فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شب پرستاره

   دیشب، دومین شبی بود که در خوابگاه دانشجویی گذراندم. خوابگاه در محله ای قدیمی در غرب مسجد جامع اصفهان قرار گرفته است. یک نانوایی با سقفی طاقی نزدیکش هست که نان های خوش مزه ای می پزد. برای رسیدن به خیابان اصلی هم، باید از زیر طاق بازارچه ها گذشت که حس و حال خوبی دارد.

  تا اصفهان را با یکی از همکلاسی ها به نام هادی رفتیم؛ برخلاف هفته ی پیش که فقط امین در خوابگاه بود، بچه های دیگر هم بودند. کوله پشتی را که زمین گذاشتیم، یک چای مهمانمان کردند و بعد با هادی رفتیم بیرون. 

  هادی اصفهان را خوب می شناسد. از زیر بازارچه گذشتیم و رفتیم مسجد حکیم را دیدیم و از آنجا رفتیم میدان نقش جهان؛ بعد با اتوبوس تا محله جلفا رفتیم که دانشگاهمان آنجاست. محله ای شیک و ارمنی نشین، با خیابان ها و کوچه های سنگفرش و پر از خانه ها و کافه های زیبا... .

   هادی رفت پیش یکی از دوستانش و من برگشتم خوابگاه. بچه ها کم کم دور هم جمع شدند و نشستیم به گپ و گفت و نوشیدن چای و قهوه؛ ماهان، که گیاهخوار است، یک آشپزخانه ی کامل راه انداخته بود! بچه ای باسلیقه و پاکیزه، که مثل یک قهوه چیِ حرفه ای کار و فعالیت می کرد!

  مهمانم کردند به شام و بعدش قهوه ی عربی خوش مزه !

   و بعد، حسین که موهای فر بلندی دارد، نور اتاق را کم کرد و موسیقی ملایمی پخش کرد و ماهان که روی میزی کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید، برایمان فال حافظ گرفت و امین برایمان کتاب خواند.

  چای و لیمو خوردیم. گفتیم. خندیدیم.

  حالی خوش بود...