شنیدن تعدادی از ترانه های قدیمی سیاوش قمیشی مرا برد به دهه ی هفتاد و جمع چند نفره ای که با دوستانم داشتیم و انبوهی خاطره ی ریز و درشت؛ رضا، مهدی، سجاد و سعید.
رفاقتمان از دوره ی راهنمایی شروع شد و به دوره ی دبیرستان کشید و پس از آن، تا حالا که مدت هاست از همه شان بی خبرم!
شب و روزمان با هم می گذشت؛ خانواده هایمان کمابیش در یک سطح بودند. با هم مدرسه می رفتیم. یک تیم فوتبال داشتیم و در دوره ای هر روز با توپ پلاستیکی تمرین می کردیم و هفته ای حداقل یک مسابقه می دادیم. رضا بچه ی اطراف صومعه سرا بود؛ انگار زاده شده بود تا فوتبال بازی کند. در هر پستی عالی بازی می کرد. با شاهرخ بیانی صحبت کرده بود و رایگان در تمرینات آکادمی استقلال شرکت می کرد. اما شرایط مالی اجازه ی ادامه دادن را ازش گرفت.
سعید بچه تهران بود و مرگ پدر و مشکلات مالی او را به خانه ای کوچک در حاشیه ی شهر کشانده بود. تند صحبت می کرد. مادرش با این که آن چنان سن و سالی نداشت، به پیری می زد. فوتبال که تمام می شد می رفتیم لب موتورخانه ای و سر و رویمان را می شستیم. سعید حسابی لب آب مسخره بازی در می آورد. خیلی دوست داشت با دختری رفیق شود و تو نخِ دختر همسایه ی مهدی اینا بود که همچین، سر و گوشش می جنبید.
مهدی قیافه ای جدی اما طبعی شوخ داشت و اخلاق و رفتارهای خاص خودش را داشت؛ عشق هیپنوتیزم کردن و ورزش های رزمی بود. خانه شان تنها جایی بود که هر پنج نفرمان در آن راحت بودیم. مادرش آرایشگاه داشت، آرایشگاهش مغازه ی همان خانه شان بود. وقتی نبود می رفتیم و عکس های روی دیوارش را نگاه می کردیم که عمدتا عکس خواننده های قدیمی ای مثل گوگوش بود.
کنار خانه شان پس٘ کوچه ای بود که در آن دور هم می نشستیم و گپ می زدیم و سعید دختر همسایه را دید می زد!
سجاد اصالتا زنجانی بود؛ بچه ای کاری و مهربان بود. یک بار تابستان با او و مهدی رفتیم کار پیدا کنیم، از کارگاه های پرتِِ جاده ساوه تا جوادیه را رفتیم و دست خالی برگشتیم.
سال اول دبیرستان که بودیم، تیم فوتبالمان در محل اسم و رسمی پیدا کرده بود و چندتایمان به تیم های محلی بزرگ تر دعوت شدیم. گاهی مسیر طولانی محله تا مدرسه را با توپ پلاستیکی پاسکاری می کردیم و می رفتیم. وقتی به مدرسه می رسیدیم، صورت هایمان از سرما سرخ شده بود.
یک بار هم که برای تمرین به یکی از همین جاده های اطراف شهر رفته بودیم، پای درخت های شاه توتِ لب جاده با چندتا محلی یک زد و خورد اساسی کردیم؛ زدیم و خوردیم و با سر و کله ی خاکی رفتیم لب موتور آب.
معمولا یک پیراهن قهوه ای دو جیبِ جذب و یک شلوار راسته ی مشکی می پوشیدم و کفش هایم پوما بود؛ از کارخانه ی کفشی که برادر و پسرعموها در آن کار می کردند.
با هم می زدیم به دل بیابان های اطراف و ابی می خواندیم.
و وقتی در یک پارک کوچک و قدیمی دور هم جمع می شدیم، ازسیاوش قمیشی می گفتیم و می خواندیم...
یادش بخیر،
چه رفیق هایی بودیم، چه روزهایی بود...
پ.ن:
بشنوید:
http://s15.picofile.com/file/8409210968
/Siavash_Ghomayshi_Tolou_1_.mp3.html
ترانه ی "طلوع" از سیاوش قمیشی