فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سلاخی در سردابی قرون وسطایی...

  مرگ داریوش مهرجویی و همسرش، آن هم بدین شکل فجیع، یکی از تلخ ترین روزهای عمرم را رقم زد. 

  وقتی گفتند کیومرث پوراحمد خودکشی کرده است، تا مدت ها جرات تماشای تصویری که می گفتند در آن خودش را به دار آویخته، نداشتم؛ وقتی بالاخره تصویر را دیدم، سردی غریبی همه ی وجودم را در بر گرفت. چطور ممکن است کسی خودش را این طور بکشد؟... باور دارم که همه ی آن ها که خود را به دار می کشند، وقتی خفگی واقعی را احساس می کنند، دست و پا می زنند که خود را نجات دهند. در آن تصویر هم کیومرث پوراحمد حتی اگر تصمیم به خودکشی داشته،  به راحتی می توانسته خودش را از مرگ برهاند، خصوصا آنکه قد و قامت بلندی هم داشت... .

  حالا به این فکر می کنم که وقتی مهرجویی و همسرش در حال چاقو خوردن بودند، حداقل در عرض ثانیه ای با خودشان گفته اند کاش می توانستیم برای بقیه تعریف کنیم که چه شد... .

پ.ن:

عنوان از دیالوگ های فیلم هامون (مهرجویی؛ ۱۳۶۸)

Mori Art Museum

به نظرم ویدئوی زیر نمونه ی مناسبی باشد برای درک تعریف موزه در دنیای امروز:

.

پاپوش

 روزهای نوروز گذشته که به عنوان همیار در کاخ گلستان بودم، روزهای شلوغی بود.

یکی از همان روزها -شاید سوم - از همان صبح با ورود انبوه بازدیدکنندگان، می شد حدس زد که شلوغ تر از روزهای پیش است.

از مسئولان کاخ تا همیارها و خدمات، همه بابت جمعیت بالای بازدیدکنندگان، تحت فشار بودند. خانم حسین پور، رئیس موزه های کاخ و خانم سامانیان از مدیران میانی کاخ،  بدو بدو  و همزمان با تماس های تلفنی، در حال راه اندازی امور بودند. 

من در بخش موزه مخصوص بودم؛ وقتی جمعیت بیشتر شد، برای کمک به بقیه ی همیارها رفتم کاخ اصلی که پربازدیدترین نقطه ی کاخ گلستان است. آن قدر جمعیت زیاد بود که مثل پلیس های راهنمایی و رانندگی، فقط سعی در تسهیل رفت و آمدها داشتیم. با این حال گاهی توضیحاتی راجع به بعضی بخش ها می دادم و همین که جمعیت می ایستادند و ترافیک می شد، جایم را عوض می کردم!

خوشبختانه برای ورود به این بخش باید پاپوش استفاده کرد؛ هم برای جلوگیری از  گرد و خاک و آلودگی هایی که همراه کفش وارد بنا می شوند و بر آثار می نشینند و به آن ها لطمه  می زنند و هم اینکه در این بخش به طور خاص، کفپوش های نفیس فرانسوی که از دهه ی چهل به سفارش فرح پهلوی برای تالار ظروف و راهروی منتهی به تالار برلیان به کار رفته است آسیب کمتری ببینند. استفاده از پاپوش، امری رایج در بسیاری از موزه های دنیاست.

در کاخ گلستان، این پاپوش ها در ابتدای پلکان کاخ اصلی به بازدیدکنندگان داده می شود.

  قدری از حضورم در این بخش نگذشته بود که متوجه شدم بازدیدکنندگان  بدون پاپوش وارد تالارها می شوند. از یکی  دوتایشان پرسیدم، گفتند پایین به ما پاپوشی نداده اند. با خانم سامانیان تماس گرفتم، گفتند:«دستور داده اند به خاطر حفظ محیط زیست کفپوش ها استفاده نشوند، چون برای محیط زیست مضر هستند. البته به خاطر ازدحام جمعیت هم هست». گفتند که من هم به اشان گفته ام اما نپذیرفته اند. 

تماشای انبوه جمعیتی که با کفش هایشان گرد و خاک به کاخ می آوردند، بسیار ناراحت کننده بود.

این بار با خانم حسین پور تماس گرفتم و از نگرانی هام گفتم؛ ایشان هم ناراحت بودند. گفتم:«خواهش می کنم کاری بکنید.»

قول دادند که پیگیری کنند. حضوری هم رفتم پیش خانم سامانیان و همان حرف ها دوباره تکرار شد.

نمی دانم چند دقیقه شد، نیم ساعت یا بیشتر، که متوجه شدم بازدیدکننده ها پاپوش پوشیده اند. با خانم حسین پور تماس گرفتم، گفتند قرار شده دوباره پاپوش استفاده شود. نفس راحتی کشیدم.

تالار ظروف را به یکی از نیروهای یگان حفاظت سپردم و رفتم ورودی پلکان کاخ اصلی؛ خانم سامانیان و یکی دوتا از خدماتی ها و نیروهای حفاظت در حال توزیع پاپوش بودند؛ از جمعیت جامانده بودند و ترافیک زیادی در آن نقطه ایجاد شده بود که این، خودش می توانست آسیب زننده باشد. رفتم کمک؛ یک کارتن پاپوش را روی دست بلند کردم که جمعیت، ایستاده هم بتوانند پاپوش بردارند. از همیارها هم به کمک آمدند. خستگی از سر و رویشان می بارید و صداهایشان گرفته بود.

 متوجه شدم که برخی از بازدیدکننده ها بدون پوشیدن پاپوش، از پلکان بالا می روند. با صدایی شبیه فریاد خواهش کردم که همه پاپوش بپوشند! رفتم بالای پلکان و به چند نفر که پاپوش نپوشیده بودند تذکر دادم که برگشتند و پوشیدند.  همزمان مراقب بودم که بچه ای زیر دست و پا نماند.

آن بالا، خسته ایستاده بودم. سرم درد می کرد و صدایم گرفته بود. جوانکی که صورتش را ندیدم، در حالی که از کنارم می گذشت، با لحنی تمسخرآمیز گفت:« چه شغل سختیه که آدم مراقب باشه کسی با کفش وارد نشه!»