فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

Yesterday When I Was Young

باد تند و سردی می وزد.

آسمان کوهستان زیباست و صبح هایش، تماشای ابرها لذّت عجیبی دارد. یک نقاشیِ زنده است.

هیراد کنارم خوابیده است، خوابش نمی بُرد.

آفتاب نزده بود که بیدارش کردم و بردم دستشویی. پرسید:"به نظرت اگه آدم ها نبودن، خوب بود؟"

گفتم:"به خاطر حیوانات می گی؟"

گفت:"بله."

...

دیروز پس از پنج ماه، رفتیم سر خاک عمومامه. تنهایی اش، مثل یک رنگِ غالب بود بر بومی از آنچه از او در خاطرم مانده است.

تصویر روی قبرش، آخرین عکسی ست که برداشته است؛ مردمک هایی خاکستری که به سمت چپ نگاه می کنند و مدست ها بود که همه ی تلخی ها را به ذهنی خسته و رو به مرگ سپرده بودند. همچون دست ها و پاها که هر روز لاغرتر می شدند و بارِ دیگری بر دوشش اضافه می کردند.

سر خاک، گریه بود و مویه...

قبر زن عمو شهربانو را که دیدم، یاد جمله ی مادرم افتادم که همیشه می گفت:"اُخِی نَکِرد."

راست می گفت؛ زندگی نکرد. آن طور که باید می شد، نشد.

پ.ن:

بشنوید: ترانه ی Yesterday When I Was Young با صدای فرهاد مهراد که به نظرم برخلاف خیلی ها که آن  را خوانده اند، به زبان ترانه نزدیک شده است.

https://s16.picofile.com/file

/8421417400/Farhad_Mehrad_Yesterday_

When_I_Was_Young_Persian_Star_.mp3.html

شنبه روز بدی بود...

چه روز بدی بود دیروز...

امروز آقای رزاقی گفت بیا امتحان املای بچه های هفتم را برگزار کنیم؛ برگه ی املا را گرفتم و رفتم سر یکی از کلاس های زیر زمین.

جملات برگه ی املا به نظرم حتی در حد بچه های کلاس سوم یا چهارم ابتدایی هم نبود، با این حال بچه ها خوب ننوشتند. کُند بودند و در نوشتن واژه های ساده هم مانده بودند. بعضی از واژگان معمولی را انگار برای نخستین بار است که می شنوند...

این وضعیت البته فقط به همین درس منحصر نمی شود.

واقعا چه امیدی به این آموزش و پرورش هست؟

هر روز دارم از این سیستم آموزشی ناامیدتر می شوم. هیچ کشوری بدون ساختن سیستم آموزشی اش، رشد نخواهد کرد. همه چیز از مدرسه آغاز می شود.

 تک و توک بچه درس خوان هایمان هم که یا بی کار خواهند شد، یا مهاجرت می کنند، یا ...

سال هاست که این ها، دغدغه ی مسئولان ما نیست!


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8384630918/

11_HAFTEH_YE_KHAKESTARI.MP3.html

هفته ی خاکستری، با صدای فرهاد

با رویاهامان چه می کنید؟

نان از سفره و کلمه از کتاب، 

چراغ از خانه و شکوفه از انار، 

آب از پیاله و پروانه از پسین، 

ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید! 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که این کوچه، بُن‌بست و 

آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و 

صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است. 


ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و 

از رودِ زمهریر خواهیم گذشت. 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و 

آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست. 

سرانجام روزی از همین روزها برمی‌گردیم 

پرده‌های پوسیده‌ی پرسوال را کنار می‌زنیم 

پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهیم 

که آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و 

نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست. 


ستاره از آسمان و باران از ابر، 

دیده از دریا و زمزمه از خیال، 

کبوتر از کوچه و ماه از مغازله، 

رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟ 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که فانوسِ خانه شکسته و 

کبریتِ حادثه خاموش و 

مردمان در خوابِ گریه‌اند، 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار، 

روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است 

سرانجام روزی از همین روزها 

دیده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دریا می‌آیند 

خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و 

آواز نور و عطر علاقه می‌آورند. 


حالا بگو که فرض 

سایه از درخت و ری‌را از من، 

خواب از مسافر و ری‌را از تو، 

بوسه از باران و ری‌را از ما، 

ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟


"سید علی صالحی"


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8380248300/

Farhad_Shabaneh.mp3.html

ترانه ی شبانه (کوچه ها) از آلبوم وحدت، با صدای فرهاد مهراد، ترانه از شاملو، موسیقی  اسفندیار منفردزاده.

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است...

دم مدرسه ی هیراد منتظرش هستم. برف می بارد. فرهاد می خواند:"صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست..."

تمام آزادراه تا تهران را زیر بارش برف آمدم.

بی سر و صدا بنزین را گران کردند و در این زمستان، صدای خرد شدن استخوان های بیشتری شنیده خواهد شد.

صبح، از آزادراه که پیچیدم سمت مدرسه، پیرزنی دست بلند کرد و سوارش کردم. همراه چادرش، سوز سردی تو آمد. گفتم:"مادر! تا پمپ گاز بیشتر نمی رم."

گفت:"خدا خیرت بده، همون هم خوبه."

گفت:"اون ها که با تریلی مواد می آرن رو کاری ندارن، پسر من رو می گیرن..."

چین های صورتش را با دست لاغرش لای چادر پنهان کرده بود. گفتم:"مواد فروخته؟"

گفت:"نمی دونم والله، زنگ زد گفت من کلانتری ام."

گفتم:"کدوم کلانتری؟"

گفت:"نمی دونم...، همین میدون می پرسم ببینم کلانتری کجاست."

و پیاده شد.


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/

8378371976/Farhad_Barf.mp3.html

برف- فرهاد مهراد

غریبانه ای برای «فرهاد مهراد» به بهانه ی چندمین سالگرد خاموشی اش

159


  فرهاد مهراد، مردی که ترانه هایش ورد زبان ها بود یا با سوت بر لب ها جاری می شد؛ هنرمندی یگانه که هیچ گاه تن به ابتذال نسپرد و در عین حال، هیچ گاه اعتقادات گر م اش را جار نزد. مردی که وقتی پشت پیانو می نشست و مرد تنها را می خواند، تنهایی اش را بر صحنه می دیدی...؛ تنها و محجوب و سر به زیر....

روحش شاد؛ یادش گرامی!


  چه زود رفتی و چه ناباورانه و تلخ...؛ رفتنت همچون آواری بر سرم خراب شد!

  آه ...، چه قدر غریب بودی و چه غریبانه رفتی!  اسیر شب بودی و از شب تیره گریختی!

  نمی دانم اکنون کجایی؟! شاید در باغی، جمعه را نجوا می کنی، و یا از کوچ بنفشه ها می گویی، یا آیینه ها را می خوانی...

  راستی، از گنجشکک اشی مشی چه خبر؟... شاید اکنون با هم زیر یک سقف باشید...!

  و تو، هنوز هم به فکر شهیدان شهری؟ و هنوز هم از «بامداد» می خوانی که: " یه شب ماه می آد..."؟ هنوز هم مرغ سحر را می خوانی؟

  دلم چه قدر برایت تنگ شده است! برای تو که خسته بودی و با این حال کودکانه را می خواندی و با خیال خوشی، از وقتی که بچه بودم می گفتی.... بعد از تو «کوچینی» را سکوت گرفته است و قرآن و گیتارت بر تاقچه ای خاک می خورد....

  رفتی و همچون برف آب شدی...؛ نه! همچون برف آب می شدی...، در تمام این سال ها که وحدت را می خواندی، داشتی آب می شدی.... تو رفتی و ما را با شبانه ی دیگری تنها گذاشتی.

  رفتی...، در یک روز گرم تابستانی که خود از پیش می دانستی؛ "گرم و زنده، بر شن های تابستان، زندگی را، بدرود خواهم گفت..."

  گل یخ ات، هر روز بهانه ات را می گیرد، مرد تنها....


 


  پ.ن ها:


  - تاریخ واقعی این نوشته 83/4/10 است.

  - اگر با ترانه های آن زنده یاد آشنا باشید، در جای جای این نوشته عناوین آن ها را می یابید؛ آوار، وحدت، کودکانه، جمعه، سقف، برف، شبانه، و ....

  - عدد 159 که بر بالای آثار فرهاد نوشته می شده است، در حروف ابجد به معنای «هُوالمُعز» می باشد؛ خداوند عزّت دهنده است.

  - «کوچینی» نام کافه ای ست که فرهاد از سال 45 در آن می خواند.  


 

۸ شهریور ۹۲

وقتی که بچه بودم...

  یادش به خیر عیدهای کودکی مان...؛آتشی برپا می کردیم بر پشت بام های کاهگلی روستا، دم غروب.

  از چند روز قبل، مادرم خاک سفید آورده و دیوارها را روشن کرده بود، و پدرم درب و پنجره های چوبی را رنگ آبی زده بود. آب و جارو کردن حیاط کار هرروزه ی زنان ده بود که  از داخل اتاق ها شروع می شد، ایوان ها را طی می کرد، از پله ها می گذشت، حیاط را درمی نوردید و با سلام و علیکی با همسایه، به دم دروازه می رسید...!

  سرما هنوز اجازه ی جمع کردن کرسی ها را نداده بود و کرسی ها تا چند روز پس از عید همچنان خانه ها را گرما می بخشیدند...؛ آن  سوی تر از کرسی ها  دار قالی ای برپا بودکه قدری کمتر صدای کرکیدش می آمد تا مهمانان بیایند و بروند؛ دار قالی  همچنان برپا بود و نقش پشت نقش  می آمد؛ حوض ها پر ماهی می شد،آهوان بر پهنه ی دشت می دویدند و آسمان و زمین  رنگ های دیگر می گرفتند....

  عید دیدنی از منزل بزرگترها آغاز می شد؛ در "بالا خانه"[1]، کشمش و گردو از اعضای ثابت مهمانی ها بودند و تخم مرغ ها  با پوست پیاز رنگ می شدند...؛تخم مرغ هایی  که چندان دوامی نداشتند، چرا که در نبرد کودکان، آن که سخت سر تر بود می ماند و دیگری لقمه ی گلویی می شد....

  و...

  کودکان بر بام ها  "شال درکی"[2] بازی می کردند؛ پارچه ای یا شالی را از "باژَه"[3]  آویزان می کردند و صاحبخانه چیزی در آن ، عیدی می داد، گره اش می زد و آن را پس می فرستاد ،و "شال" دست  خالی  به پشت بام برنمی گشت؛ تخم مرغی ، سکه ای، قدری کشمش و گردو ،و یا شاید سیبی، خنده بر لب های کودکان می آورد....

  "آه آن روزهای رنگین..."


  وقتی که بچه بودم[4]

پرواز یک بـادبادک

می‌بردت از بام‌های سحرخیزی پلک

تا نارنجزاران خورشید

وقتی که بچه بودم

خوبی، زنی بود که بوی سیگار می‌داد

و اشک‌هـای درشتش از پشت عینک

با  قرآن می‌آمیخت


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه


وقتی که بچه بودم

آب و زمین و هوا بیشتر بود

و جیرجیرک شب‌ها در خاموشی ماه

آواز می‌خواند

وقتی که بچه بودم

در هر هزاران و یک شب

یک قصه بس بود

تا خواب و بیداری خواب‌ناکت سرشار باشد


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه

آه! آن روزهای رنگین

آه! آن فاصله ‌های کوتاه


آن روزها آدم بزرگ‌ها و زاغ‌های فراق

این سان فراوان نبودند

وقتی که بچه بودم

مردم نبودند!


آن روزها،

وقتی که من،بچه بودم

غم بود

اما

کم بود...  



[1] اتاق مهمان

 Shaal doreki[2]

 [3] حفره ای در دل پشت بام ها

[4] ترانه ای از «اسماعیل خویی» با تغییرات و صدای  زنده یاد «فرهاد مهراد» در آلبوم «برف» اش.



۶ فروردین ۹۲