فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

در صبحی سرد و مه آلود...

عمومامه در صبحی سرد و مه آلود به خاک سپرده شد.
پایینِ قبر عمونظام و درست چند قبر آن طرف تر از قبر زن عمو شهربانو.
 مرده های دیگری هم آن روز به خاک سپرده می شدند و قبرستان شلوغ بود. یک آن صدای هوره ی مردی ترکاشوند هم به گوشم رسید که عجیب سوزناک بود...
دلم می خواست تنها باشم اما نمی شد. هر بار حس می کردم نگاه هایی به سمتم است که چه می کنم...، که اسماعیلی که از کودکی در کنار عمومامه و زن عمو شهربانو بوده، حالا چه واکنشی دارد؟...
 یادم می آید وقت مردن زن عمو شهربانو، نخستین کسی که دیدمش سعید بود که دست هایمان را دور گردن هم حلقه کردیم و هق هق گریستیم. سعید برادرزاده ی زن عمو شهربانوست که خیلی هوایشان را داشت.
گفت:"خیلی رنج کشید...". 
 بعدش کوچه شیب دار را به سمت خانه ی عمومامه رفتم. آدم های سیاه پوش یک به یک از برابرم می گذشتند و تسلیت می گفتند. انگار نمی دیدمشان. بعد عمومامه را دیدم که با یک دست بر سر و پیشانی اش می زد.
در دلم گفتم خانه ات خراب شد...
حالا و در روز خاکسپاری عمومامه، انگار سکوتی عمیق قبرستان را در برگرفته باشد، احساس سرما می کردم. شاید یاد صحنه ای از فیلم سودای پرواز افتاده بودم و پیرمرد و آن ناکجا آباد؛ یا سکانسی از هامون که جلال مقدم در رویای حمید هامون در برابر دوربین عقب و جلو می رود؟!...
کاش باهاش تنها بودم...
بالای قبرش، هق هق های فروخورده ام تنم را به لرزه انداخته بود. در خود می گریستم. برای مردی که به قول مادرم، "اُخِی نَکِرد..."؛ عاقبت خوشی نداشت، زندگی نکرد...
گریه ها و مویه هایم را با خودم به خیابان ها بردم؛ وقتی بیرون می روم که نان بخرم، وقتی پشت رُل به سمت مدرسه می رانم...

تو نمی دانی...

سَرَم خیلی درد می کند...
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش...
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.

آرام بود...
.
حالم بد بود؛ وقتی روحانی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم...؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود...

تو نمی‌دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگی‌‌ست!

"شاملو"


نوشته شده در تاریخ یک شنبه، ۲۴ آذرماه ۹۸.

هه نا سه ی سرد و دلی پر درد...

عمومامه شنبه شب، بیست و سوم آذرماه رفت.

به قول عمه طاووس که مویه می کرد:"آرامت نمی گرفت، اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام...، بِرارم..."

بالاخره رفت خانه ی خودش و آرام گرفت.

چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.

ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.

قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست...

ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!... فهمیدم. پدرم خبر داد.

...

خواهش های فروغ بی ثمر بود...؛ مثل کسی که می خواهد فراموشی نگیرد، رفتم سراغ آلبوم عکس و یک به یک با عکس ها گریستم.

...

پ.ن:

عنوان از مویه های عمه سروناز.

هه ناسه: نفس

ترکیدن از خاموشی...


منتظر هیراد هستم تا تعطیل شوند؛ سرما خورده ام و هوای آلوده گلویم را بیشتر می سوزاند.

از مدرسه که درآمدم، یکی از شاگردهام گفت آقا من را هم می رسانید؟

از شاگردهای خوب یازدهم تجربی ست. مدتی بود که کلاس کنکور نمی آمد. 

از حرف های بچه های کلاس فهمیدم که افغان است؛ نه قیافه ی معمول آن ها را دارد و نه لهجه شان را.  اتفاقا فارسی را خیلی خوب صحبت می کند.

در صحبت هایی که با تک تک بچه ها داشتم، یکی از آن ها که درسش نسبت به پارسال خیلی ضعیف شده است همین است.  گفتم شاید به خاطر عکس پروفایلی باشد که او را در کنار دختری نشان می داد، البته در قاب های جدا. سر این قضیه با بچه ها سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم عاشق شده است.

 اما وقتی مادرش آمد مدرسه و بعد با خودش هم صحبت کردم، معلوم شد که با پدرش مشکل دارد. مادرش مهربان بود و نگران؛ گفت پدرش خیلی به اش گیر می دهد.

شاگردم  گفت که قضیه ی آن دختر پارسال تمام شده است و پای کسی در میان نیست. مشکل از زمانی آغاز شده است که پدرش عکس ستاره ی پورنی را که پسرخاله اش در لپ تابش ریخته بود می بیند و هرچه قسم و قرآن می خورد که عکس مال او نیست، قبول نمی کند و تنبیهش می کند و از آن بدتر، به او بی اعتماد می شود.

گفت پدرش سواد مکتبخانه ای دارد و آدمی مذهبی ست.

از آن به بعد، مدام بابت هر چیزی به او گیر می دهد و حتی حاضر نیست حرف هایش را بشنود. می گفت حقوق سر کار رفتنم را کامل به خانه می دهم، اما پدرم برای کتاب های کنکور به ام پول نمی دهد.

گفتم جلسه های باقی مانده از کلاس کنکور را رایگان بیا. پدرت را هم بیاور مدرسه باهاش صحبت کنم. گفت نمی آید. شماره ی پدرش را گرفتم و چند شب پیش تماس گرفتم...

با بی حوصلگی گفت:" چی شده؟ چه کار کرده؟"

گفتم:" چیزی نشده. اولیای همه ی بچه ها را دیده ام، پسرتان گفت نمی توانید بیایید مدرسه، تماس گرفتم."

لحنش لاقید نشان می داد. انگار مجبور باشد حرف بزند.

گفتم:"پسرتان بسیار مودب است، اما درسش خیلی افت کرده است. گفتم شاید کمبودی دارد."

گفت:"هیچ کمبودی ندارد. صبح تا شب جان می کنم و ...."

فهمیدم که اهل گفت و گو نیست. فهمیدم پسرش راست می گوید...؛ گفتم هر وقت توانستید بیایید مدرسه.

شاگردم  امروز گفت:" آقا دیشب تنبیهم کرد..."

به پیشنهاد برادر کوچکترش یک ساعت رفته بودند گیم نت؛ شب که پدرش می پرسد، راستش را می گوید، اما برادر کوچکتر از ترس می گوید رفته بودیم کتابخانه. پدر هم به جان این می افتد و آن قدر کتکش می زند که همه ی همسایه ها با خبر می شوند...

وقتی پیاده می شد، گفت:"پدرم دیشب شماره ی شما را هم از گوشی اش پاک کرد."

گفتم باید باهم حرف بزنیم. فعلا برو پیش مادرت.

پ.ن:

"اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است، جیک نزدن!... فقط لبخند... منفجر شدن از زور نفرین های فروخورده شده، ترکیدن از خاموشی!"

" ساموئل بکت"

تاری که دلش برای صدای خودش تنگ شده است...

در نقشه می‌توان 

ارومیه را؛ به رنگ سیستان کشید 

یا تهران را 

به رنگ دیوارهای خرمشهر 

خراسان را، باید تار کشید 

تاری که دلش

 برای صدای خودش تنگ شده‌است 

خزر را؛ باید به رنگ لیوان چای کشید 

چایی که در آن 

میلیون‌ها سیگار را خاموش کرده‌اند

در نقشه می‌توان 

مرزها را به رنگ گاوخونی کشید 

که هر غروب، پرنده‌های مهاجر

در آن سکته می‌کنند...


"جلال حاجی زاده"

کدام حکایت و حیات آدمی؟...

بگو برایتان چه بگویم

از خاک و خون کدام سرزمین؟

کدام حکایت و حیات آدمی؟

و من رد کدام اندوه را

به شما نشان دهم؟


و از روزن کدام راز گریه به درآیم؟

و از میان رگبار همه رنگ‌ها

کدام پرده را پیش آورم؟

و از روشنایی این همه آوا

چراغ کدام زندگی را برافروزم؟


"شیرکو بیکس"


پ.ن:

هیراد گفت:"کاش من خدا بودم!"

گفتم:"اون وقت چه کار می کردی؟"

گفت:"همه رو دوست می داشتم!.."

پری خوانی

با اولیای دو تا از کلاس هام دیدار داشتم؛ کلاس یازدهم تجربی و کلاس ۲۰۴ انسانی.کلاس اولی به خاطر افت درسی و کلاس دومی که بی انضباط ترین کلاس مدرسه است، هم به خاطر درسشان و هم به خاطر انضباطشان. بعدش در هر زنگ تفریح با سه تا از بچه های یازدهم تجربی جلسه داشتم؛ تک به تک باهاشان صحبت کردم و حرف هایشان را شنیدم؛ امروز که تمام شد گفتم دیگر بهانه ای پذیرفتنی نیست. گفتم اگر گوشی دستشان ببینم، از مستمرشان کم می کنم و گوشی را هم به مدرسه تحویل می دهم.

اما اولیای ۲۰۴، فقط ده نفرشان آمده بودند. دغدغه هایشان زیاد بود. یکی شان مادر همانی بود که پیش تر درباره اش نوشته بودم؛ که پس از سیزده بدر منزوی شده بود. پرسدم چرا از اول سال سر کلاس نیامده است؟

گفت ترک تحصیل کرده است و شهریار سر کار می رود. گفت بعضی شب ها همان جا می ماند.

پرسیدم دکتر بردینش؟

گفت بله و داروهاش را هم مصرف می کند.


پ.ن:

در مستندی زنده یاد خسروشکیبایی را دیدم...؛ آلبوم پری خوانی اش را خیلی دوست دارم که شعرهای فروغ است."به علی گفت مادرش روزی..." را بشنوید از این آلبوم: 

http://s7.picofile.com/file/8381093800/

Be_Ali_Goft_Madaresh_Roozi.mp3.html

چه قدر حوصله نداریم...

آی مَمَدو 

نگاه کن و ببیین

چه قدر حوصله نداریم  

چه قدر همه چیز به هم ریخته است 

چه قدر از هم بیزار،  مانده ایم. 


 آی مَمَدو

کناره ها را نگاه

و کشتی‌های پهلو گرفته در امتداد داغ و سوزان‌اش 

در غروبی زرد و نارنجی و آبی

خسته و اما ُپر امید. 


پس کشتی‌های ما کجاست مَمَدو

کشتی ما...

که قرار بود تا برایمان بیاوری‌اش

و شاد و خوشحال و سبکبال 

به ماهی‌گیری خلیج برویم 

در آفتابی داغ و سوزان

و آنگاه کرانه‌ها را به نظاره بنشینیم 

و خیال ببافیم 

و عصر هنگامان 

خوشحال و خندان 

با توری پر از ماهی جنوبگان

به ساحل بازگردیم 

پس کشتی‌های ما کجاست مَمَدو...

کشتی ما.


 "صادق الهه"

بشنوید:

http://s6.picofile.com/file/8381422950/

Agha_Negah_Dar.mp3.html

"آقا نگه دار!"، از گروه کیوسک.

تصویر، اثر طراوت نیکی

ایمان

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

 

سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

 

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راهها ادامه ی خود را

در تیرگی رها کردند

 

دیگر کسی به  عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچکس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

 

در غارهای تنهائی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زنه ای باردار

نوزادهای بی سر زائیدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

 

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان ، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده  گاه های الهی گریختند

و بره های گمشده ی عیسی

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت ها نشنیدند

 

در دیدگان آینه ها گوئی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره  وقیح فواحش

یک هاله  مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می سوخت

 

مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفای خویش کشیدند

و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود ، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

 

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

با لکه ی درشت سیاهی

تصویر می نمودند

 

مردم ،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم می شد

 

گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بیجان را

یکباره از درون متلاشی می کرد

آنها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه می شدند

 

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون  می ریخت

آنها به خود می رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید

اما همیشه در حواشی میدان ها

این جانوران کوچک را می دیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

 

شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده ی مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها

 

شاید ، ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته ، ایمانست

 

آه ، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی بسوی نور نخواهد زد؟

آه ، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...      


«فروغ فرخزاد»


پ.ن:

نقاشی با عنوان گولکوند ( به فرانسه: Golconde) از رنه ماگریت، ۱۹۵۳.


با رویاهامان چه می کنید؟

نان از سفره و کلمه از کتاب، 

چراغ از خانه و شکوفه از انار، 

آب از پیاله و پروانه از پسین، 

ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید! 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که این کوچه، بُن‌بست و 

آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و 

صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است. 


ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و 

از رودِ زمهریر خواهیم گذشت. 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و 

آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست. 

سرانجام روزی از همین روزها برمی‌گردیم 

پرده‌های پوسیده‌ی پرسوال را کنار می‌زنیم 

پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهیم 

که آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و 

نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست. 


ستاره از آسمان و باران از ابر، 

دیده از دریا و زمزمه از خیال، 

کبوتر از کوچه و ماه از مغازله، 

رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟ 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که فانوسِ خانه شکسته و 

کبریتِ حادثه خاموش و 

مردمان در خوابِ گریه‌اند، 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار، 

روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است 

سرانجام روزی از همین روزها 

دیده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دریا می‌آیند 

خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و 

آواز نور و عطر علاقه می‌آورند. 


حالا بگو که فرض 

سایه از درخت و ری‌را از من، 

خواب از مسافر و ری‌را از تو، 

بوسه از باران و ری‌را از ما، 

ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟


"سید علی صالحی"


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8380248300/

Farhad_Shabaneh.mp3.html

ترانه ی شبانه (کوچه ها) از آلبوم وحدت، با صدای فرهاد مهراد، ترانه از شاملو، موسیقی  اسفندیار منفردزاده.

لکه ی سرخ

به خاطر آلودگی هوا مدرسه های استان تعطیل شد. البته هیراد یک هفته بیشتر است که مدرسه نرفته است. آنفولانزای سختی گرفته بود که خوشبختانه دوره اش در حال سپری شدن است.

دکتر اولی که در چند ثانیه سرماخوردگی را تشخیص داد؛ آمپول ها و شربت هایش فقط یک شب جواب داد و بعدش هیراد تب شدیدی کرد. دکتر دومی اما تشخیصش درست بود.

یک روز من مرخصی گرفتم و یک روز فروغ و بقیه را منزل مادر بود.

وقتی شربت می خورَد، در یک دستش دستمال کاغذی می گیرد و در دست دیگرش فنجانی آب. بلافاصله پس از خوردن شربت، دستمال کاغذی را روی زبانش می کشد و آب می خورد! خوردن قرص استامینوفن برایش سخت ترین قسمت پروسه بود و به گریه اش می انداخت.

حالا فقط یک شربتش باقی مانده است. هنوز سرفه هایش تمام نشده است.

می گوید:"می دونی چیِ مریض شدن خوشاینده؟

این که تعطیلیم بیشتر می شه!"

علاقه اش به نجوم دیشب ما را نشاند پای برنامه ی "راهنمای مسافران کهکشان" که از شبکه ی چهار پخش می شود. برنامه درباره ی سیاره ی مشتری بود. گفت:"دوست دارم به مشتری سفر کنم."

گفتم:"فعلا که امکانش برای بشر وجود نداره."

دیشب فهمیدیم که آن لکه ی سرخ معروفِ روی مشتری، در واقع طوفانی حداقل سیصد ساله است و مثلا خاک نیست؛ در واقع لایه ی بیرونی سیاره پوشیده از گاز و ابر است.

پس از تماشای برنامه ای درباره ی سیاهچاله ها هم، مدام درباره شان می پرسید و من پرسش هایش را حواله می دادم به پس از وصل شدن اینترنت.

به اش گفتم روزی برایت تلسکوپ خوبی خواهیم خرید تا با آن بتوانی سطح ماه را از نزدیک ببینی.


سبز خواهم شد


دست هایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد

می دانم

می دانم

می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت...

"فروغ فرخ زاد"


بشنوید:

http://s6.picofile.com/file/8379469084/

%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2_%D8%B3%

DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D9%82%

D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C.mp3.html

ترانه ی "پاییز"،آواز:سیمین قدیری، شعر: ژیلا مساعد،موسیقى: فریبرز لاچینی. از آلبوم: آواز فصل ها و رنگ ها.