فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شیشه ی می در شب یلدا شکست...


منزل پدر هستیم؛ شب چله ای که از پس زلزله ی دیشب برآمده، نوید زمستانی پر برکت را می دهد، یا سردِ سرد؟...

باشد که این طولانی ترین شب سال، مبارک باشد بر دوستان نازنین!

یلدایتان به کام!

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است...


دیشب را در ماشین به صبح رساندیم.

حدود یازده و نیم که زلزله آمد، پای کامپیوتر داشتم سوالات حساب دیفرانسیل و انتگرال پایان ترم را طراحی و تایپ می کردم؛ لرزش اولیه را حس کردم اما لرزش دوم که آمد، هیراد را بغل کردم و رفتم گوشه ی هال که به نظرم امن ترین نقطه ی خانه مان است. بعدش با هیراد و فروغ بدو بدو راه پله ها را طی کردیم و به بقیه ی همسایه ها پیوستیم که توی کوچه جمع شده بودند.

برگشتم و دو ساک لباس، چند پتو و ملحفه و مدارک شناسایی  و قدری آب آشامیدنی  برداشتم و پایین آمدم و ماشین را روشن کردم. هیراد گفت:"بابا من زلزله رو ندیدم توی هوا!"، گفتم:" بابا، زمین تکون می خوره وقت زلزله." پرسید:"چرا زلزله می آد؟" گفتم:"بعدا برات می گم بابا!"

 رفتیم در حاشیه ی پارک نزدیکمان مستقر شدیم!

هر گوشه و کناری مردم در ماشین یا حاشیه ی خیابان بودند و خیلی ها هم در فضاهای سبز چادر زده بودند. لیلا زنگ زد؛ خیلی نگران بود و گفت که سراغ پدر و مادر بروم؛ قبلا زنگ زده بودم به شان؛ پدر، بی خیال، تخت خوابیده بود! بعد از کلی تماس، بالاخره راضی شدند که سراغشان بروم و رفتم. پدر پاهایش خیلی درد می کرد و راه رفتنش را سخت کرده بود.

  شب را در حاشیه ی پارکی نزدیک خانه ی پدر به صبح رساندیم؛ قبلش قدری مواد خوراکی از بقالی ای خریدم؛ انگار نه انگار که ساعت از یک بعد از نیمه شب گذشته است؛ بقالی شلوغ بود و بقال خوشحال! میوه فروشی بغل دستش هم مشتری های شب یلدایش را داشت! مادر تا صبح نخوابید. من حدود دو ساعت خوابیدم.  هیراد کمی بی قرار بود. بعدش رفتیم بنزین زدیم که صفی طولانی را پشت سر گذاشتیم. پدر و مادر را رساندم و حالا کنار پارک دیگری دارم این ها را می نویسم...


پ.ن: عنوان از فاضل نظری

چنگی عشقم راه جنون زد...

  خوابم نمی برد...!

  همین چند دقیقه ی پیش هیراد را بردم سر جایش خواباندم.

  مجله ی برهان را باز می کنم؛ سر سری از گوشه و کنارش می خوانم؛ فرمول تازه ای برای محاسبه ی دترمینان سه در سه، معرفی مستندی درباره ی دکتر پرویز شهریاری بزرگ، مطالبی درباره ی احتمال و ... در نهایت در پشت جلدش نگاهم به نوشته ای از خیام می افتد...؛ به همان اندازه ای که شیفته ی شعرهاش هستم، این حرف ها هم مجذوبم می کند:

"گرفتار روزگاری هستیم که از اهل علم فقط عده ی کمی، مبتلا به هزاران رنج و محنت، باقی مانده که پیوسته در اندیشه ی آن اند که غفلت های زمان را فرصت جسته، به تحقیق در علم و استوار کردن آن بپردازند و بیشتر عالم نمایان زمان ما حق را جا مه ی باطل می پوشند و گامی از حد خودنمایی و تظاهر به دانایی فراتر نمی نهند و آنچه را هم می دانند، جز در راه اغراض مادی به کار نمی بندند و اگر ببینند کسی جستن حقیقت و برگزیدن راستی را وجهه ی همت خود ساخته و در ترک دروغ و خودنمایی و مکر و حیله جهد و سعی دارد، او را خوار می شمرند و تمسخر می کنند۔

 در هر حال خدا یاری دهنده و پناه همه است."


  امروز این تصنیف"به سکوت سرد زمان"استاد شجریان را که  در راه مدرسه تا خانه گوش می کردم، یاد حمید د. افتادم؛ دوستی که در دوره ی دانشجویی، در ترم اول کلاس زبان با هم آشنا شدیم؛ از دانشجوهای تک رقمی ارشد دانشگاهمان بود؛ اهل خرم آباد به گمانم. با چند تا از دوستانش کلاس می آمدند؛ یکی شان اصفهانی و آن دیگری مشهدی بود. حمید اما خونگرم تر و با صفا تر از آن یکی ها بود... یک بار با دوستم علیرضا، تا خوابگاهشان هم رفتیم که فاصله ی چندانی نداشت با دانشگاه.

  در بوفه ی دانشگاه با حمید و علیرضا نشسته بودیم و چای می خوردیم، ضبط بوفه چی این تصنیف را پخش کرد؛ تصنیفی که آن روزها زیاد گوش می کردم...

  چند لحظه ای نگذشته بود که حمید حالش عوض شد...؛ بچه مثبت آرام، جنبشی به تن و روحش افتاد..؛ مثل کسی که دلش جایی را می خواهد که فریاد بکشد یا برقصد... گفت:"ای داد...! این تصنیف من رو برد به گذشته ها...؛ به دختری که خیلی دوستش داشتم..."

  و شروع کرد به همخوانی با آن...


بشنوید:http://s9.picofile.com/file/8314539900/%D8%A8%D9%87

_%D8%B3%DA%A9%D9%88%D8%AA

_%D8%B3%D8%B1%D8%AF_%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86.mp3.html

 ازآلبوم "سرو چمان"، ِشعر از جواد آذر، آهنگساز داریوش پیرنیاکان

زمزمه ی سپیده...

  دیروز رفتم خانه ی مهوش؛ کرسی گذاشته بودند. دلم خواست!... یاد قدیم افتادم؛ صبح های سردی که خودمان را چپانده بودیم زیر لحاف کرسی و مادرم می آمد و لحاف ها را بالا می زد تا خانه را جارو کند و ما مقاومت می کردیم؛ مقاومت بی فایده بود! دستان قدرتمند مادر، به سرعت لحاف ها را روی کرسی جمع می کرد و سوز سردی که از پنجرهای باز آبی رنگ چوبی تو می زد، پوست تنمان را مور مور می کرد.
  مادر به سرعت اتاق را جارو می زد و سوخت کرسی را عوض می کرد. روشنای صبح اتاق را پر می کرد و خواب از سرمان می پرید...
مادرم پیش از طلوع خورشید، تنورش را داغ کرده بود و نانش را پخته بود؛ گاهی از خوابم می زدم و توی ایوان به تماشایش می نشستم. تنور بزرگ و آتش سرخی که چای خوش عطری هم بر هیزم اش دم می کشید.
  بوی"شاتَه" تازه، صبح روستا را پر می کرد؛ از هر گوشه ای دود تنور تازه روشن شده ای بلند می شد.
  مادر تند و تند خم می شد و با دستان سوخته از حرارتش، شاتَه ها را از دیواره ی داغ تنور بیرون می کشید و روی سفره ی پهن شده ی توی ایوان می انداخت؛ شاته ها، بزرگ و گرد، ترد و خوشمزه و داغ، انگار طعم روغن کرمانشاهیِ بهار را می دادند. پدر، سرحال و قبراق، همان جا کنار سفره "زِر قِیلانی" اش را می خورد؛ شاته و کره ی سپید گوسفندی، یا پنیر، با چای تازه دم تنوری! بعد هم جعبه ی فلزی نقره ای توتونش را باز می کرد؛ سیگار می پیچید و با آتش تنور روشنش می کرد و می کشید و می رفت و دکان را باز می کرد.
  آن روزها، صبح این گونه آغاز می شد...

مرد...


مرد که گریه نمی کند

نمی میرد

خسته که می شود،

بغض می کند، چال می شود...



"افشین صالحی"

خنده ی تلخِ سیاه...



  امروز در بخشی از سریال آژانس دوستی  که دوباره از تلویزیون پخش می شود، متوجه حضور زنده یاد "سعدی افشار"، سیاه باز نامی شدم و قصه را پی گرفتم؛ سریال در قالب داستانی ساده، به زندگی و کار و روزگار آن هنرمند بزرگ می پرداخت؛ مردی که سمبل سیاه نمایش ما بود و با همه ی زخم هایی که روزگار به او می زد، در عین فقر و تنگدستی، تئاتر پارس را سرپا نگه داشته بود؛ خون دل می خورد و لبخند، این گم شده ی خاک ما را به مردمان هدیه می کرد...

و الان کجاست یاد و نامش؟!...

در کدام رسانه؟...

چند تا از مردمان ما حتی او را می شناسند و به ارزش کارها و زحماتش آگاهند؟!

  افسوس که این خاک هنرپرور، نامهربان است با اهل فرهنگش...

یادش بخیر!... سعادت آن را داشتم که یک بار نمایشی از او را در تئاتر سنگلج ببینم.

یادش گرامی آن سیاهِ رو سپید...

شب، تاریخ دلتنگی ست...


چه غم انگیز است

خفتن با چشم های باز

و پایان اندیشه ها را نگریستن

چه غم انگیز است خفتن

آنگاه که شب رفته است

و از روز خبری نیست...


"بیژن جلالی"


پ.ن:

عنوان از "محمود درویش"

شب...


زمان گذشت

 و شب روی شاخه های لخت

اقاقی افتاد

شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون می کشید

من از کجا می آیم ؟

من از کجا می آیم ؟

که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟


"فروغ فرخ زاد"


  شب، در کوهستان هم جور دیگری ست؛ کوه ها از همان عصر که آفتاب می رود و آسمان رنگ رنگ می شود، تا سوز دم صبحش که آسمان دوباره قشنگ می شود، دلبری می کند برای مسافرش...

 مسافر خسته، دل می دهد به شب...؛ بوی شب می گیرد...