فردوسی کتابخانه مان!

  دیالوگ هایی از فیلم ها را هم یاد گرفته است، مثلا  از «وودی» گاوچران در «داستان اسباب بازی ۳» که می گوید:«تو چکمه م یه ماره!»

یا نصیحت پدر «فلینت» در «ابری ...» که به او می گوید:«وقتی بارون می آد، باس بارونی بپوشی!»

 من هم که از قدیم مختصر دستی در تقلید صدا داشته ام، چنین دیالوگ هایی یا صدای کاراکترها را برایش درمی آورم و او چه لذتی می برد!!

حالا این کاراکترها را قاطی بازی های کودکانه اش هم کرده...

  اما گذشته از این ها، تماشای چندباره ی این انیمیشن ها که اغلب شان به پیش از تولد او برمی گردند، نکات تازه ای را درباره شان برایم روشن کرده است، که «داستان اسباب بازی ۳» واقعا یک شاهکار سینمایی، به ویژه به لحاظ فرم است؛ فیلم، نمونه ای از یک ایجاز فوق العاده است؛ این ایجاز در همه چیز به چشم می خورد، فیلمنامه، مونتاژ، دکوپاژ؛ و داستان در حداقل زمان ممکن روایت می شود.

  و چه طنزی دارد «ابری..»، که هنوز هم جذاب است؛ فیلم نشان می دهد که تکنولوژی یی که صرفا برای راحتی آدم ها به کار گرفته شود، تا چه اندازه می تواند دنیای ما را تهدید کند.

«ماشین ها»، کارکرد جغرافیا را در داستان به خوبی نشان می دهد؛ دوستی، حرف نخست فیلم است. موسیقی فیلم عالی ست.

  در «up»، قدرت عشق به تصویرکشیده می شود، و من چه قدر آن سکانس های نخستین فیلم را دوست دارم... و آن سکانسی که خانه به پرواز درمی آید! این جاست  که انیمیشن کارکرد خود را به درستی نشان می دهد؛ رویاها دست یافتنی می شوند.

  و البته که باید از دوبله های عالی این ها هم گفت که لذت تماشایشان را چند برابر کرده است.

  هیراد به تماشای این فیلم ها می نشیند، و ما هم لا به لای روزمرگی هایمان از تماشای دوباره شان لذت می بریم. هنوز فیلم های خوبی مانده که داریم و او تماشایشان نکرده است، اما آرام آرام....

  دوست دارم هیراد را به سینما ببرم، تا لذت تماشای فیلم را بیش تر حس کند!

بینوایان


  دیشب یکی از شبکه ها نسخه ای قدیمی از «بینوایان» را نمایش داد؛ همان که «ژان گابن» معروف در آن بازی کرده است. جالب بود که اسامی کاراکترها از پیش در خاطرم زنده شد. شاید از این بود که در بچگی کارتون اش را دیده بودم، یا این که کتاب ش را داشتم. آن روزهای کودکی، حسابی دلم برای «کوزت» می سوخت و از «تناردیه» ها متنفر بودم! از «ژاور» هم همین طور. شیفته ی کاراکتر مردانه ی «ژان والژان» بودم، و چند تا از سکانس های به یادماندنی اش؛ مثل آن سکانس دزدیدن شمعدانی های نقره از خانه ی کشیش ، یا آن جا که برای کوزت عروسک هدیه می برد...

خیلی دوست داشتم کارتون اش را.

گمانم کلاس پنجم ابتدایی بودم که کتاب ش را هم خریدم، و متوجه شدم که داستان ژان والژان ادامه دارد و به جریانات انقلاب فرانسه می کشد. یادم می آید که کتاب از انتشارات سپیده بود که من خیلی از کتاب هایی را که درمی آورد، می خواندم. متاسفانه نمی دانم کتاب را به چه کسی امانت دادم، و او هم هیچ گاه پس ش نیاورد...

  به نظرم رمان بینوایان حالا حالاها زنده خواهد ماند.

قاصد روزان ابری...

سیزدهم دی ماه؛ خاموشی نیما

وصیّت‌نامه‌ی ِ نیمایوشیج

شب دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۳۵

امشب فکر می‌کردم با این گذران ِ کثیف که من داشته‌ام - بزرگی که فقیر و ذلیل می‌شود - حقیقةً جای ِ تحسّر است . فکر می‌کردم برای ِ دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیت‌نامه‌ی ِ من باشد ؛ به این نحو که بعد از من هیچ‌کس حقّ ِ دست زدن به آثار ِ مرا ندارد . به‌جز دکتر محمّد معین ، اگر چه او مخالف ِ ذوق ِ من باشد .

دکتر محمّد معین حق دارد در آثار ِ من کنجکاوی کند . ضمناً دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی و آل احمد با او باشند ؛ به شرطی که هر دو با هم باشند .

ولی هیچ‌یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند . دکتر محمّد معین که مَثَل ِ صحیح ِ علم و دانش است ، کاغذ پاره‌های ِ مرا بازدید کند . دکتر محمّد معین که هنوز او را ندیده‌ام مثل ِ کسی است که او را دیده‌ام . اگر شرعاً می‌توانم قیّم برای ِ ولد ِ خود داشته باشم ، دکتر محمّد معین قیّم است ؛ ولو این‌که او شعر ِ مرا دوست نداشته باشد . امّا ما در زمانی هستیم که ممکن است همه‌ی ِ این اشخاص ِ نام‌برده از هم بدشان بیاید ، و چقدر بیچاره است انسان ... !


پ.ن:

قاصد روزان ابری، داروگ!

کی می رسد باران؟

(نیما)

ترانه ی مرد تنها...

با صدای بی صدا
مث یه کوه بلند

مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد

با دستهای فقیر
با چشمهای محروم

با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد

شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش

خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک

سایه اش هم نمی‌موند
هرگز پشت سرش

غمگین بود و خسته
تنهای تنها

با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه

نرسید تا ببینه
قطره، قطره

قطرهٔ آب، قطرهٔ آب
در شب بی تپش

این طرف، اون طرف
می‌افتاد تا بشنفه

صدا؛ صدا …
صدای پا، صدای پا …


ترانه: شهیارقنبری، موسیقی: اسفندیارمنفرد زاده، صدا: فرهاد مهراد.

فیلم رضا موتوری، ۱۳۴۹، مسعود کیمیایی


از دیالوگ های فیلم:

ﺭﺿﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ (بهروز وثوقی):

 "ﻧﯿﮕﺎ ﮐﻦ ! ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ. ﻣﻦ ﻋﯿﻦ اﻭﻟﻤﻢ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ رﯾﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ! ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻥ؟ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺥ ﺧﺎﻥ ﺍﻵﻥ ﮐﺖﺑﺴﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪﺧﻮﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﻪ. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ موﺗﻮﺭﯼ! ﺭﺿﺎ ﺩﺯﺩﻩ! ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﻣﺆﺩﺏ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﻡ. ﺍﮔﻪ ﻣﯽﺷِﺴﺘﻢ ﭘﺎﮎ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﺭﻓﺖ . ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺭﻓﺖ! ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﺐ ﻧﻤﯽﺷﺪ! ﻗﺎﻟﯽﺭﻭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭﺧﻮﺭﯼ ﺑﻌﺪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯽﺯﺩﻡ که ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺍﻍﺩﺍﻍ ﺭﻭوﺵ ﺑﻮﺩ! ﺑﻌﺪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻓﯿﻠﻢﺑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻥ. ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ۱۰ ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽﺫﺍﺷﺘﻦ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ دﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎﻫﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ تنهاﯾﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻥ ."


رگبار


هربار به تو فکر می کنم
یکی از دکمه هایم شل می شود
انقراض آغوشم یک نسل به تأخیر می افتد
و چیزی به نبضم اضافه می شود
که در شعرهایم نمی گنجد

کافی ست تو را به نام بخوانم
تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست
و چگونه لرزش لب های من
دنیا را به حاشیه می برد

دوستت دارم
با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر می شوند

دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم . . . .
و خواستن تو جنینی است در من
که نه سقط می شود
نه به دنیا می آید

(لیلا کردبچه)