فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دست منبسط نور...

 شهرستان که بودیم برای خرید ماهی رفتیم یک استخر پرورش ماهی . استخر در حاشیه ی رودخانه ای پُر آب بود که از کوه های بلند دوردست سرچشمه می گرفت و زمین های روستاهای سر راهش را در مسیری طولانی آب می داد.

 مدت هاست که روی سدّی کار می کنند که آبش را همین رودخانه تامین خواهد کرد.

 از پل گذشتیم و به جنگل های سپیدار رفتیم. منطقه ای خوش  آب و هواست و محل اتراق مردمان. 

هیراد و کیان دل نمی کندند از آن جا.

 محمد می گفت وقتی سد آبگیری شود، همه ی این منطقه و از جمله چند روستایش زیر آب می روند.

 به نوری که از لا به لای سپیدارها می تابید فکر می کردم که روزی خاموش خواهد شد. همه ی این درخت ها، گل ها و سبزه ها زیر آب خواهند رفت.


پ.ن:

عنوان از سپهری

چگونه شرح دهم؟...

دراین زمانه‌ی بی‌های‌وهوی لال‌پرست

خوشا به حال کلاغان قیل‌وقال‌پرست


چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را

برای این همه ناباور خیال‌پرست


به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست


رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند

به پای هرزه‌علف‌های باغ کال‌پرست


رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمالِ دار برای من کمال پرست


هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری‌ست

به تنگ‌چشمی نامردم زوال‌پرست



"محمد علی بهمنی"


 از مدرسه که برگشتم، هیراد را از خانه ی مادرم برداشتم و بردمش پارک. توی راه ترانه ی جورچینِ چاووشی را می خواند. گفت این ترانه را دوست دارد.

 نگه داشتم و برایش دانلود کردم و با هم گوش کردیم.

 به پارک که رسیدیم روی چمن ها دراز کشیدیم و ترانه را زدیم روی تکرار!


پ.ن:

بشنوید:

http://s13.picofile.com/file/8399332818/Shajaryan_mix.mp3.html

میکسی از آواز سوم از آلبوم آستان جانانِ استاد شجریان، شعر از حافظ، اصل آهنگ از زنده یاد پرویز مشکاتیان

نوشیدنِ شب...

با سجاد و محمد آمده ایم سر زمین های کشاورزی؛ در حاشیه ی جاده ای خاکی آتش به پا کرده ایم.

سمت راستمان جوی آب است و سمت چپمان پیکان پدر سجاد. صدای آب می آید. آب به تک درختی در تاریکی  می رسد. آن سوی جوی آب، گشنیزها گل کرده اند. 

حال خوبی ست!

آسمان پر ستاره است.

.

ساعت از سه گذشته است.

هوا سردتر شده است.

سجاد مشغول آبیاری ست. گوشی محمد می خواند.این قلیان نیم وجبی اش عجب کام می دهد!

.

ساعت پنج صبح است و داریم برمی گردیم.

وقت دور زدن تک درخت را دیدم که در واقع دو تا درخت در یک امتداد بود.

محمد تمام شب را با یک تا پیراهن و یک شلوار جافی به صبح رساند!

به سمت روستا برمی گردیم.

مدت ها بود که آسمان را به این زیبایی ندیده بودم.

سفر پیچکِ این خانه به آن خانه...

از دیروز آمده ایم شهرستان.

بعد از ظهرش رفتیم سر خاک و بعدش رفتم خانه ی پریوش. روزه، صورتش را لاغر کرده بود، اما مثل همیشه پر انرژی بود و با صدای بلند صحبت می کرد.

خانه ی پریوش در همان محله ای ست که ما در آن زندگی می کردیم. درست کمی پایین تر از کوچه مان که نامش "کوی آزادی" بود. 

از خانه شان که درآمدم، رفتم کوی آزادی. پس از این همه سال، تقریبا به همان شکل باقی مانده است. فقط یکی از خانه ها را داشتند نمای سنگی می زدند، که با آن سنگ های خاکی رنگ و سرستون هایی در دو طرف یک دروازه ی باریک، اصلا به بافت کوچه نمی خورد.

انبوهی خاطره و تصویر پیش چشمم زنده شد.

مثل دیدن کامی(کامران) در یک بعد از ظهر خلوت تابستانی که روی پله ای در کوچه مان نشسته بود و نانی را که در پیراهنش قایم کرده بود می خورد. از ترس نامادری اش این کار را می کرد.

یا همسایه ی رو به رویی مان که اهل حق بودند و اسم تنها پسرشان علی بود و در آن روزهای سختِ پس از جنگ، مادرِ خانه ساعت ها صف می ایستاد و نوبتش را به مادرم می داد. صف نان، صف کره، صف...

همسایه ی بغل دستی مان که خانواده ای ثروتمند بودند و هروقت توپ فوتبال بچه ها تو حیاطشان می افتاد، پیرزنِ خانه آن را پاره می کرد و پرت می کرد بیرون. بچه ها هم به اش می گفتند قورباغه!

همسایه ی پشت سری مان پسری به نام وحید داشت که جودوکار بود و یک بار کتفش شکسته بود.

و همسایه های خوبی مثل ننه پوروزه که خانه اش  بر بلندای کوچه ی رو به رویی بود؛ پیرزنی مهربان بود و هر وقت آش می پخت برایمان می آورد.

یا همسایه ای که بلوچ بودند و من نمی دانم چه طور راهشان به آن جا افتاده بود.

و کمی آن طرف تر، خانه ی علی، دوست و همکلاسی ام که پدرش روزهای خاص، شبیه خوانی می کرد و حالا خودش نظامی شده است.

در چند ثانیه همه ی این خاطره ها در ذهنم مرور شد.

گاهی از همان کوچه ی رو به رویی که شیب تندی داشت به خیابان اصلی می رفتم. در همین کوچه ی شیب دار، کوچه ای بود که یکی از خانه هایش را دوست داشتم. خانه ای قدیمی بود که  چند پله می خورد و دیوارهای کاهگلی بلندی داشت. بنای خانه بین درخت های کهن و گل ها و پیچک های رنگارنگی که از بالای دیوار پیدا بودند، گم شده بود. چند بار ساکنانش را دیده بودم؛ پیرمرد و پیرزنی که به نظر می رسید تنها هستند.


پ.ن:

عنوان از سپهری