فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

جایی میان بی خودی و کشف

باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن

باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بی خودی و کشف

"سهراب سپهری"

انار

اگر نبودم 

مرا در چیزهایی پیدا کنید 

که دوستشان داشتم 

در ماه، در شکل انار ...


"غلامرضا بروسان"


تیزر جشن انار در روستای خانقاهِ پاوه، کاری از گروه تصویربرداری کارو؛ رزگار بهرامی، که مربوط به پاییز سه سال پیش می باشد. 

هرسال پس از برداشت انار، برای شکرگزاری از خداوند، مراسمی برگزار می شود که با پایکوبی، پذیرایی از مهمانان با غذاهای محلی، و بازی و شادمانی همراه است.


مردمان انتظار...

جنگ پایان خواهد یافت

و رهبران با هم گرم خواهند گرفت

و باقى می‌ماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش است

و آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش است

و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته‌اند

نمی‌دانم چه کسی وطن را فروخت

اما دیدم چه کسی

بهاى آن را پرداخت.


"محمود درویش"


 منتظریم ببینیم بایدن می آید یا ترامپ می ماند؟...

سال ها پیش، منتظر بودیم ببینیم کِی جنگ تمام می شود..؛ جنگ که تمام شد، صف های طویل نان بود و اجناس کوپنی. شهر پر از آواره هایی بود که خیلی هاشان وسایل خانه شان را ارزان، کنار خیابان می فروختند. کلاس اول بودم؛ گاهی از ۳ صبح با مادرم می رفتیم نانواییِ اردشیر صف می گرفتیم؛ بعضی ها شب همان جا خوابیده بودند. حدود ۹ صبح تازه نوبتمان می شد. باید تعادل خودم را لای مردهای قد و نیم قد، با هیکل های ریز و درشت حفظ می کردم تا دستم به نرده ها برسد و کسی صفم را نگیرد. آن جلو، صدای داد و بیداد بود و صورت های چسبِ هم و چادرها و روسری های عقب رفته ی خانم ها و پول های مچاله شده کف دست های عرق کرده.

نان که می گرفتم، خودم را به زور از لای جمعیت می کشیدم بیرون. یقه و لباسم را مرتب می کردم. عرق کرده بودم. مادرم انگار خجالت می کشید که مرا آن طور می دید. نان را به تعداد می دادند و مجبور بودیم دو نفری صف بایستیم.

همیشه انتظار بوده و انتظار...

ما مردمان انتظاریم، از پسِ روزهای بد، به روزهای بد و بدتر...


سخن گفتن

همیشه همان،

 اندوه همان:

تیری به جگر در نشسته تا سوفار.

 

تسلایِ خاطر همان :

مرثیه‌یی سازکردن

غم همان و غم‌واژه همان 

نامِ صاحبِ مرثیه دیگر.

 

همیشه همان

 شگرد همان

شب همان و ظلمت همان

تا «چراغ» هم‌چنان نمادِ امید بماند. 


راه

همان و

از راه ‌ماندن همان،


تا چون به لفظِ «سوار» رسی

مخاطب پندارد نجات ‌دهنده‌یی در راه‌ است. 


و چنین است و بود

که کتابِ لغت نیز به بازجویان سپرده‌شد 


تا هر واژه را که معنایی ‌داشت 

به‌ بند کشند

و‌ واژه‌گانِ بی‌آرِش را 

به شاعران بگذارند.


و واژه‌ها به گنه‌کار و بی‌گناه  تقسیم‌شد،

به آزاده و بی‌معنی

سیاسی و بی‌معنی

نمادین و بی‌معنی

ناروا و 

بی‌معنی...


و شاعران 

از بی‌آرِش‌ترینِ الفاظ چندان 

گناه‌ واژه تراشیدند

که بازجویانِ به‌تنگ ‌آمده 

شیوه دیگر کردند،

و از آن ‌پس

سخن‌گفتن

نفسِ جنایت شد


  «احمد شاملو»


شب پرستاره

با هیراد، سرمان روی یک بالش است.

تابلوی "شب پرستاره"ی ون گوگ را توی گوشی نشانش می دهم؛ می پرسم:"قشنگه؟"

انگشتانش را روی نقاشی می کشد و آن را پس و پیش می کند و می گوید:"خیلی قشنگه!...، اما من نمی تونم بکِشمش."

من زبان برگ ها را می دانم...

این روزها آن قدر درگیر "شاد" هستم که حسرت خیلی کارها به دلم مانده است؛ مثل تماشای یک فیلم خوب، مثل نقاشی کردن، مثل پیاده روی...

دلم پیاده روی پای درخت ها را می خواهد که خش خش برگ ها را با قدم هایم بشنوم.

من می دانم که درخت ها سخن می گویند. برگ ها نفس می کشند. پرندگان از بالا به ما نگاه می کنند.

من می دانم که دریا با ما سخن می گوید. باد به تنمان می پیچد و کوه نظاره گر ماست وقت بالا رفتن.

خدایا...

مرا به این هستی آوردی، زبان و چشم و گوشم دادی، ...

آرامشم ده!


پ.ن:

عنوان از شعری از احسان پرسا

سپیدارها

به حال هیچ‌کس

غبطه نمی‌خورم

وقتی باد را

در سپیدار

به تماشا ایستاده‌ام


 "عباس کیارستمی"


شش هفت ساله که بودم باغی خریدیم؛ در بهترین نقطه از باغ های روستا به نام "جونام حه د"، باغی مستطیل شکل که کنار راه باغی باریک بود و جوی آبی روان بر بالایش. پدرم کپر بزرگی ابتدای باغ ساخته بود.

خیلی به باغ می رسید. با بازوان قدرتمندش کرت های انگور را اِسپار می کرد؛ خاک ها را بیل می زد و بالا و پایین می کرد تا نفس کشیدن برای بوته ها راحت تر شود.

کرت ها پربار و پربرکت بودند. خوشه های بزرگ  فخری، طبیعی و خوشرنگ و فوق العاده شیرین، لا به لای برگ ها تا زمین می رسیدند.

بالای بیش تر باغ ها سپیدار می کاشتند.

دم عصر که می رفتیم باغ، مادرم انگور می چید و من به تماشای سپیدارها می نشستم که باد برگ هایشان را آرام تکان می داد. صدای جیرجیرک ها و جوی آب هم می آمد، اما شهریورها به خصوص، صدای برگ سپیدارها غالب بود. تماشایشان از تفریحات من بود.

مادر فرغونی را پر ازجعبه های انگور و شلیل می کرد و با هم کوچه باغ پهن و شیبدار جونام حه د را به سمت روستا می رفتیم. در راه به هرکسی که می رسیدیم، تعارف می کرد.


دورها...

در دل من چیزیست

                        مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح 

و چنان بی تابم 

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت 

بروم تا سر کوه

دور ها آوایی است

                         که مرا می خواند...

 

"سهراب سپهری"