فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

برای آن زمستان ها که گذشت...


کاش ما آن دو پرستو بودیم  

که همه عمر سفر می‌کردیم  

از بهاری به بهار دیگر 

 

"فروغ فرخ زاد"


 سال نو شد و دلتنگی ها به جاست!

منزل پدر هستیم با برادرها، همه؛ فقط ایرج نیست و سر کار است. بهش زنگ زدم؛ چه قدر صدایش خسته بود...

بعد از ظهر هیراد می گفت:"چرا عید نمی آد بابا؟!"

سال سختی بود سال ۹۶؛ پر فراز و نشیب. امیدوارم سال پیش رو، سال خوبی باشد.

 برای همه ی دوستان و همراهان عزیز، سالی پر از شادی و موفقیت آرزومندم.

دلتان گرم و لب هاتان خندان!


پ.ن:

عنوان از "شاملو"

قدمی مانده به عید..


در دورترین فواصل هستی

نزدیک ترین مخاطب من باش...


"شفیعی کدکنی"

تا دست هایت نیست، طولانی ست شب هایم...


در مغازه ی سبزی خردکنی، می خواستم آبلیمو بخرم؛ بوی سبزی تازه می آمد. هیراد گفت:"چه بوی خوبی!"

 گفتم:" بوی سبزیه بابا."

خانم سبزی فروش لبخند زد و گفت:"بچه ها که می آن این جا، می گن چه بوی بدی می آد!"

گفتم:"هیراد دوست داره بوی سبزی رو و به سبزی خرد شده هم امان نمی ده! بوی نون تازه رو هم دوست داره."

اتفاقا سر راه تا خانه ی پدربزرگ، یک سنگکی هست که بوی نان تازه اش خیابان را برداشته بود؛ هیراد گفت:"بوی نون می آد، برام بخر بابا!"

 یک سنگک داغ برایش خریدم.


پ.ن:

عنوان از "اصغر معازی"؛هرچند بی ربط به پست باشد، اما به وقت الانم انتخاب شد!

کوتاه درباره ی "سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری"



سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری؛ مارتین مک دونا؛ ۲۰۱۷

"سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری" داستان زنی به نام میلدرد (فرنسیس مک دورمند) است که دخترش آنجلا در جاده ای محلی در ابینگ مورد تجاوز قرار گرفته، به قتل رسیده و جسدش سوزانده شده است و تاکنون که یک سال از آن واقعه گذشته است، هیچ نشانه ای از مجرم یا مجرمان پیدا نشده است؛ پس میلدرد که پلیس را مقصر می داند، سه بیلبورد را در همان جاده ی محلی اجاره می کند تا رویشان بنویسند:" در حین مردن بهش تجاوز شد/ و هنوز کسی دستگیر نشده/ چرا فرمانده ویلوبی؟"- فرمانده ویلوبی، فرمانده ی پاسگاه پلیس است.

 در همان چند دقیقه ی نخست فیلم، شخصیت های اصلی داستان به مخاطب معرفی می شوند؛ میلدرد، به عنوان شخصیت محوری داستان، زنی سرسخت است که به اندازه ی کافی برای متنفر بودن از پلیس ها دلیل دارد؛ شوهرش سابقا پلیس بوده و او را کتک می زده است و اکنون او را رها کرده و با دختری جوان خوش می گذراند. حالا هم که از پیدا شدن قاتلِ متجاوز دخترش خبری نیست؛ او زنی است که کارد به استخوانش رسیده، با این حال هنوز امیدش را از دست نداده است. عملگراست و بی پروا، و کوچکترین حسابش را با هرکسی که باشد، تسویه می کند! گریم و پوشش او، و بیش از همه، نوع بازی اش، به تقویت سرسختی اش کمک کرده است.

 افسر دیکسن (سم راکول) و فرمانده ویلوبی (وودی هارلسون)، به عنوان بخش مهمی از بدنه ی پلیس، "تعریف شده" اند؛ فیلمنامه به درون زندگی تک تک شخصیت های مهم داستان می رود و آن ها را با ویژگی های مثبت و منفی شان، به مخاطب می شناساند؛ پرداخت شخصیت ها به اندازه و در خدمت پیشبرد روایت است.

 در فلاش بک درخشانی که شب واقعه را نشان می دهد، بخش مهمی از سماجت و لجبازی میلدرد در پیگیری پرونده ی قتل دخترش مشخص می شود؛ او خود را در این حادثه مقصر می داند...

فیلم، سکانس های خوب، کم ندارد؛ همچون سکانس خودکشی فرمانده ویلوبی در اصطبل که چون مراسمی منظم تصویر می شود و آن نگاه اسب ها که انگار تنها شاهدهای این اتفاق اند؛ نامه هایی که فرمانده ویلوبی می نویسد، استفاده ی خلاقانه ی بهره گیری از یک ایده ی کلیشه ای را نشان می دهد. و موسیقی در همه ی این سکانس ها به خوبی تاثیر خود را نشان می دهد. جغرافیای ابینگ، از جمله طبیعت بکرش و برش های فیلم به آن هم در این تاثیرگزاری نقشی مهم را به عهده دارند.

 فیلم هم به لحاظ فیلمنامه، هم موسیقی، و هم تدوین، مدرن است. نویسنده ی فیلمنامه موفق شده است از ایده ی جذاب نخستین، داستانی پرکشش و پر تحرک، با وجه انسانی قوی بسازد. شخصیت هایی که از درون این کش و قوس ها، ویژگی های انسانی شان برجسته می شود و مخاطب را با خودشان درگیر می کنند.

 در کنار بازی بی نقص بازیگران، فیلم کارگردانیِ هنرمندانه ای نیز به همراه دارد و طنز سیاهی که نویسنده به ویژه در گفت و گوها به کار برده است، آن را به اثری دلچسب بدل کرده است.


پ.ن:

 برنده ی اسکارِ بهترین بازیگر نقش اصلی زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد.

 

مادرم ریحان می چیند...


 این که هیراد را تا ظهر منزل پدرم می گذارم، بهانه ای شده است تا هر روز پدر و مادرم را ببینم؛ این لطف کمی نیست! تا هستند، می خواهم سیر نگاهشان کنم...

یادم می آید زمانی که دانشجو بودم، خیلی وقت ها فقط خودم بودم و مادرم؛ در کارهای خانه بهش کمک می کردم. دست تنهایش نمی گذاشتم. وقتی دستش شکست، آشپزی و همه ی کارهای خانه با من بود. زنگ می زدم به مهوش و دستور پخت غذاها را می پرسیدم و همین باعث شد آشپزی یاد بگیرم!

 با هم چای می خوردیم؛ مادرم از خواب هایش می گفت.

 در آن دوران یک بار در جمعی، هر کدام از دوستان از کارهای آن روزشان گفتند و وقتی از من پرسیدند که روزم را چگونه گذرانده ام، پاسخ دادم که:"به مادرم نگاه می کردم...؛ شاید دو ساعت یا کمتر." و همان بود؛ به مادرم نگاه می کردم؛ وقتی ناهار را دم می گذاشت، وقتی که سبزی پاک می کرد- مادرم عاشق سبزی خوردن است! وقتی راه می رفت...

 و حالا همه ی آن مهرها به هیراد رسیده است؛ مادرم برای دیدنش بی تاب است؛ گاهی به پیشوازش می آید توی راهرو؛ روزها کولش می کند و می گرداندش توی خانه...


پ.ن:

عنوان از "سهراب سپهری"

دریای پشت کدام پنجره ای؟...


یک زندگی کم است ...

برای آن‌که تمام شکل‌های دوستت دارم را با تو در میان بگذارم ...

می‌خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنی؛ آن درخت روبه‌ رو من باشم

فصل تازه من باشم

آفتاب من باشم

استکان چای من باشم 

و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو می‌گیرد 

یک زندگی کم است !

برای شاعری که می‌خواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد ...


" روزبه سوهانی "


پ.ن:

عنوان از "شاملو"

برخوردی کوتاه با دشمن



 "برخوردی کوتاه با دشمن"، شامل ۸ داستان کوتاه از داستان های منتخب مجله ی نیویورکر است که طی سال های ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۳ در این مجله چاپ شده اند؛ می دانیم که مجله ی نیویورکر، نامی آشنا در عرصه ی چاپ داستان های کوتاه است. 

 داستان نخست با نام "رقابت فیشر با اسپاسکی"، نوشته ی "لارا واپنیار"، راوی اش سوم شخص محدود به ذهن ماریا ست و به مهاجرت خانواده ی ماریا از شوروی سابق به آمریکا می پردازد.ماریا دنباله روی شوهرش سرگئی ست. با همه ی تفاوت دیدگاه هایش با او، احساسات واقعی اش را درباره ی مهاجرت پنهان می کند تا مبادا او را از دست بدهد. در داستان، خفقان شوروی حتی در پوشش کاراکترها هم نمود پیدا می کند.

 داستان نمونه ی جالبی از این فرض را نشان می دهد که زن ها در مسائل سیاسیِ روزمره، دنباله روی مردهایشان هستند! اما ماریا اگرچه همچون شوهرش، "پراودا" می خواند، اما در توالت، و تنها مطالب سرگرم کننده اش را می خواند.

داستان که ارزش مطالعات فرهنگی هم دارد، با توصیفات خوب و طراحی درستش، به نظرم از بهترین داستان های کتاب است.

داستان دوم با نام "برخوردی کوتاه با دشمن"، نوشته ی "سعید صیرفی زاده "، نویسنده ی ایرانی تباری ست که به نوشته ی کتاب، برنده ی جایزه ی پِن (قلم) داستان کوتاه هم شده است.

  داستان درباره ی سربازی آمریکایی به نام لوک در جبهه ی جنگی ست که البته به ندرت در آن درگیری یی اتفاق می افتد. در طی داستان که راوی اول شخص دارد، به دغدغه های لوک و از جمله چگونگی آمدنش به جنگ و فضای جبهه و پرسش هایش در این باره پرداخته می شود؛ لوک از خودش می پرسد که:"من اینجا چه می کنم؟"...

کارخانه های اسلحه سازی جای جنگل ها را می گیرند و شکار حیوان به شکار انسان می رسد. جنگ را برایت به مسئله ای شخصی بدل می کنند؛ باید کاری کنی؛ دست خالی برنگردی!

 جنگ به مقوله ای روتین تبدیل می شود که انگار قبل و بعدش هیچ اتفاقی نیفتاده است.

 لحن سرد و خونسردانه ی راوی در روایت خشونت، و پرسش هایی که داستان در ذهن مخاطب ایجاد می کند، ردّ داستان را در ذهن باقی می گذارد. پرسش هایی که مخاطب خود باید پاسخگویشان باشد و همین، وجه مدرن داستان را تقویت کرده است.

 داستان بعدی با عنوان "نیکوکار خوب"، نوشته ی توماس مک گوئین"، راوی اش سوم شخص محدود به ذهن‌ "ژابو" ست؛ مردی که زندگی از هم گسیخته ای دارد؛ طلاق گرفته است و پسرش در زندان است. عنوان داستان به کارگر مزرعه ای به نام "رانی" (بارنی) اشاره دارد که اگرچه دزد است، اما به نزدیک تر شدن ژابو و پسرش کمک می کند- جالب است که در اواخر داستان، کاراگاه پلیس می گوید:"من نمی فهمم چرا همه مطمئن هستن که رانی می خواد به اونا کمک کنه."(ص۷۵)

 اما مسئله ی داستان، نزدیک شدن ژابو به پسرش می باشد و رانی در این میان نقش کاتالیزور را دارد که به این نزدیک شدن سرعت می بخشد؛ پسر تصمیم می گیرد که نزد پدر بماند.

  "در بزرگداشت همینگوی"، نوشته ی "جولیان رابرتز"، چهارمین داستان کتاب است؛ روایت نویسنده ای که هر بار در جایی و در مقطع زمانی، کارگاه نویسندگی خلاق برگزار می کند.

 راوی اش سوم شخص محدود به ذهن نویسنده است و به شکل مدرن ذهنی و به طرز جذابی، صادقانه می نماید! نویسنده ای که به مرور به پختگی می رسد.

 داستان، به نوعی برای مخاطبش، کارگاه داستان نویسی هم هست و رازهایی درباره ی نوشتن را به او می آموزد؛ در مقطع نخست، درباره ی "قابل قبول بودن در رمان" بحث می شود؛ نویسنده این را به شاگردانش می فهماند که مسئله ی "قابل قبول بودن" در داستان مهم است؛ در همین حال "انجی"، همسر اولش به یادش می آید که پس از هفت سال زندگی مشترک و همراهی کردن با او برای این که نویسنده شود، درست پس از چاپ نخستین رمانش- که اتفاقا موفق هم بوده- او را ترک می کند؛ آدم های مدرن لزوما برای کارهایشان دلایل مشخص و قابل قبولی ندارند! گویی در این جا رمان با زندگی تقابل پیدا می کند و این زندگی ست که پیشی می گیرد!

یک خرده روایت در همین مقطع نخست وارد داستان می شود که شباهت های ظاهری کاراکترش با "همینگوی"، داستان های این نویسنده را در مرکز توجه قرار می دهد؛ در ص ۸۵ می خوانیم:"به اتفاق آرا معتقد بودند همینگوی نویسنده ای است که دورانش سپری شده و ایده هایش دیگر تاریخ مصرف گذشته اند." اما به مرور و با پختگی نویسنده، می بینیم که او به همینگوی نزدیک تر می شود. در این جا، درباره ی روش کار جیمز جویس هم اظهار نظر می کند.

 در مقطع سوم، او به پختگی رسیده است و این را در جزئیات رفتاری اش، همچون موقعیت نشستن اش در جمع شاگردهایش، می بینیم؛" موقعیت نشستن اش طوری طراحی شده بود که تفهیم کند او صاحب اختیار حقیقت نیست، چون در داوری ادبی حقیقت مطلقی وجود ندارد." (ص۹۳) و این با رفتارش و دیدگاهش در مقطع نخست -که به قول یکی از دوستان شاعرش"استاد از حق قدرت برتر مردانه" برخوردار است.(ص۸۴) و در صدر می نشیند و جهت دهی می کند- کاملا متفاوت است. او اکنون در قبال دانشجویانش به فروتنی یی رسیده است که به هیچ وجه متظاهرانه نیست؛ می خواهد "معمولی" و "منظم" باشد، آن قدر که "حتی نیاز نداشت سیگاری آتش بزند."(ص۹۶) سطرهای پایانی داستان که درباره ی این تغییر حرف می زند، همه درس های نویسندگی ست.

 "در بزرگداشت همینگوی"، با مایه های روانشناسانه ی قوی اش، از جمله ی بهترین داستان های این مجموعه است.

 داستان پنجم با عنوان "خدشه"، نوشته ی "تسا هدلی" ست؛ مارینا، پرستارِ پیرمردی بهانه گیر می شود و به مرور با ویژگی هایی که دارد، بر پیرمرد تاثیر می گذارد و داستان، چگونگی این اتفاق را به تصویر می کشد.

  مارینا محور داستان است؛ ویژگی های اخلاقی درونی شده ی او و از جمله عزت نفسش، در نهایت او را قهرمان داستان می کند؛ او حتی در جایی که احساس حماقت می کند نیز، پذیرفتنی ست. شناخت نویسنده از جزئیات رفتار آدم ها قابل توجه است. داستان توصیفات خوبی دارد و مفهوم "طبقه"، کاملا در آن خودنمایی می کند.

 داستان با یک "کاش" تمام می شود؛ چه می شد اگر آنتونی، نوه ی پیرمرد، آن حرف ها را درباره ی پیرمرد به ماریا نمی زد؟... حتی ماریا هم تحت تاثیر این حرف ها قرار می گیرد؛ پیشینه ی آدم ها، همچون طوقی ابدی، بر گردنشان افتاده است.

 عشق بازیافته، تم اصلی داستان بعدی با عنوان "تابستان ۳۸"، نوشته ی "کولم توی بین" است. ساختاری که نویسنده برای داستانش انتخاب کرده، همچون مونتاژی سینمایی که شامل مهم ترین برداشت هاست، وقایع داستان را که در بازه ای پنجاه ساله رخ می دهد، در این حجم روایت می کند. عشقی که در بحبوحه ی جنگ اتفاق می افتد و زنی که نمی خواهد بازنده باشد. داستان که می تواند ارزش مطالعات فرهنگی هم داشته باشد، یک پایان بندی عالی دارد.

 کوتاه ترین داستان این مجموعه با عنوان "طلاق"، نوشته ی "ایوان کلیما"،  به رابطه ی یک قاضی با زنی ویولونیست می پردازد؛ داستانی موجز و سنجیده، با گفت و گوها و صحنه پردازی های حساب شده، درباره ی مردی عادت زده که خودش هم نمی داند از زندگی اش چه می خواهد، از جمله ی بهترین داستان های کتاب است.

 آخرین و بلندترین داستان مجموعه (۵۵ صفحه) ، با عنوان "عشق برادرانه"، نوشته ی "جومپا لاهیری"، به گفته ی پاورقی کتاب، خلاصه ی رمانی از نویسنده است پیش از چاپ، که فضای آن برای خوانندگان آثار پیشین نویسنده، آشناست؛ تقابل فرهنگ هایی که در نهایت، مهاجرت کردن شخصیت ها را به یک راه حل کارآمد تبدیل می کند. داستان با راوی دانای کل روایت می شود و ارزش مطالعات فرهنگی دارد.

 اما واقعا نمی دانم که آیا می توان خلاصه ی یک رمان را هم به شکل داستان کوتاه درآورد؟ و اصلا چرا باید چنین کاری کرد؟!... چرا که داستان کوتاه و رمان دو مقوله ی کاملا متفاوتند.

 این چنین است که یک خط سیر طولانی از زندگی دو برادر، در این قالب جا نیفتاده و نتوانسته است خلاء های داستان را پر کند.


 ٭ مشخصات کتاب:

برخوردی کوتاه با دشمن (منتخبی از داستان های کوتاه مجله ی نیویورکر)، انتخاب و ترجمه ی گلی امامی، انتشارات نیلوفر، چاپ نخست: پاییز ۹۳.

 

لبخند بزن و بگذار تماشایت کنم ...


می گویم دوستت دارم،

طوری نگاهم کن

گویی خدا...

بنده ای را وقتِ عبادت می نگرد!

همان قدر عاشقانه،

همان قدر مهربان،

لبخند بزن و بگذار تماشایت کنم

چون عاشقی که...

وقتِ باران به آسمان چشم دوخته

همان قدر با لذت

همان قدر پُر آرزو

دستم را بگیر و بگو دوستم داری،

طوری که خدا در آینه بِنگرد و به خویش‌ بگوید

"دو نفر" آفریدنِ این ها از ابتدا اشتباه بود!


"حامد نیازی"


 چهارشنبه سوری دوستان مبارک!

به امید روزی که شادی و پایکوبی در کنار آتش، جای این سر و صداهای آزار دهنده را بگیرد.


پ.ن:

بشنوید؛ "سبزه ها"، صدای شادی امینی، ترانه از سیدمهدی موسوی.

http://s8.picofile.com/file/8321649534/Sabzeha.mp3.html

جهان یه فیلم کوتاه بود که از چشم تو اکران شد...


این روزها که بچه ها تق و لَق می آیند مدرسه، با همان تعداد اندک، می نشینیم به گپ و گفت. یکی از پرسش های معمولم این است که سینما می روند؟ و آخرین فیلمی که در سینما دیده اند چه بوده است؟

  کم نیستند کسانی که حتی برای یک بار هم سینما نرفته اند.

 یاد سینما "رادیو سیتی" می افتم که همین چند روز پیش از کنارش گذشتم و چند عکس هم از آن گرفتم...؛ خیابان ولیعصر، پایین تر از میدان ولیعصر، نبش کوچه ی گیلان.


سینما رادیو سیتی در دوره ی شکوهش

 "رادیو سیتی" از سینماهای معروف پیش از انقلاب، در آ خر تابستان ۱۳۳۷ افتتاح شد و با نمایش فیلم های متفاوت، به پاتوق قشر روشنفکر و نیز دخترها و پسرهای جوان عاشق پیشه تبدیل شد. فیلم های معروفی چون برباد رفته، داستان وست ساید و پرندگان در آن به نمایش درآمدند. حتی به گفته ی فریدون جیرانی در مجله ی نقد سینما، ابراهیم گلستان برای نمایش خشت و آیینه، این سینما را به مدت یک ماه اجاره کرد. همچنین، نخستین سینمای ایران بود که در آن فیلم سه بعدی نمایش داده شد و تماشاگران با عینک های مخصوص به تماشای فیلم نشستند.

  معمار سینما رادیو سیتی، "حیدر غیایی" بود که از معماران بنام و پیشگام زمان خودش بود؛ از طراحی های معروف او، هتل استقلال (هیلتون سابق) و مجلس سنا (مجلس شورای اسلامی سابق) است. علاقه ی او به استفاده از سطوح منحنی و شیشه، در کارهای دیگرش نیز دیده می شود؛ همچون سینما رادیو سیتی که نمای اش با چراغ های نئون پوشیده شده بود و ورودی اش تماما از شیشه بود. راه پله ای قوسی شکل، طبقه ی همکف را به طبقه ی اول می رساند و طراحی داخلی شیک و زیبایی داشت.



 متاسفانه این سینما در انقلاب ۵۷ توسط عده ای به آتش کشیده می شود و برای همیشه از گردونه ی سینما های تهران خارج می شود؛ بعد از انقلاب برای مدتی به عنوان داروخانه مورد استفاده قرار می گیرد که هنوز بخشی از تابلوی داروخانه اش بر نمای سینما باقی مانده است.


رادیو سیتی، این روزها

 این روزها، از آن شکوه خاطره انگیز رادیو سیتی، خبری نیست؛ نه آن نئون های نورانی را می بینی و نه از دختر و پسرهایی که با لباس های مد روزشان، در این جا قرار می گذاشتند؛ ورودی با نرده های فلزی پوشانده شده و درها قفل اند و پیشانی سینما در حال ریزش است. خیلی ها که از کنارش می گذرند، حتی نمی دانند که این ساختمان پیش ترها سینما بوده است.


ضلع جنوبی سینما از کوچه  گیلان

 وقتی شیشه ی کثیف و کدرش را کمی پاک کردم تا شاید از داخلش عکسی بگیرم، جز سالن متروکه ای، چیزی ندیدم. برای لحظه ای یاد فیلم تایتانیک افتادم و آن سکانس هایی که به کمک جلوه های ویژه، تایتانیکِ قشنگ، از دل خرابی های بازمانده اش جان می گیرد،   زنده می شود و آن شکوه از دست رفته اش را باز می یابد. دلم خواست رادیو سیتی را هم آن گونه ببینم...

 آری..!

 ما مردمانی هستیم که به راحتی نشانه های خاطره انگیز زندگی مان را نابود می کنیم...


پ.ن. ها:

٭ بشنوید؛ترانه ی "پیانیست" با صدای رضا یزدانی

http://s9.picofile.com/file/8321549268/Reza_Yazdani_Pianist.mp3.html 

٭ عنوان نوشته از ترانه ی "فیلم کوتاه"، ترانه سرا: احسان گودرزی، صدای رضا یزدانی.

مرد را دردی اگر باشد خوش است...


و گفت:

اگر دوزخ را به من بخشند، هرگز هیچ عاشق را نسوزم؛ از بهر آنکه عشق خود، او را صد بار سوخته است.


"عطار نیشابوری"


پ.ن:

عنوان از "مجذوب تبریزی"

پُرم از دلتنگی...


پُرم

از دلتنگی

که تقصیر تو نیست

این روزها

به هیچ لبخندی

لب نمی زنم

وهیچ دستی مجابم نمی کند

فکر می کنم

نوازنده ی خوبی شده ام

دلم شور می زند

چشمانم تار 

اما جمعه ها مرا آزار می دهد.


"مریم نوروزی"

شب رو باید بی چراغ روشن کرد...

 مادر: "یه بشقاب بکش بذار کنار مادر، غلامرضا نصف شب گشنه‌ش می شه. تُنگ رو هم آب کن واسه جلال الدین. برای محمد ابراهیم هم زیر سیگاری بذار. مراقب باش ماه منیر حکماً قرصش رو بخوره، بی‌خوابی نزنه به سرش. ببینین داداشتون هم چی می‌خواد مهیا کنین. سر شب بخوابین بچه‌ها که بتونین صبح زود پاشین، فردا خیلی کار دارین."

 از دیالوگ های "رقیه چهره آزاد" به نقش"مادر" ؛ علی حاتمی؛ ۱۳۶۸.

روحشان شاد!

موسیقی کامکارها هم با آن رنگ و بوی ایرانی اش، عجیب به جان فیلم نشسته است.

 روز زن را به تمامی زنان و مادران  سرزمینم، به ویژه همراهان فرهیخته ام، تبریک می گویم. باشد که همواره دلشان گرم باشد.


پ.ن:

عنوان هم از دیالوگ های "مادر" است.

Dilê dayê bi birîn e



 برای کودکان عفرین ، که این روزها در سکوت رسانه های سیاست باز، زیر بمباران جنگنده های ترکیه جان می دهند...


دردهای من 

جامه نیستند

تا زِ تن در آورم 

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته‌ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا زِ نای جان بر آورم


دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است


دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان

جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان

درد می‌کند


من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه‌های ساده‌ی سرودنم

درد می‌کند


انحنای روح من

شانه‌های خسته‌ی غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام

بازوان حس شاعرانه‌ام

زخم خورده است


دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟


این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه‌ی لجوج


اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است 

دست سرنوشت

خون درد را 

با گلم سرشته است 

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟


درد

رنگ و بوی غنچه‌ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را زِ برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟


دفتر مرا

دست درد می‌زند ورق

شعر تازه‌ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می‌زنم؟


درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟ 

                                                                          

"قیصر امین‌پور"


بشنوید؛

لالایی با صدای "مظهر خالقی"، شعر فولکلور کُردی، با آهنگسازی "مجتبی میرزاده"

http://s9.picofile.com/file/8321110250/%

D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C.MP3.html


پ.ن. ها:

٭ عکس از "میدل ایست پرس".

٭ عنوان برگرفته از ترانه ای به کُردی کرمانجی ست، به معنی :"دل مادر زخم دارد."


٭بعدا نوشت:

 در ادامه ی این پست، نوشته ی آقای "ویسانی" را می آورم که زحمت کشیده اند و برای وبلاگ ارسال کرده اند؛ با سپاس از ایشان.


از کوبانی تا عفرین: از فاشیسم رسانه تا صنعت تابوت سازی غرب


جوجه عقاب ها، بر بلندای قله سر از تخم برمی آورند و لبه ی پرتگاه بزرگ می شوند تا ترس را پیش از پرواز در خود کشته باشند!

صد سال تنهایی!!!!


اگر، گارسیا مارکز، رمان نویس شهیر آمریکای لاتین از تنها بودن و تنها ماندن کوردها پس از مبارزه با خرچنگهای وحشی داعش اطلاع داشت، شاید مشهورترین رمان خود را به این ملت اختصاص می داد تا همه بدانند که صدای چکمه های دمکراسی و شیپور دلنشین حقوق بشر که گوشها را کر می کنند، طبلی ست توخالی، که از طرف اربابان جنون تنها برای خوراک رسانه ها خلق شده اند تا شاید شکم افعی وار آنها را برای مدتی سیر نگه دارند. تا همه بدانند در زمانی که شب پرستان، سایه مرگ بر لاشه نیمه جان بشریت کشیده اند، خورشیدها، قبل از طلوع زنده بگور می شوند. تا به مادران مریم صفت بگوید: گریه و زاری بس است، تا کی بر صلیب مسیح اشک و خون می ریزی!! دنیا، دنیای تفنگ است، برخیز و تفنگی بخر!

تا به سفیران صلح جهان (ماندلا و گاندی و .....) بگوید که دیگر پژواک صدای پرنده صلح در جهان شنیده نمی شود، چرا که جغدهایی مانند ترامپ، پوتین و اردوغان ماشین مرگی ساخته اند که با نفس های مسموم خود آتش زیر دیگ همیشه جوشان خاورمیانه را شعله ورتر می کنند.

ای کاش مارکز، این رمان را اینگونه می نوشت تا به ابر رسانه های غرب که سایه ای بلند اما قدی کوتاه دارند بگوید؛ ای فاشیستهای مزدور، این طرف دنیا کودکی پرپر می شود و آن طرف، کودکی طعم خوش زندگی را مزمزه می کند. تا به شوالیه های کراوات پوش اتوکشیده غرب بگوید این شما هستید که دندان گرگ هاری همچون اردوغان سایکوپات را مسواک میزنید تا هیزم در صنعت تابوت سازی شما بیفکند و ویار شما به خون را ارضاء کند.

آری، این شما هستید که با سکوت فاشیستی خود در برابر هژمون جنگ طلب شخصیت مقعدی تمامیت خواه نارسیستیک اردوغان، باز هم باید دستان فرشتگان کوچک آریایی روژئاوا، خوراک ماهی دریاها و اقیانوس ها شود.

آری، کاش گابریل مارکز به جای صد سال تنهایی، می نوشت: تنهایی ابدی!!!!

اما ای شوالیه های مرگ و نیستی، یادتان نرود:

روژئاوا، از تمام حلقه های جهنم خواهد گذشت اما تسلیم شب پرستان نخواهد شد.


 دکتر ویسانی؛ 

متخصص روانشناسی کودک و نوجوان




نجوا


دلم فریاد می خواهد

ولی در انزوای خویش،

چه بی آزار با دیوار

نجوا می کنم هر شب...


"محمد علی بهمنی"

دیوار کاهگلی مارپیچ...


شب غم تو نیز بگذرد ولی

درین میان دلی ز دست می رود...


"هوشنگ ابتهاج"


 بی خواب بودم دیشب؛ هیراد هم نشانه های سرماخوردگی داشت؛ صبح رو به راه نبودم.

 خدا را شکر که این چند هکتار زمین کشاورزی پشت مدرسه هست تا من هر بار که دلم می گیرد، پنجره را باز کنم تا باد به صورتم بخورد.

 آن دورترها، ساختمان های بتنی و آسفالت و ماشین ها، انگار در کمین این چند هکتار سبزی اند تا به محض آن که دیوار کاهگلی مارپیچش فروریخت، امانش را ببرند و آن را هم شبیه خودشان کنند.

 خدا کند حداقل تا من در این مدرسه هستم، دیوار کاهگلی مارپیچ مقاومت کند.


بشنوید؛ قطعه ی "کوچه سار شب" ازاستاد شجریان، با آهنگسازی زنده یاد محمدرضالطفی و شعر هوشنگ ابتهاج

http://s9.picofile.com/file/8320864342/

%D8%B3%D8%B1%D8%A7%DB%8C_%D8%A8%DB%8C

_%DA%A9%D8%B3%DB%8C_%D8%B4%D8

%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86.mp3.html

دل من...


نیمه ی خالی لیوان مرا پر نکنید

دل من عاشق این گونه گرفتاری هاست ...


"رضا نیکوکار"

فلاکت!



"مردم هر روز می میرن. می دونی قبل از مردن آخرین فکری که از ذهنشون می گذره چیه؟

هیچ وقت فرصت رسیدن به اون چیزی که می خواستم رو نداشتم."

از دیالوگ های "اِدی"(مورگان فریمن)  در فیلم"عزیزمیلیون دلاری" کلینت ایستوود، ۲۰۰۴


به هر طرف که نگاه می کنم فلاکت می بینم و بدبختی؛ در مترو، در اتوبوس، در بساط دستفروش های میدان آزادی...

مردمان فرودست، دست و پا می زنند زیر بار این فلاکت...

چه بر سر این خاک و مردمانش آمده است؟!


پ.ن:

عکس از "Swarat Ghosh"

چشم در چشم یخبندان


عاشقان، گیاهانند

که می‌رویند

می‌میرند

سبز می‌شوند

می‌ریزند

باران که می‌بارد، چتر نمی‌خواهند

زمستان‌ها

بی‌کلاه و پالتو نپوشیده

می‌ایستند روی در روی نگاه برف

چشم در چشم یخبندان

بی‌شرمساری اندام برهنه‌شان از برگ

عاشقان، گیاهانند

که ریشه‌هاشان فرو رفته است

در کف دست من

در استخوان کتف تو

در جمجمه شکسته من

و این خاطرات من و توست

که توت می‌شود یک روز

انار می‌شود گاهی

که دیروز انگور شده بود

که فردا زیتون و 

تلخ.


"بیژن نجدی"


بشنوید:

Flying از Anathema

http://s8.picofile.com/file/8320578584/Anathema_Flying.mp3.html

مثل باران...



در کوچه ی خاطرات

آهسته قدم می زنم.


گاهی می بارم

مثل باران

گاهی می خندم

مثل غنچه

گاهی می میرم

مثل یک مرد.


"رضا یزدان دوست"

از کنار هم می گذریم...

 داشتم در مترو کتاب می خواندم که پیرمرد بغل دستی ام پرسید که چه کتابی می خوانی و همین سرآغاز گپ و گفت مان شد؛ گفت که کتابخانه ای با پانصد جلد کتاب دارد که بیشترشان در زمینه ی تاریخی اند.

  کت و شلواری قهوه ای پوشیده بود و شالی چهارخانه به گردن داشت. دستان چروکیده اش روی عصا، ستونی ساخته بود برای صورتش با خال های ریز و درشت و ریش سپید.

  به معنای واقعی، مرا یاد پیرهای پندگو در حکایت های قدیمی می انداخت. یکی از حرف هایش که یادم مانده این بود که :" وقتی می رسیم به رفتگر، به نانوا، به کارگری که مشغول کاری هست، چرا بهشان سلام نمی کنیم؟ خسته نباشید نمی گوییم؟... چرا این قدر ساده از کنار هم می گذریم؟ این همه عجله برای چیست؟ برای رسیدن به کجاست؟"

  از جیبش دسته ای کاغذ درآورد و یکی از آن ها را بیرون کشید؛ گفت:" این مال شما"

  ذوق کردم!

کاغذ را گرفتم؛ ده پند در آن نوشته شده بود. گفت:" دستخط ام را می توانی بخوانی؟"

  گفتم:"بله؛ شبیه دستخط پدرم است."

  گفت:"از این ها همیشه همراهم هست و می دهمشان به آن هایی که دوستدار کتابند."

در ایستگاه با هم پیاده شدیم؛ خداحافظی کردیم. قدّش خمیده بود اما گام های تند و مصممی برمی داشت.

و آن ده پند:

"حکما گفته اند که نشان خوشخویی ده چیز است:

٭ با مردمان در کار نیک مخالفت نکردن

٭ با نفس خود انصاف دادن

٭ عیب جویی مردمان نکردن

٭ چون از کسی قباحتی سر زند آن را به نیکویی تعبیر کردن

٭ عذر گناهکاران را پذیرفتن

٭ حاجت محتاجان را برآوردن

٭ برای احتیاج مهمات مردمان رنج و سختی بر خود گرفتن

٭ عیب نفس خود را دیدن

٭ خندان و شکفته رو ماندن

٭ با مردمان با نرمی و لطافت سخن گفتن"