فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شب

هر حکایت دارد آغازی و انجامی

جز حدیث رنج انسان

غربت انسان

آه! 

گویی 

هرگز این غمگین حکایت را

هر چه باشد، نهایت نیست...


"مهدی اخوان ثالث"

که صفای خط از صفای دل است...

در خنکای پشت بام دراز کشیده ام. نسیم خنکی می وزد. آسمان فراخ است و آبی.

دیشب را با رامین، پشت بام خوابیدیم.  تک و توک ستاره ها سو سو می زدند. از دوردست صدای پارس سگ می آمد. کمی دورتر هم نسیم، صدای پایکوبی  را با خودش می  آَورد.

چهارشنبه با سجاد رفتیم کلاس خطی که می رود. در همان تهران و پیش از سفر، قرارش را گذاشته بودیم.

 استادش آقای بهرام عسگری، معلم هنری بازنشسته است. به هم که معرفی شدیم، نشستم به تماشای آموزشگاه وخط های ریز و درشتی که گوشه و کنار پخش بودند. تعدادی هنرجوی قد و نیم قد هم مشغول خوشنویسی بودند. 

استاد با طمانینه کار می کرد؛ دلم می خواست بیشتر نمونه ی کارهایش را ببینم. انگار فهمیده باشد، گفت:" آن پاکت را ببینید. "

پاکت آ.۳ راکه باز کردم، مسحور دستخط استاد شدم!

اغلب شکسته نستعلیق بودند و چلیپاها را خیلی دوست داشتم..، و چه شعرهایی و چه انتخاب هایی...

در همان سِیر کردن ها، به نکته ای رسیدم؛ که خوشنویسی، چقدر باعث می شود شعر را بهتر درک کنی و بیشتر لذت ببری، مثل وقتی که استاد شجریان شعری را می خواند و انگار تازه به کنه آن پی می بری...

با هر برگی، و تماشای هر بیتی، شور و حالم بیشتر می شد.

به استاد دست مریزاد گفتم و سرمست از تماشا، در محضرشان قدری نشستم. صدای جیر جیر قلم بر کاغذ را دوست داشتم!

عکسی به یادگار گرفتیم و درآمدیم که استاد صدامان زد و دستخطی از خودش را به ام هدیه داد.

وقتی سوار بر موتور سجاد شدیم، دستخط را به آرامی از دو طرف گرفته بودم نزدیک سینه ام. وقتی ناگهان باد تندی گرفت و گرد و خاک بلند شد طوری که چشم هام را بستم، مثل نوزادی، آن را به سینه ام فشردم، تا وقتی که سر از کوچه ای قدیمی درآوردیم و گرد و خاک خوابید...

٭عنوان از سلطانعلی مشهدی