فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

نوروز منی تو...


نوروز منی تو

با جان نو خریده به دیدارت می دوم

شکوفه های توام من

به شور میوه شدن 

در هوای تو پر می کشم.


"شمس لنگرودی"


  در آخرین ساعات سال نود و پنج. برای همه ی دوستان جان آرزوی سلامتی و شادکامی  دارم.

  امیدوارم سال پیش رو برایتان پر از لحظات دلپذیر باشد.

صبح جمعه ات بخیر!


صبح جمعه ات به خیر

هر کجا هستی، به یاد من باش

 

من با تو چای نوشیده ام،

سفرها کرده ام،

از جنگل، از دریا،

از آغوش تو شـــعرها نوشته ام

 

رو به آسمان آبی پر خاطره

از تو گفته ام، تو را خواسته ام

 

آه ای رویای گمشده!

هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...

 

"نیکی فیروزکوهی"


  بعد از یک ماه دوری، بالاخره دیروز هیراد را دیدم!

 همین که مرا دید، بی تابانه به آغوشم پرید. من نشستم و بغلش کردم و دست به موهاش کشیدم. بغضم را پنهان کردم و به زخم های پیشانی اش نگاه کردم که خیلی بهتر شده است؛«عزیز دل بابا...!»

  تمام دیروز را با من بود، به جز ساعتی که در کنارم خوابید و من پی کاری رفتم و گفتم که هر وقت بیدار شد، به ام خبر بدهید. از خواب که بیدار شده بود، سراغم را گرفته بود.

  کلی با هم بازی کردیم، حرف زدیم. سوار ماشین شدیم و شب هم کنار من خوابید.

  یکی از لباس هایی را که برای عیدش خریده بودم به تن کرد و با اسباب بازی تازه اش بازی کرد؛ حتی یک لخظه هم دایناسورش را از خودش دور نکرد و وقت خواب هم آن را در دست گرفت.


 تمام دیروز و دیشب را باران بارید. دیروز، سوار ماشینم که شدم، انگار مال خودم نباشد، احساس غریبی می کردم با آن.

 باید دوباره باهم رفیق شویم!

چهارشنبه سوری


  دوست داشتم این چهارشنبه سوری را پیش هیراد باشم و با هم آتش روشن می کردیم. «دلم خیلی برات تنگ شده بابا!»

  توی اتوبوس نشسته ام، خیلی خسته ام. رادیو ترانه ای بلوچی پخش می کند. یاد شاگرد تازه ام می افتم که بلوچ است؛ تازه به جمع سوم انسانی ها اضافه شده است.

  امروز  بعد از مدت ها خیابان انقلاب را طی کردم؛ حدفاصل چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب. در یکی از کتاب فروشی ها، صدای شاملو چه به دل می نشست...:

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت نامنتظر.

از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.

برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،
که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم

 گرامی باد یاد و خاطره ی جان باختگان پلاسکو.

 امیدوارم دوستان جان چهارشنبه سوری شادی داشته باشند.

چونی بی من؟!...



ای همدم روزگار، چونی بی من
ای مونس غم‌گسار، چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بی‌تو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من

 

"مولانا"


با صدای همایون شجریان بشنوید.

ام. آر. آی

  دم عصر برای هیراد لباس خریدم، قبلش هم یک اسباب بازی؛ دایناسوری سیاه رنگ که قبل تر با هم در یک اسباب بازی فروشی دیده بودیمش! می دانم که حالا برای دیدن آن‌ لحظه شماری می کند! یکی از عاداتش این است که وقتی می رویم بازار و از جمله برایش  اسباب بازی می خرم، فقط دوست دارد زودتر برگردد خانه و با اسباب بازی تازه اش بازی کند!

 بعد از خرید، به خاطر پای راستم که در تصادف آسیب دیده، رفتم پیش یک ارتوپد و او هم برایم ام،‌ آر. آی. نوشت. خدا به خیر بگذراند!

خانه تکانی

 امروز را خانه تکانی می کنم؛ تنهایی. یکی از اتاق ها تقریبا تمام شده است؛ شیشه ها را پاک کردم، پرده ها را شستم، گوشه و کنار را گردگیری کردم...، در تمام این لحظات، موسیقی همراه و همدم ام بود.

  پیش تر، پیشنهاد خواهرم و تعدادی  از نزدیکان را برای کمک کردن در خانه تکانی رد کردم. الان هم نشسته ام به خوردن شیر قهوه! قهوه ی اصلی که یکی از دوستان جان برایم آورده و عجب عطر و بویی دارد.

دلم برای هیراد خیلی تنگ شده است.

دیروز آخرین جلسه ی کارگاه داستان نویسی امسال بود؛ داستان تازه ام با عنوان «زیر درختان توت» را هفته ی پیش به استاد تحویل دادم و قرار شد بعد از عید سر کلاس بخوانمش.

  حالم را بد می کنند آدم هایی که ظاهری روشنفکرانه دارند، کتاب می خوانند، اما وقتی در جزییات رفتارشان دقیق می شوی، جز لجنزاری متعفن، هیچ نیستند. روشنفکرنماهایی که نگاه ناپاکشان را حتی از دوردست ها هم می توان دید. اگر این ها باسواد و منتقدند، حالم از هرچه امثالشان است به هم می خورد. در یک کلام: تفو بر این جماعت!!

صدای کسی می آید


چه بوی خوشی می‌وزد از سمت آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا 
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است

و باز پناه جُستن پوپکی 
پیاله‌ی آبی ...


دارد از پشت نی‌زار این دامنه 
صدای کسی می‌آید 
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم می‌خواند 
آشناست این هوای سفر 
آشناست این آواز آدمی 
آشناست این وزیدن باد 
خنکای هوا 
عطر برهنه‌ی بید ...


سوسن‌ها، سنجدها، باران‌های بی‌سبب 
و پرندگانِ سحرخیز دره‌ی انار 
که خوشه‌های شبِ رفته را 
به نور بوسه می‌چیدند
و من چقدر بوسه بدهکارم

به این همه رود، راه، آدمی...!

 

"سیدعلی صالحی"


پ.ن:

این شعر، بخش هایی از شعر بلندتری ست از کتاب «دعای زنی تنها که در راه می رفت.»

عکس از «زولتان بالوف»

باران..، برف...


برف می بارد. پای راستم را دراز کرده ام تا درد نگیرد. سرویس گرم است. باران می بارید وقتی سوار سرویس نشده بودم و حالا برف می بارد.

  قدم زدن زیر باران، حالم را بهتر کرد.

فکر می کنم،

فکر می کنم...

هر کجا که باشم...

هر لذتی که می پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گشاد

به قد من!

هر غمی که می پوشم

دقیق، انگار برای من

بافته شده

هر کجا که باشم...


"شیرکو بیکس"

با من بمان


من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست

بزرگ‌ترین اقرارهاست

دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم

نگاه کن :

با من بمان


"احمد شاملــــــو"

مکتبخانه...


  امروز جمعه ست، اما من سر کلاسم!

  برای بچه های سوم ریاضی کلاس جبرانی گذاشته ام! زنگ تفریح که شد، رفتند و برای خودشان خوراکی  خریدند و الان مشغول صبحانه اند! من هم به یکی شان سفارش دادم و مستخدم مدرسه هم برایم فلاسکی چای آورد.

عجب کلاس باحالی شده الان!

....

  آقای مدیر با جعبه ای شیرینی خامه ای سر کلاس آمد؛ زنگ تفریح دوباره!

بچه ها می گفتند:«آقا از این به بعد جمعه ها بیایم سر کلاس!»

....

تا دوازده سر کلاس بودیم؛ آخر کلاس، یکی از بچه ها گفت:«آقا تو رو خدا دیگه غیبت نکنید!»

از سرزمین شمالی...


ساعت از نیمه شب گذشته است و من بی خوابم...

شام مهمان مادرم بودم؛ چه قدر نگران بودند. چه قدر دعا کردند. چه قدر دلتنگ هیراد بودند.

هیراد و فروغ شهرستان اند و من تهرانم. ماشین هم در تعمیرگاه است.

دلم گرفته است...

وقتی در منزل پدرم یکی از شبکه ها سریال «از سرزمین شمالی» را نمایش می داد، ناخودآگاه دلم خواست جایی مثل هوکایدو بودم! بکر و دوردست. یا اصلا هرجای دیگری. اما دور از مردم...

نمی دانم، شاید این یک هوس صرف باشد، پناه بردن به طبیعت، یا همچون ناتورالیست ها، یک نوع شیفتگی برای رهایی از شهر و آدم هایش. شاید اگر یک روز در همچو جایی باشم، نتوانم تحمل کنم و برگردم...، اما یک چیز را خوب می دانم، این که دلم می خواهد از آدم ها دور شوم.

آن قدر که درباره ی تصادف پرسیده اند و من توضیح داده ام، حالم از خودم به هم می خورد..؛ مدام آن لحظه ی آخر برخورد یادم می آید و آن نگاه ناباورانه به پیش رویم که فاجعه را به چشم می دیدم...، و بعد از حادثه، چشمان نگرانم که به دنبال هیراد می گشت...، و صورت خون آلود هیراد... اصلا نفهمیدم که سر زانوی راستم به کجا خورده که شلوارم سوراخ شده  و کی قفسه ی سینه ام به فرمان خورده...

  با همه ی این میل به رفتن به جایی دوردست، یاد بخشی از رمان «آنچه با خود حمل می کردند.» می افتم که جوانک، وقتی برای فرار از سربازی به نقطه ای در مرز می رود، آن جا که می تواند بگذرد و خودش را رها کند، نمی تواند... از رفتن باز می ماند.

  

پ.ن:

دوستان نازنینم،

و همه ی آن ها که می خوانید، بی آن که بدانم کیستید!

اصلا نمی خواهم با حرف هایم باعث ناراحتی تان شوم یا ادا درآورم یا ناامیدی را ستایش کنم!...

این جا خانه ی من است و من از دردها و شادی هایم می نویسم، گاه تلخم و گاه شاداب و سرزنده. من در خانه ی خودم راحتم، بی آن که بخواهم مهمان عزیزی را برنجانم...

دیگر این که،

خیلی دلم می خواهد بخوانمتان، سر بزنم، کامنت بگذارم.

اما حس و حال من این روزها خوب نیست. همین که خودم را پیدا کنم، از شرمندگی تان در خواهم آمد.

خدایا...


خدایا..

این اتفاق می توانست خیلی بدتر از این باشد..،

سپاس که یک بار دیگر به من نشان دادی که می بینی ام...

سپاس!

در ساعت پنج عصر...


سه شنبه ی پیش، بیست و ششم بهمن، ساعت پنج عصر در گردنه ی اسدآباد تصادف کردیم...، من و هیراد یک شب در بیمارستان بستری بودیم و فروغ دو شب. هیراد از ناحیه ی پیشانی زخمی شد، کف پای راست فروغ شکست، و پای راست و استخوان های سینه ی من ضرب دید...، این ها مهم ترین آسیب های جسمانی یی بود که به ما وارد شد، وگرنه حال جسمانی هیچ کداممان خوب نیست، مخصوصا شب ها به سختی می خوابیم.

توی گردنه، سر یک پیچ شیب دار،  وقتی سربالایی می رفتیم، یک پژو پارس از لاین رو به رو منحرف شد و با ما شاخ به شاخ شد. ماشین ها از قسمت جلو درب و داغان شدند. ما هر سه، و سرنشین همراه پژو پارس، مصدوم شدیم. راننده ی پژو پارس هیچ آسیبی ندید. روی تخت بیمارستان که بودم،از زبان سرنشین همراهش که در یک اتاق بستر ی بودیم، شنیدم که راننده قطع نخاع است و پژو پارسش مخصوص معلولین طراحی شده است!

  از سه شنبه تا به حال، جز شب ها، هیچ استراحتی نداشته ام. روزها پی کارهای مربوط به ماشین بوده ام؛ پاسگاه، پزشکی قانونی، دادسرا، بیمه، بیمارستان، پارکینگ و ... هنوز تمام نشده است. 

کلاس های درسم به امان خدا رها شده است!

خسته و بی حوصله ام..، تبلتم در تصادف آسیب دیده و از کار افتاده است. به تلگرام دسترسی ندارم. گاهی کوتاه به نت سر می زنم. شرمنده ی دوستانی هستم که کامنت های پر مهر شان بی پاسخ مانده است...

هیراد بعد از تصادف، یک آن از من جدا نمی شود. نیاز به مراقبت دارد، من هم مجبورم پی کار بروم واین برای من عذابی مضاعف شده است.

حالم اصلا خوب نیست، نه جسمی و نه روحی.