فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بوی «محبوبه ی شب» می برد از هوش مرا!


  دلم یک خانه می خواهد، بر بلندای یک کوچه؛ از دروازه اش که بیایی توو، پلکان بخورد به طبقه ی بالا. حاشیه ی پلکان طاقچه هایی باشد که رویشان گلدان گل بگذارم.

  خانه، پنجره ای بزرگ رو به کوچه داشته باشد؛ بر لبه  آن هم چند گلدان گل بگذارم!

  خانه جمع و جور باشد؛ یک فرش دستباف محلی کف اش انداخته باشم. یک طرفش قفسه ی کتاب هایم باشد، قفسه ای برای فیلم ها و نوارها و واکمن سونی ام! در گوشه ای تختی بزرگ، و آن طرف تَرش میز تحریری با چراغ مطالعه و یک جاقلمی پر از مداد و خودکار. یک صندلی چوبی، و وسایل نقاشی هم در طرفی دیگر.

  چند باند کوچک و بزرگ که در نقاط مختلف خانه کار گذاشته شده باشند و از آن ها موسیقی ملایمی شنیده شود!

  یک پرده ی کوچک برای نمایش فیلم در پایینِ تخت. 

قوری و سماوری و شیشه ای چای و شیشه ای قهوه؛ قهوه ای که وقتی در شیشه را باز می کنی، عطرش همه ی خانه را پر کند.

  چند شیشه ترشی  و شورهای جورواجور و رنگارنگ در آشپزخانه اش...


پ.ن:

عنوان از "فریدون مشیری"

هاوار...



ببین! 

خانه هنوز همان خانه است 

هیچ اتفاق خاصی رُخ نداده است: 

یک پالتوی کهنه، چتری شکسته 

دو سه سنجاقِ نقره‌ای 

کتابخانه‌ی کوچکِ شعر و سوال و سکوت 

و شیشهْ عطری آشنا 

که بوی سالهای دورِ دریا می‌دهد هنوز. 



"سید علی صالحی"


بشنوید؛http://s8.picofile.com/file/8312023326/04_Komsay_Zrma.mp3.html

 ترانه ای کردی از "کومسای" که برای زلزله زدگان خوانده است.


عنوان:

فریاد...

داخی روله...



مصیبت زلزله ی پیش آمده، گلویم را می فشارد و کامم را تلخ کرده است...

بغضی سنگین راه نفسم را بسته بود دم ظهر؛ عکس پشت عکس و خبر پشت خبر...؛ یکی از یکی دردناک تر...

  وقتی فیلم کوتاه  پیرزنی را دیدم که برای عزیز از دست رفته اش غمگنانه و از ته دل مویه می کرد، ناگهان و با صدای بلند پیش چشم هیراد هق هق زدم...

  خدای بزرگ!

از تو ممنونم که عزیزانم را در پناه خودت حفظ کرده ای؛ لطفا مراقبشان باش!

مردمان مناطق زلزله زده نیازمند آب اند؛ چادر و دارو...؛ در حالی که عده ای نشسته اند  و جلوِ دوربین ها شعار می دهند، کودکان آسیب دیده، بی غذایی گرم، بی چادر و سرپناه...، گرما را از آغوش های اندک بازماندگانشان می گیرند؛ بازماندگانی که گُرده هایشان را سپر این کودکان می کنند...

اگر نبود کمک های مردمان پاوه و جوانرود و سنندج و کامیاران و مریوان و دهگلان و قروچای و موچش و ... ، آن مادری که کودکش را از زیر آوار بیرون می کشید و با اشک به خاک می سپرد، به چه امیدی این روز تلخ را به این شب سرد می رسانید؟...


ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟

ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺯخمم ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻋﻤﯿﻖ ﺷﺪﻩ

ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﺎﺷﺖ؟

ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻏﻤگینم

ﻭ ﻣﺮﮒ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ...؟ 


"غلامرضا بروسان"


پ.ن:

عنوان: داغِ فرزند...


بشنوید:

لالایی حزین فیلم "لاک پشت ها هم پرواز می کنند."

http://s8.picofile.com/file/8311800476/hossein_alizadeh_%E2%80%93_lalaei.mp3.html

جمعه...


آیا کسى نشسته است پشت ابر

که نى مى زند

یا سه تار، 

نمى دانم!

آوازى، اما یک آواز

از گوشه ى آسمان جمعه مى ریزد ...


"بیژن نجدى"


بشنوید؛ سرآغاز، از "کیهان کلهر"

http://s9.picofile.com/file/8311436692/4_5832371481216024609.mp3.html

افسوس...



اگر کوهی بودم

در تن خود می آسودم

و اگر رودی بودم

در زمزمه خود

خود را فراموش می کردم

اگر خاکی بودم

با سکوت و فراموشی

یکی می شدم

و اگر آتش بودم

در خود می سوختم

ولی افسوس

که مرد رفته ای هستم

که چشمان خود را

بروی جهان غم انگیز خویش

باز نگه داشته است.


"بیژن جلالی"

دلم گرفته...



دلم گرفته

دلم عجیب گرفته‌است

و هیچ‌چیز…

هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند…


"سهراب سپهری"


عکس از:

Alexey Titarenko

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8311536026/30130236_.mp3.html

موسیقی بی کلام؛ همنوازی پیانو با فلوت...؛ یادآور دشت های فراخی که روزگاری، سرخپوست ها در آن می زیستند...

آه ای زندگی...


  دلم برای خودم تنگ شده است..؛ احساس خستگی شدیدی می کنم.

   معلمی با همه ی کمبودها و سختی هایش، باعث شده است که دم خور باشم با شاگردانم و آرامش پیدا کنم...؛ شیطنت هایشان، مهربانی هایشان... معاون پارسالمان تعریف می کرد که وقتی تصادف کرده بودم و مدتی را نبودم، سر یکی از کلاس ها در پاسخ به این که چرا سر کلاس نمی روم گفته بود که معلمتان تصادف کرده است، چندتایشان برایم گریسته بودند...؛ خب! دل به دل راه دارد... من هم همه شان را دوست دارم!... من هم گاهی در خلوت خودم، برایشان گریسته ام...؛ مثلا پشت رل!!

دلم برای فیلم دیدن هم تنگ شده است...!


آه ای زندگی

منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم...


"فروغ فرخ زاد"


این است...


  هفته ی پیش که انتخابات شورای مدرسه بود، نام دانش آموزی را در لیست کاندیداها دیدم که پارسال شاگردم بود؛ دانش آموزی به لحاظ درسی، ضعیف، و  از نظر اعتماد به نفس، ضعیف تر. خیلی از وقت ها بچه های کلاس دستش می انداختند یا مسخره اش می کردند.

خوشحال شدم از این که چنین دانش آموزی جرات کرده و کاندیدا شده است؛ چرا که این قضیه به رشد شخصیت و بالا بردن اعتماد به نفسش کمک خواهد کرد...

  امروز که نتایج آرا را پرسیدم، فهمیدم که  سوم شده است...


ندارد!



  علی اشرف درویشان درگذشت...

زاده ی محله ای فقیرنشین، در خانواده ای کارگری و بعد هم معلمی در روستاهای محروم، پایه ی داستان های رئالیستی او را تشکیل داد.

 او از جمله ی نویسندگان متعهدی بود که قلم را وسیله ای برای نشر آگاهی می دانست و این بود که به پای نوشته هایش بارها در بند شد.

  اگرچه امروزه نگاه نو به داستان، با نویسندگانی چون او غریبه است، اما برگ سبزش بیش از تحفه ی درویش بود...

روحش شاد و یادش گرامی!


پ.ن:

 عنوان برگرفته از نام داستان کوتاهی از اوست؛ داستان دانش آموزی که تنها مدادش که تکه ای بیش نیست را همیشه بر گردنش می آویزد...

کوتاه درباره ی فیلم "خانه دختر"


این پست تکراری ست و مربوط به سال نود و سه است که فیلم را در جشنواره دیدم و پس از آن توقیف شد تا به حالا که دوباره به نمایش درآمده است



بکارت...


  فیلم بیشتر از هرچیز، وامدار ایده ی فیلمنامه اش می باشد. «بکارت»، دستمایه ی اصلی این فیلم است. موضوعی که در اجتماع ما تابو به حساب می آید. فیلم اما اگرچه در جاهایی تاثیرگزار می نماید، اما اتفاقا بیشترین ضربه را از همان فیلمنامه خورده است. ایده در این جا فقط در خدمت برانگیختن کنجکاوی و احساسات مخاطب قرار گرفته و در سطح می ماند و تنها می تواند مدعی آن باشد که تاثیر این تابو را در برخی خانواده ها به تصویر می کشد. غافل از این که با چنین مساله ای نمی توان سطحی برخورد کرد و باید آن را موشکافی کرد. می توان البته به فیلم خرده نگرفت و تلاش سازندگان آن را در جهت نشان دادن تصویری از زاویه ی دید خودشان در نظر گرفت، اما فیلم انبوهی از انتظارات و سوالات را در مخاطب ایجاد کرده و به راحتی آن ها را بی پاسخ می گذارد که اوج آن را در پایان بندی ضعیف اش می بینیم. نقاط گنگ فیلمنامه زیادند و کاراکتر های بی شناسنامه کم نیستند و هر چه قدر فیلم به کاراکترهای فرعی ، آن هم ناقص، پرداخته، از کاراکترهای اصلی و از جمله عروسِ داستان غفلت کرده است.

  فیلم اما با جاذبه آغاز می شود و داستانی کنجکاوی برانگیز دارد و به موضوعی می پردازد که در سینمای ما به ندرت به آن پرداخته شده است و همین ها به اندازه ی کافی به آن قدرت بخشیده است. کما این که بازی های خوبی از برخی بازیگران اش، از جمله رعنا آزادی ور را شاهدیم. اما متاسفانه فیلمنامه از ایده ی جذاب و نو اش به خوبی بهره نمی برد و یک پایان بندی بسیار بد، جذابیت های نخستین اش را هم از ذهن تماشاگر پاک می کند....