فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ارزیابی شتابزده - ۲۸

دل شدگان - علی حاتمی، ۱۳۷۰

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

در دوره ی احمد شاه قاجار، عده ای از موزیسین ها برای ضبط آهنگ به فرنگ فرستاده می شوند...

 فیلم درباره ی نخستین ضبط آثار موزیسین های ایرانی ست که در اصل برداشتی از سرگذشتی ست از سه باری که این اتفاق افتاد. پرداختن به چنین موضوعی در سینمای ما به تنهایی، بسیار ارزشمند و ستودنی ست.

 فیلم در ستایش موسیقی سنتی ایرانی ست و رنج هایی که اهالی موسیقی با آن دست به گریبان بوده اند. 

 در آثار موزیکال، انتخاب ترانه ها تعیین کننده است و "دل شدگان" از این نظر عالی ست. متن تصنیف ها و آوازها متناسب با سکانس ها و روایت، و صدای استاد شجریان در اوج است.

عشق در فیلم، پررنگ و سوزان تصویر شده است و قدرت موسیقی را در برانگیختن احساسات آدمی به تصویر می کشد.

 دیالوگ های زنده یاد علی حاتمی، آهنگین و زیبا هستند و فیلم، بی حاشیه سراغ اصل مطلب می رود، اما انگار توجه به زبان روایت و موسیقی متن و ترانه ها، باعث غفلت از فیلمنامه شده است و اتفاقات اصلی لا به لای آن ها گم شده است؛ روی جریان بدقولی نماینده ی حکومتی، یا اتفاق پایانی برای خواننده ی گروه، مکث لازم نشده است و پرداخت درستی ندارند.

پ.ن.ها:

٭ اگر در فیلم می بینید که خواننده (طاهر/امین تارخ) لب خوانی نمی کند، چون به سازندگان فیلم اجازه ی چنین کاری را نداده بودند!

٭ پرتره ی لیلا (لیلا حاتمی) در فیلم، اثر حجت الله شکیبا، از نقاشان بنام معاصر است که سابقه ی همکاری با زنده یاد علی حاتمی را از جمله در "کمال الملک" و "هزاردستان" دارد. این پرتره بعدها در حراجی کریستی لندن به فروش رفت.

 

تقدیر - برادران اسپریگ، ۲۰۱۴

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

 یک مامور مخفی که قادر به سفر در زمان است، به گذشته می رود تا از یک بمب گذاری بزرگ جلوگیری کند...

 فیلمی پر هیجان از ژانر علمی - تخیلی، با محوریت "حقله ی زمانی"، با داستانی پیچیده و پرکشش.

 بازی های خوب-به ویژه بازی سارا اسنوک -کارگردانی، مونتاژ، موسیقی و طراحی صحنه ی عالی و حفظ ریتم تا پایان، از داستان کوتاهی از هاین لاین، اثری نفس گیر و مدرن ساخته است.

  فیلم را همچنین می توان تریلری روان شناسانه دانست که پرسش هایی مهم در ذهن مخاطب ایجاد می کند.

پ.ن:

٭ اگرچه در ابتدای نوشته، یک خط داستانی آورده ام، اما آوردن خط داستانی چنین فیلمی ساده نیست، مخصوصا وقتی نخواهیم داستان لو برود.

می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم...

در ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۷، حدود ۸ شب، سینما رکس آبادان هنگام نمایش فیلم "گوزنها" دچار آتش سوزیِ عمدی شد.

سینما رکس، با پوستر "گوزنها" بر سردرش، ساعاتی پیش از آتش سوزی.

 در اثر این آتش سوزی، دست کم ۴۲۰ تن از هموطنانمان زنده در آتش سوختند.

 این جنایت، یکی از بزرگترین جنایت های سده ی خود است.

٭بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8439601568/Ahmad_Shamlou

_Az_In_Gooneh_Mordan_Free_Music_Ir_.mp3.html

از این گونه مردن، شاملو

٭ طبق آمارگیر وبلاگ، در روز چهارشنبه ی گذشته(۲۷ مرداد)، ۶۸۱۸ نفر، در مجموع ۶۸۳۵ بار از وبلاگم دیدن کرده اند که این، بالاترین آمار بازدید آن است.

 از همه ی کسانی که وقت می گذارند و این خط خطی ها را می خوانند، صمیمانه سپاس گزارم. 

من حقیقت را در زنجیر دیدم...

«خودستایان» تکیه بر اریکه‌ها زده‌اند؛ کتاب «خدا» را چنان می‌خوانند که سود ایشان است. آنان که طیلسان «زُهد» پوشیده‌اند؛ تک‌پیرهنان را پیرهن بر تن می‌درند؛ آنان که «دستار» بر سر نهاده‌اند سر از گردن «خداترسان» می‌اندازند؛ و آنان که «آب» بر مردمان می‌بندند. مردمان را آب از لبه‌ی «تیغ» می‌دهند. این نیست آنچه ما می‌گفتیم. اینان سپاه «آز» می‌آرایند و دیوار «غرور» می‌افرازند و کوشک‌های «خودپرستی» می‌سازند و انبانشان را از «انباشتن» پایانی نیست.


«روز واقعه»، نوشته ی بهرام بیضایی 

 

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود...

 داداش سیروس امروز از بیمارستان مرخص می شود. بامداد جمعه حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان. تشخیص دکتر سکته ی قلبی بود که به لطف خدا به خیر گذشت. دو تا از رگ های قلبش یکی به طور کامل گرفته بود و آن یکی نصفه و نیمه، که اولی را بالن زدند و دومی هم ماند برای روزهای آتی.

 داداش سیروس، برادر بزرگم است.

 ظهر جمعه رفتم بیمارستان. بخش سی سی یو بود و نگذاشتند ببینمش. بچه ها، نگران یکی یکی آمدند. مهوش خیلی دل نگران بود.

 توی حیاط جمع شده بودیم. به خاطر مرگ عمو، همه سیاه پوش بودند و صورت ها را اصلاح نکرده بودند. داداش ایرج رفت گوشه ای و سیگاری چاق کرد. وقتی ماسک را پایین داد که سیگار بکشد، ریش و سبیلش را دیدم که چقدر سپید شده است، و به بقیه هم دقت کردم. هر کدام به نوعی، ابروها را مثلا، سپید کرده بودند.

 دلم گرفت...

 سپیدی موهای خودم را هم روزی چندبار در آینه می بینم.

 گل یخ، "کوروش یغمایی" در پیری

٭عنوان از "فرخی"

ارزیابی شتابزده - ۲۷

خون شد - مسعود کیمیایی، ۱۳۹۸

 امتیاز:۳/۷۵ از ۵

 فضلی پس از چندسال بی خبری، به خانه ی قدیمی پدری اش برمی گردد که حالا قرار است توسط بساز و بفروش ها کوبیده و از نو ساخته شود. او سعی می کند اعضای خانه را دوباره دور هم جمع کند و خانه را پس بگیرد...

 فیلم آشکارا یادآور "قیصر" است؛ از داستان تا جزئیاتی چون لباس ها، لوکیشن ها، و حتی بازی سعید آقاخانی به نقش فضلی که تغییر اندکی در صدایش ایجاد کرده است و نوع نگاه کردن و حتی راه رفتنش، یادآور بهروز وثوقی ست. همچون فیلم قیصر، در اینجا هم قهرمان برای حل مسائلش به قانون متوسل نمی شود و خود یک تنه به دل ماجرا می زند؛ کنایه ای به دستگاه پلیس و قضا.

 فیلم پر از کنایه ها و استعاره هاست.

 خانه ی پدریِ فضلی را می توان استعاره ای از وطن دانست که جوانانش هرکدام به دردی اسیرند و از طرف دزدها و دلال ها در شرف ویرانی ست. تار پدر شکسته است و صدای موسیقی از آن بلند نمی شود.

 بازی مجموعه ی بازیگران فیلم، خوب است و بازی لیلا زارع به نقش فاطی، از بهترین هاست. سعید آقاخانی در نقش فضلی جا افتاده است.

 موسیقی و فیلمبرداری خوب است و فیلمنامه متوسط.

یک عروسی ساده - سارا زندیه، ۲۰۱۹

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 نیوشا، از خانواده ای ایرانی ساکن آمریکا، پس از به هم خوردن نامزدی اش، از طرف خانواده اش برای ازدواج تحت فشار قرار می گیرد...

 فیلمی کمدی و عاشقانه که هرچه پیش می رود روان تر و بهتر می شود.

 تقابل فرهنگ ها، عمده ترین مایه ی فیلمنامه است و لحظات مفرّحی را خلق کرده است.

 فیلم به لحاظ فنی و، فیلمنامه و کارگردانی خوب است و بازی بازیگران درخشان است؛ تارا گرامی به نقش اصلی عالی ست و زوج ماز جبرانی و ریتا ویلسون چه خوب از کار درآمده است!

 فیلم ارزش مطالعات فرهنگی دارد.


و فیلم های:

٭گشت و گذار در جنگل - ژاومه کویت - سرا، ۲۰۲۱

امتیاز: ۳ از ۵.

فیلمی مهیج و سرگرم کننده درباره ی گروهی سه نفره که راهی سفری در اعماق آمازون می شوند تا درخت شفابخش را بیابند.

٭شب بازی - جان فرانسیس دالی، ۲۰۱۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 یک کمدی اکشن جذاب با داستانی درگیرکننده که در یک شب از بازی های دورهمیِ چند نفر اتفاق می افتد.

قانون گردباد بود روزگار را...

 رفته بودم منطقه ی محل تدریسم واکسن کرونا بزنم که "علیرضا" را دیدم؛ دوست دوران دانشجویی ام و البته همکار هم مدرسه ای ام.

 از شمال آمده بود و نسبت به چند ماه پیش که دیده بودمش، خیلی لاغر شده بود. بی حوصله بود.

 علیرضا را نخستین بار در اداره ی آموزش و پرورش منطقه مان دیدم. چند کلامی صحبت کردیم و بعدش در دانشگاه دیدمش. گفت که علوم تربیتی می خواند. رشته ای که دوستش نداشت. به اش گفتم می خواهم کلاس زبان ثبت نام کنم؛ گفت:"منم می آم" و بدین ترتیب دوستی مان شکل گرفت.

 خانه ی همدیگر را هم پیدا کردیم که از هم دور نبود. برایم سی دی خوانندگان کُرد را می آورد و بسیاری از آن ها را به واسطه ی او شناختم. گاهی هم برایم کُردی می خواند.

 علیرضا شوخ طبع بود و سرخوش. یکسره به خنده و شوخی می گذراندیم. یادش بخیر، ماه رمضان مادرم برای افطار دوتا لقمه ی کره و مربای قیسی می گرفت. یکی برای من و یکی برای علیرضا، که علیرضا خیلی دوست داشت. بعد از کلاس های دانشگاه می رفتیم سمت کلاس زبان که نزدیک چهارراه کالج بود، اذان را که می گفتند، با لقمه ها افطار می کردیم و در نمازخانه ی حوزه ی هنری نماز می خواندیم. علیرضای سنی و منِ شیعه؛ اختلاف مذهبی ای که هیچ گاه برایمان جدی نبود.

 صدای بم و بیان خوبش، و خنده های از ته دلش که وقتی می خندید، تمام صورتش می خندید، و ورزشکار بودن و پر جنب و جوشی اش، همه جا باعث دیده شدنش می شد. با همان صدای خوبش مجری افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شد که خیلی ها گمان می کردند او را از رادیو آورده ایم. جایی که به تشویق من رفت پی اش، اما باندبازها جایی برای او نداشتند...

  با چند خواهر و برادر، مستاجر بودند. مادر مهربانش مشکل کلیه داشت و پدرش که نقاش ساختمان بود، چندتا درد را با هم داشت. 

 زمان گذشت و با جا به جایی خانه ها، از هم دور شدیم. اما از دور احوالش را می پرسیدم که کم کم تغییر رشته داده است و معلم ورزش شده است. که با چند تایی معلم رفیق شده است که یک بار با هم قهوه خانه رفتیم و همان جا فهمیدم که رفیق نیستند.

 وقتی با یکی از همین رفیق ها رفته بود شهرستان، خیلی ساده حرف دختری را پیش کشیده بودند و به مهمانی رفته بودند و بعد شنیدم که با هم عقد کرده اند؛ عقدی که چند وقت بیشتر طول نکشید و دختر، علیرضا را به دادگاه کشانید و مهریه اش را خواست.

 علیرضا یک شب را در بازداشتگاه گذراند و بعد با هر بدبختی ای بود، بخشی از مهریه را جور کرد و بالاخره طلاق جاری شد.

  وقتی پس از مدت ها دیدمش، گفت که با یک دختر شمالی ازدواج کرده است و بچه دار شده است. روحیه اش خیلی بهتر شده بود.

 و همین تابستان انتقالی اش را گرفت و رفت شمال.

...

 بعد از اینکه واکسن هایمان را زدیم، تا نزدیک خانه ی پدرش رساندمش. به شوخی به اش گفتم آب و هوای شمال به ات ساخته، لاغر کرده ای؛ گفت زندگی خیلی سخت شده است. شب ها خوب نمی خوابد. 

 گفت گاهی تا صبح توی حیاط قدم می زند.

پ.ن. ها:

٭عنوان از کلیم کاشانی

٭ ترانه ی کُردی "ساله هی ساله" با صدای ناصر رزازی، که علیرضا بسیار برایم می خواند:

https://s18.picofile.com/file/

8439075826/ARTIST_06_TRACK_06.MP3.html

 

چه سرسبز بود درّه ی من...

  فیلم با صدای راوی و تصویر پدر در حال قدم زدن در شیب درّه آغاز می شود. 

  صدای مرد: دارم اثاثم رو تو شالی که مادرم وقتی می رفت بازار رو دوشش می انداخت جمع می کنم تا از درّه ی خودم برم. این دفعه دیگه برنمی گردم. خاطره ی ۵۰ سال رو پشت سرم جا می ذارم. خاطره...، عجیبه که آدم خیلی از چیزهایی رو که چند لحظه قبل گذشته فراموش می کنه، اما خاطره ی حوادثی رو که سال ها پیش اتفاق افتاده روشن و واضح نگه می داره. خاطره ی مردها و زن هایی که مدت ها پیش مُردن. با این همه هنوز آدم با خودش می گه چی واقعیه، چی نیست؟ چطور می شه باور کرد که همه ی دودمانم از اینجا رفتن در حالی که صداشون هنوز تو گوشمه. نه! حاضرم چندین بار بگم نه، چون اون ها در ذهن من دارن واقعا زندگی می کنن. دور و بر زمانی که سپری شده حصار و پرچینی نیست. آدم می تونه برگرده و هر چی بخواد ازش برداره. البته اگه یادش بیاد. بنابراین منم چشم هام رو به روی درّه ی امروزی می بندم و اون رو همون طور که در بچگیم بود می بینم. درّه ی سرسبزی که به نظر من به اندازه ی دنیا وسعت داشت. زیباترین درّه ای که تا حالا دیده ام. (تصویر به زمان گذشته می رود و شیب درّه را نشان می دهد.) همه چی از وقتی به یادم می یاد که پسر کوچیکی بودم و همراه پدرم در درّه راه می رفتم. هنوز غبار و ذرات تیره رنگ معدن زغال سنگ اون قدر نبود که زیبایی درّه بتونه لطمه ای به اش بزنه، چون معادن زغال سنگ تازه داشتن پنچه هاشون رو به سمت مراتع و چمنزارهای سرسبز دراز می کردن. حتی حالا هم صدای خواهرم «اینکارا» رو می شنوم که ما رو از دور صدا می زد. (صدای اینکارا از دور که برای آنها دست تکان می دهد) همه ی خانواده ی ما تو معدن کار می کردن. کافی بود یکی زیر آواز بزنه تا تموم درَه از آواز پر بشه، چون آواز برای همشهری های من مثل بینایی بود برای چشم (کارگرهای معدن در حال برگشت از سر کار خسته همه آواز دسته جمعی می خوانند.)

  صدای راوی در بزرگسالی پس از مرگ پدر در معدن لحنی تلخ و حسرت خوارانه می یابد و جمله هایی که انگار از زبان جان فورد به زبان می آیند با لحن فیلم هایش درباره دورانی که سپری شدند و به راحتی در «ییلاق ذهن» حک می شوند: صدای مرد/ راوی انتهای فیلم: مردهایی مثل پدر من نمی تونن بمیرن. اون ها هنوز با منن و برای همیشه در خاطر من، محبوب و دوست داشتنی باقی خواهند ماند. به راستی درّه ی من چه سرسبز بود..

٭به نقل از مجله ی "دنیای تصویر"، شماره ی ۲۳۹، اردیبهشت ۱۳۹۳.

٭٭ چه سرسبز بود درّه ی من، جان فورد، ۱۹۴۱

شام تلخ...

 عمو آشیخ امروز عصر به رحمت خدا رفت.

 درست چند ساعت قبلش، عمه خانم ناز با دوتا از پسرهاش از شهرستان آمده بودند بیمارستان. عمه پاهایش درد می کند. با آمدن او، عمو پیش از مرگش، همه ی خواهرها و برادرهایش را دیده بود. مسئول بخش مراقبت های ویژه گفته بود هر تعداد که هستید بروید و ببینیدش.

  خانه ی پدر بودیم؛ عمو حسن و عمه طاووس هم بودند. عمه طاووس همین که حرف آقای مسئول را برایش تعریف کردند، گریه اش گرفت و مویه اش بلند شد. گفت لابد خبری هست که برای ملاقات سخت نگرفته اند.

 عمو آشیخ و شوهرِ عمه خانم ناز، چند سالی همکار بودند. او هم مثل عمو آشیخ سال ها پیش به کما رفت و بعدش تمام کرد، درست مثل عمو و البته درست در همین تاریخِ هشتم مرداد.

 مویه های پدر وقتی می گریست که "ئه ی بِرارم..." خیلی تلخ بود.

 حالا همه مثل قدیم در خانه ی عموآشیخ جمعیم. 

 شامِ عمو را هم خوردیم. 

 اما تختش را جمع کرده اند...


 روح همه ی درگذشتگان شاد...

 

ارزیابی شتابزده - ۲۶

قصه ها - رخشان بنی اعتماد، ۱۳۹۲

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

 فیلم در قالب روایتی امروزین از شرایط اجتماع،  به وضعیت حال شخصیت های فیلم های پیشین کارگردان می پردازد...

  آدم های قصه های رخشان بنی اعتماد را در چنبره ی شرایط سخت روزگار، اسیر می بینیم. هرکدام به سویی دست و پا می زنند، اما زنده اند و هنوز دست از تلاش برنداشته اند. در این بین، خانواده ی طوبا (از فیلم زیر پوست شهر) به نوعی مرکزیت دارند.

 سبک مستندگونه ی روایت، پرداختن به دغدغه های اجتماعی و سیاسی، و مرکزیت زنان از مولفه های آشنای فیلم های بنی اعتماد است.

 بازی ها، کارگردانی و گفت و گوهای خوب، از نکات مثبت فیلم است. در این بین، بازی فرهاد اصلانی، پیمان معادی و باران کوثری بیشتر به چشم می آید.

 سکانس نهایی فیلم که تنها با سه بازیگر و در وَن  فیلمبرداری شده است، به نظرم بهترین بخش فیلم و خود یک فیلم کوتاه عالی ست.

 فیلم همچنین به مقوله ی "رسانه" هم می پردازد؛ رسانه هایی که باید دردهای اجتماع را بازتاب دهند، محدود می شوند و فقط رسانه های "خودی" اجازه ی کار دارند.

آن شب - کوروش اهری، ۱۳۹۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 زن و مردی با کودکشان، پس از یک مهمانی مجبور به اقامت در هتلی می شوند...

 معمولا فیلم هایی که در ژانر ترسناک ساخته می شوند مولفه های مشترک زیادی دارند که "آن شب" هم از آن ها بهره برده است؛ اما فیلم با توسل به داستانی روان شناختی، از سقوط جان سالم به در برده است. هتل انگار اتاقک اعتراف می شود و مجموعه ی حوادث، زن و مرد را به گذشته شان می برند و راه رهایی از شب را به آن ها نشان می دهند.

 فیلم بیش از هر فیلم دیگری، یادآور "درخشش" استنلی کوبریک است. به لحاظ فنی، قوی ست؛ فیلمبرداری، موسیقی، نورپردازی، صدا به خصوص، و کارگردانی درخشان است.

بازی شهاب حسینی در نقش اصلی و بازیگران آمریکایی ای که در نقش های کوچک ظاهر شده اند، قابل توجه است.

پ.ن:

 "آن شب"، محصول مشترک ایران و آمریکاست که با عوامل مشترک در آمریکا تولید و پخش شده است و در مجموع کار آبرومندی ست.

 

و فیلم های:

لوکا - انریکو کازاروسا، ۲۰۲۱

امتیاز: ۴ از ۵

انیمیشنی جذاب درباره ی موجودی دریایی که وقتی به خشکی می آید به شکل انسانی در می آید، با یک موسیقی دلنشین که داستانش در ایتالیای زیبا رخ می دهد.

خشم مردانه - گای ریچی، ۲۰۲۱

امتیاز: ۳/۵ از ۵

یک اکشن جذاب و خوش ساخت با تم انتقام و با بازی جیسون استاتهام، با فیلمنامه ای دم دستی.

به یاد آورد - یو مین سئو، ۲۰۲۱

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 یک درام معمایی با داستانی پرکشش از سینمای کره.

آوای وحش - کریس سندرز، ۲۰۲۰

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

 جدیدترین نسخه ی ساخته شده از رمان "آوای وحش" جک لندن، با بازی هریسون فورد، نسخه ای جذاب و تماشایی ست.

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد...

آن صداها به کجا رفت

صداهای بلند

 گریه ها قهقهه ها

آن امانت ها را

آسمان آیا پس خواهد داد ؟

پس چرا حافظ گفت؟

آسمان بار امانت نتوانست کشید

...

به کجا می رود آه

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد

آسمان آیا

این امانت ها را

باز پس خواهد داد ؟ 

"شفیعی کدکنی"


 عمو آشیخ از پنج شنبه در کُماست.

 عصرجمعه تا شب بچه هایش به روال همیشه پیشش بوده اند، مثل همیشه بوده؛ از روستا تعریف می کرده، شامش را خورده. مهمان ها که می روند حالش بد می شود. بعد با سعید پسر کوچکش و هوشنگ پسر بزرگش تماس می گیرد.

 آمبولانس اورژانس او را به نزدیک ترین بیمارستان در رباط کریم می رساند. زبان می بندد. دکترها می گویند سکته ی مغزی کرده است.

 پیش از ظهر جمعه که پدر تماس گرفت و گفت، حسی از ناباوری همه ی وجودم را فرا گرفت. اگرچه عمو آشیخ از وقتی پارسال کمرش را عمل کرده بود خانه نشین شده بود. در کُما بودن پسر کوچکش محسن را هم از سر گذرانده بود، که خدا به اشان برگرداندش، و دو سال قبل تر هم مرگ همسرش زن عمو فرخ را. اما اینکه از دست برود، باورکردنی نبود.

 اتوبان ساوه را که طی می کردیم، انبوهی از خاطرات ریز و درشت از پیش چشمانم عبور می کرد؛ مثل عیدهای کودکی که همه، از پدر و مادرها و پسرعموها و بقیه، سرزنده و شاداب بودیم. انگار همه، صورت هایمان گل می انداخت. عمو آشیخ و عموحسن و برادرها و پسرعموها از تهران برگشته بودند. تقریبا منزل همه شان توی تهران، کارخانه ی کفشی بود که عموآشیخ نگهبانش بود. پدرم برادر بزرگتر است و روز اول عید همه در بالاخانه ی خانه مان جمع می شدیم. خدابیامرز زن عموشهربانو که خودش بچه ای نداشت، قربان صدقه ی بچه ها می رفت. هوشنگ می گفت بچه ها بخوانید:"فصل گل صنوبره، عیدی ما یادت نره..."

 و گاهی وقت ها عموآشیخ با صدای جوان و گرمش آواز می خواند و چهچهه می زد.

 چه روزهای خوشی بود...

 به بیمارستان که رسیدیم، بچه ها آنجا بودند.

 عمو را در بخش اورژانس بستری کرده بودند که شلوغ بود. تخت ها فاصله ی کمی از هم داشتند.

 عمو آشیخ، با ماسک اکسیژنی روی صورتش، بیهوش بود. در نگاه اول، مرا یاد روزهای آخر عمو مامه انداخت(نامشان از هم دور باد.) دندان های مصنوعی اش را که درآورده بودند، این شباهت بیشتر شده بود. کنار تختش گریستیم...؛ از همه سخت تر برایم، دیدن گریه های پدرم بود. نمی دانم چه حسی داشت. وقتی عمومامه مُرد، گفت:"که ل افتا نامِمان." که یعنی کم شدیم...

 تا عصر بیمارستان بودیم. عمه سروناز و بقیه هم آمدند. هرکدام با چشم های قرمز، از ملاقات به حیاط بیمارستان برمی گشتند. پدر، بیشترش را زیر آفتاب گذراند. می گفت درد پاهاش کمتر می شود. 

 وقتی برمی گشتیم، یاد نوار کاستی افتادم که اوایل دهه ی شصت، عموآشیخ و بقیه در آن، یک به یک آواز خوانده بودند. نوار را توی کارخانه ی کفش پُر کرده بودند و آخرین بار آن را در خانه ی عمومامه گوش کرده بودم و بعد نمی دانم کجا گم و گور شد.

 حالا، عمو در بخش مراقبت های ویژه بستری ست. هربار که گوشی ام زنگ می خورد می گویم:"یا الله"...


آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

سلام ای شبِ معصوم!

سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را

به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می‌بویند

من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند

سلام ای شب معصوم!


میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله‌ای‌ست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد


چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود

و آن کسی که نیمه‌ی من بود، به درون نطفه‌ی من بازگشته بود

و من در آینه می‌دیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه‌ی مسدود سرکشید

چرا نگاه نکردم؟

تمام بوسه‌ها و نوازش‌ها می‌دانستند

که دست‌های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم...

تا آن زمان که پنجره‌ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشم‌هایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند

و آن‌چنان که در تحرک ران‌هایش می‌رفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود به سوی بستر شب می‌برد.

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانی‌ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد

گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...


"فروغ فرخزاد"

(بخشی از شعرِ بلندِ "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد")

 نمایش "رقص روی لیوان ها" را سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر تماشا کردم و عجیب است که هنوز که هنوز است، برخی دیالوگ ها و بخش هایش در ذهنم زنده است. با داوود کلی صف ایستادیم و در ازدحام سالن اصلی تئاتر شهر، بالاخره نشستیم. نمایش با تاخیر شروع شد. امیررضا کوهستانی، کارگردانِ کار روی صحنه آمد و بابت تاخیر و ازدحام عذرخواهی کرد... و بعد که دیالوگ ها در تاریکی شروع شد، میخکوب شدیم...

پ.ن:

بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8438466692/

Sigar_Posht_Sigar_Reza_Yazdani.mp3.html 

ترانه ی "سیگار پشت سیگار" با صدای رضا یزدانی، ترانه از اندیشه فولادوند.