فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ساز خاموش


من  محمدرضا شجریان فرزند  ایران!

صدای من بخشی از فرهنگ کهن ایران است که می خواهد یادآور بشود به مردم جهان که ما دارای چه فرهنگی بودیم. فرهنگ انسانی , فرهنگ عشق , صلح و صفا و پیامی جز دوستی , عشق و زندگی و خوشحالی در زندگی برای مردم نداریم. اگر هم  گله ای می کنیم برای این است که نارسایی ها برطرف بشود و زندگی به مردم برسد.


پ.ن.ها:

٭ عنوان، نام آلبومی از استاد.

٭ عکس از همشهری آنلاین.

فراموشی

 عمومامه به نظرم حتی دیگر حافظه ی کوتاه مدتش هم از کار افتاده باشد، چون مطلبی را که به اش می گویی در فاصله ی کوتاهی فراموش می کند.

 با این که می گویند تغذیه اش بد نیست، اما لاغر شده است و بدتر این که صدایش خوب شنیده نمی شود و گاهی متوجه نمی شدم چه می گوید. شاید البته به خاطر فریادهایی باشد که هر از گاهی می کشد، مثلا مادرش را صدا می زند.

 می گفت می دانی که شش نفر مرده اند؟

 گفتم چه کسانی؟

و اول، نام مادرش را گفت که ما به اش ننه جیران می گفتیم. دهه ی هفتاد مرد.

گفتم بله، می دانم که ننه جیران مرده است.

و بعد از مردن پدرش خبر داد که او هم در دهه ی پنجاه مرده است.

ننه جیران را بلند صدا زد و برایش گریست...

...

 سعی کردم شرایطش را برایش توضیح دهم، شاید آرام تر شود. به اش گفتم فراموشی گرفته است. گفت چرا؟...

 در دلم گفتم از دلتنگی؛ از بی هم صحبتی. از این که رادیوی جی وی سی قدیمی اش مدت هاست که خاموش است.

از روزگار گله داشت؛ از خدا گله داشت. از تنهایی و این که کسی به اش سر نمی زند گله داشت.

راست می گفت. مدت هاست که انگار وجود ندارد. انگار منتظرند تا مرگش برسد.

دلش می خواهد برود سرخاک و فاتحه بخواند. دلش می خواهد برود امامزاده.

...

دختر آبی

 واقعا چه طور اسم ورزشگاه را آزادی گذاشته اید وقتی حداقل نیمی از مردمان این سرزمین نمی توانند مسابقه ای در آن ببینند؟!



عکس از روز عاشورا.


ماه در باغ

با محمد و سجاد در باغ هستیم؛ آفتاب که نشست محمد رفت آبیاری و سجاد رفت تا از باغ خالویش گردکان بچیند.

 نشسته ام روی جاجیم، کنار آتش. چای تازه دم می چسبد.

در دامنه ی تپه ی بالایی چادرنشینان گوسفندهایشان را از صحرا آوردند و صدایشان دشت را پر کرد. یاد غروب های روستا افتادم...

قدری بی به ر چیدیم و ریحان و بادمجان.

چراغ های آبادی در دوردست می درخشند. ماه بالاسرمان است. هوا خنک است و نیمچه بادی، برگ های درختان میوه را تکان می دهد.

جیرجیرک ها سازشان را کوک کرده اند. آب پای درخت ها و سبزی ها می پیچد و صدایش با باد دلپذیرتر می شود.


پ.ن:

بی به ر: نوعی فلفل

کیستم؟...، یک تکه تنهایی

دیروز  رفتم و عمومامه را دیدم.

دیدن، چه دیدنی؟...

صحبت از بردنش به آسایشگاه سالمندان کرمانشاه است. قرار شده کمیسون پزشکی او را ببیند و نظر بدهد.

چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد

چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد

اگر هم وجود داشته باشد

کسی معنای آن را درک نمی کند

اگر من از تو نان و آب بخواهم

 تو درخواست مرا درک می کنی

اما هرگز این دستهای تیره ای را که

قلب مرا در تنهایی 

گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند

درک نخواهی کرد...


"فدریکو گارسیا لورکا"


پ.ن:

عنوان از علی رضا رجبعلی زاده

تا باد ز دنیای شما، قسمتم این باد...

این تابستان در فرهنگسرای نزدیک خانه مان چند کلاس از دانش آموزان  ابتدایی دارم.

  پیش تر جسته و گریخته دانش آموز ابتدایی به پستم خورده بود اما تا حالا پیش نیامده بود که ریاضی ابتدایی را به این شکل و حجم تدریس کنم.

 دنیا و حال و هوای خودشان را دارند. اغلب با تی شرت و اِسلش سر کلاس می آیند.

 یکی شان که بنیامین نام دارد، امسال می رود کلاس چهارم ابتدایی. شیطنت زیادی دارد. حساس است و مدام باید مراقب باشم که به همکلاسی اش علی بیشتر توجه نکنم، که نگرانی را در چهره اش می بینم! برخلاف علی، تند می نویسد و گیرایی اش بالاتر است و این وسط منم که باید تعادل کلاس را حفظ کنم!

 بنیامین لاغراندام است و سیه چرده. چند وقتی ست که روی موهای قهوه ای روشنش، یک خط رنگ طلایی هم انداخته است؛ مثل مِش. انگار با دست روی سر بچه ای حنا بکشند. 

  یکهو می گوید استاد آب بیارم؟... چیزی می خواید بخرم؟... و پول های مچاله شده ی توی جیبش را نشان می دهد!

 بنیامین افغان است؛ با خانواده اش نگهبان یک چاردیواری هستند که چهار هکتار زمین هم دارد؛ اجازه دارند که در آن برای خودشان محصول بکارند. سر کلاس از کار و بار و محصولشان می گفت که مثلا صبح زود بیدار می شود و فلفل می چیند، یا این که مادرش خوب بامیه می فروشد. مادرش دستمزدش را می دهد و به همین خاطر به قول خودش پولدار است. دیروز برایم فلفل، خیار و خیار چنبر آورده بود.

 چه قدر خوشحال شدم!

 دانش آموز دیگری هم دارم به نام یاسین که امسال می رود پایه ی پنجم. بر خلاف بنیامین، کمی چاق و از خانواده ای متمول است. گردنبند می اندازد و ساعت درشت و دستبند دارد. بسیار مودب و آرام است.

 چند جلسه ای که گذشته بود و باهام راحت تر شده بود، گفت:"استاد امروز روز مهمیه برای من!"

پرسیدم چرا؟

 گفت:"چون پدرم پس از مدت ها می خواد ترمز دوچرخه ام رو درست کنه!"


پ.ن:

عنوان از محمدعلی بهمنی

حسرتِ بی پایانِ یک اتفاقِ ساده...

 صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.

 کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.

 این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.

 بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد. 

برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی آن قدر خسته شده است که به محض دیدن تصویرم در آیفون، دمپایی ها را می پوشد و توی راه پله می آید و می پرد بغلم، یعنی که برویم خانه...

  کارتن ها را که از انباریِ بالای جارختخوابی آوردم پایین، قاب عکسی از عمومامه و زن عموشهربانو هم بود. بعد از مرگ زن عمو، لای روزنامه پیچیده بودمش و گذاشته بودم آن بالا. مربوط به  سفر مشهدشان حدود سال ۶۰، ۶۱ می شود که عمو هنوز می دید.


پ.ن.ها:

٭عنوان از سیدعلی صالحی

٭ عکس در ادامه ی مطلب

  ادامه مطلب ...


یا ربّ، نظر تو برنگردد...