فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ژرفای شب

ای کاش می‌شد بدانیم

ناگه غروب کدامین ستاره

ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟


«مهدی اخوان ثالث»

پ.ن:

تصویر، نمایی از فیلم «زیر آسمان برلین»؛ ویم وندرس، ۱۹۸۷

جایی میان بی خودی و کشف

اوایل دهه ی هشتاد بود و دوره ی دانشجویی؛ برای تدریس راهم به خانه ای حوالی پل سید خندان افتاد. خانه ی سه بر بزرگی بود که دو طبقه و حیاط بزرگی داشت. در طبقه ی اولش پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند و در طبقه ی دوم دامادشان که در همان گفت و گوی کوتاهی که با او داشتم، فهمیدم که فقط به خاطر مال و اموال با دختر این خانواده وصلت کرده است.

پیرمرد گوشش سنگین بود و پیرزن ابتدای آلزایمرش بود.  دم ظهر که دور و برم خلوت شد، کمی در سالن پذیرایی قدم زدم و  نگاه دقیق تری به خانه انداختم؛ وسایل زیبایی داشت و یک تابلو، که توجهم را جلب کرد. تابلو امضای «سهراب سپهری» را داشت. آن روزها که درباره ی سپهری مطالعه داشتم، امضایش را خوب می شناختم. دیدن آن  تابلو در آنجا برایم  شعفی همراه با شگفتی  داشت.  اصلا انتظار چنین چیزی را نداشتم و تقریبا تمام زمان استراحتم به تماشای تابلو گذشت.

پ.ن.ها:

* عنوان از سپهری

*طی سال های اخیر، تابلوهای سپهری در حراجی ها چه در داخل و چه در خارج از ایران با استقبال خوبی رو به رو شده اند و قیمت هایشان روند رو به رشدی را تجربه کرده اند؛ تابلویی که می بینید در حراجی تهران به تاریخ ۳۰ تیر امسال به قیمت ۲۱٫۳۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان چکش خورد که بالاترین قیمت برای یک تابلوی او و البته بالاترین قیمت فروش در حراجی تهران بوده است.

* چند سال پیش که گذرم به سیدخندان افتاد، جای آن خانه یک برج بزرگ ساخته شده بود.

سینما، نوشته ی طبیعت است...

امروز در جلسه ی آنلاینی با عنوان «هستی شناسی سینما» که از طرف انجمن علمی فلسفه دانشگاه برگزار شده بود شرکت کردم؛ مدرس آقای فرنام مرادی نژاد بودند. 

اوایل جلسه مباحث خیلی تخصصی بود و کمتر ارتباط گرفتم، اما بخش پایانی که به پدیدارشناسی می پرداخت، جذابیت تازه ای برایم پیدا کرد و آن آشنایی با یک نام بود؛ موریس مرلو پونتی.

این نام را حدود سیزده سال پیش در کتاب «تئوری های اساسی فیلم» دادلی اندرو دیده بودم، اما از آنجا که کتاب را برای کنکور ارشد سینما می خواندم و جزو مباحث پایانی کتاب بود که بهش نرسیدم، همان طور ناخوانده ماند تا امروز...

حداقل مزیت این جلسه، آشنایی با مرلوپونتی و همفکرانش همچون اژل و ایفره بود که درهای تازه ای به روی مباحث سینما گشودند. «ایشان عقیده داشتند که غالب مطالعات هنری، قوانینی از زبان شناسی، نشانه شناسی، روان شناسی و جامعه شناسی را بر کار هنری تحمیل کرده اند و می خواهند موارد استفاده ی آن ها را در زندگی کشف کنند، در حالی که از مطالعه ی خود زندگی غفلت کرده اند. اثر هنری چیزی اثیری ست که تنها برای تجربه شدن آفریده شده است.»

«مرلوپونتی هنر را فعالیتی اولیه و گونه ای شناخت طبیعی، بی واسطه و حسی از زندگی می داند.»

شنیدن این واژگان، حال مرا عوض کرد و جسم و روح خسته ام را طراوت بخشید.

«در فرهنگ امروز، تمایل بر این است که آگاهی از عمل، جایگزین اصل عمل شود.»

«بشر از طریق هنر به جهان دعوت می شود»...

پ.ن.:

* بخش های نقل قول شده، از بخش پایانی کتاب  «تئوری های اساسی» فیلم است که مشخصات آن به صورت زیر است:

  تئوری های اساسی فیلم، دادلی اندرو، ترجمه مسعود مدنی، انتشارات رهروان پویش، چاپ نخست: ۱۳۸۷.

* تصویر، پوستر ،«از نفس افتاده»؛ ژان لوک گدار، ۱۹۶۰.


درخت های گردکان

خانه ی داداش سیروس هستیم؛ نذری دارند.

این نذری باعث شده که دور هم جمع شویم و آن هایی را ببینیم که مدت هاست ندیده ایم؛ یکی مثل پسرعمه ام قدرت.

با اینکه تاریخ تولدهای من و قدرت در شناسنامه مثل هم نیست، اما در یک شب به دنیا آمده ایم! او سر شب و من دم صبح. 

وقتی تکاور ارتش شد، سرحال و قبراق بود. ازدواج کرد. با برادرش در تهران شرکتی خدماتی راه انداخته بودند. با لباس تکاوری و پیکان سپیدی که تازه خریده بود رفته بود روستا به مادرش سر بزند. من دانشجو بودم. مدتی بعد خبردار شدیم که در بیمارستان ارتش بستری شده است. دکترها گفته بودند تومور مغزی دارد. مادرم گفت نباید می رفت روستا...

روز عمل، با ابوذر رفتیم بیمارستان و بعدا رفتیم ملاقاتش. شوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت.

طی سال های بعد قدرت دوباره و دوباره عمل کرد و هربار از حجم شوخی ها و خنده های پیش و پس از عملش کم شد.

امشب که دیدمش، دراز کشیده بود؛ پنجه ی پاهایش را کشیده بود سمت جلو، پاهایی که مدت هاست هیچ حسی ندارند. سرش به سمت یکی از شانه های لاغرش کج شده بود.

 کنارش نشستم. دستم را گرفت و سفت فشار داد. خواهرش داشت بهش شام می داد. هربار سر قدرت را با دست بالا می گرفت و قاشقی غذا در دهانش می گذاشت. خواهرش بغض داشت. یک بار که به شوخی بهش گفت تندتر غذا بخورد، قدرت دستش را بالا آورد، خواهرش گفت:« عصبانی که می شود این کار را می کند.»

 موهای سرش کم پشت شده بود. گفتم:« بزنم به تخته، موهات هنوز سپید نشده.»

 جلوی خودم را گرفته بودم که ناراحتی ام را بیرون نریزم. به چشمانش نگاه کردم و گفتم :«یادت می آید؟»

و بقیه ی حرف هایم را در حالی که به چشم هایش نگاه می کردم در دلم گفتم...

«یادت می آید از درخت های گردکان بالا می رفتیم؟  شاخه ها را یکی در میان بالا می رفتی. یادت می آید پروانه ها را دنبال می کردیم؟...»

برادرش حجت آمد و طرف دیگر نشست. با او و ابوذر خاطرات زیادی دارند. وقتی حجت از خاطراتشان می گفت، می خندید و صدای خفیفی از گلویش خارج می شد.

سه نفری کلی خندیدیم... .