فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درباره ی "سلاخ خانه ی شماره ی پنج"، کورت ونه گات



 بخش نخست کتاب درواقع فشرده ی آن، و همچون راهنمایی برای مطالعه اش می باشد. نویسنده در این بخش حرف های اصلی اش را زده است؛ تنفرش از جنگ و چرایی این تنفر، واقعه ی بمباران درسدن، و شیوه ی نگارش این رمان.

 واقعه ی دهشتناک بمباران درسدن در اواخر جنگ جهانی دوم، بهانه ای می شود برای واکاوی دلایل جنگ به طور کلی و تعمیم آن به همه ی تاریخ. در همین بخش نخست، نویسنده به دنبال اتفاقات مشابه در طول تاریخ می گردد و این واقعه را جزئی از یک دور تاریخی می داند که نمونه اش پیش تر اتفاق افتاده و در آینده هم اتفاق خواهد افتاد؛بله، "رسم روزگار چنین است." در بیان این حقیقت تلخ، ونه گات بر خلاف بسیاری از نویسندگانی که در شرح یک واقعه، جزئیات آن را مو به مو و به ترتیب توالی و حتی الامکان مستند می آورند، واقعیت و خیال را در هم می تند و همزمان از فانتزی و طنز سیاه استفاده می کند و تکه های واقعیت را لا به لای داستانی علمی-تخیلی می گنجاند و این آیا جز از جنون ناشی از آن واقعه نیست؟... و به راستی در "گردابی چنین حایل"، چه باید کرد؟

 شیوه ی روایت کتاب به گونه ای ست که ونه گات نه تنها از چند زاویه ی دید استفاده می کند، بلکه گاه در مقام یک سخنران، به تشرح یک واژه یا ایراد یک خطابه می پردازد، یا به عنوان مکمل، بخش هایی از کتابِ دیگری را در رمان می آورد تا مستندسازی کند یا توضیح بیشتری درباره ی موضوع داده باشد. خودِ نویسنده در همان بخش نخست خطاب به ناشری که با او قرارداد بسته است می گوید:"ببین سام، این کتاب خیلی کوتاه و قره قاطی و شلوغ پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمی تواند درباره ی قتل عام، حرف های زیرکانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتا همه مرده اند، و طبعا نه صدایی از کسی در می آید و نه کسی دیگر چیزی می خواهد. بعد از قتل عام، انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همین هم هست، البته به جز پرنده ها.

  و پرنده ها چه می گویند؟ مگر درباره ی قتل عام حرف هم می شود زد؟ شاید فقط بشود گفت:"جیک جیک جیک؟""(ص. ۳۴)

  فرمی که ونه گات انتخاب کرده و به اجرا درآورده است، به شکلی غیر مستقیم این تلخی را به درون مخاطب تزریق می کند. یک تلخی ته نشین در عمق روح او، و نه گذرا. مخاطب از همان بخش نخست از اصل ماجرا آگاه می شود، پس باید به شیوه ای نامتعارف این واقعه ی تلخ را برایش بازگو کرد.

 ونه گات از "سفر" برای این بازگویی استفاده می کند و یک زائر (بیلی پیل گریم) که راهی این سفر می شود؛ روشی قدیمی که سابقه ای چند هزار ساله دارد. اما او این سفر را در "زمان" انجام می دهد؛ این ترفند هم باعث شکستن خط سیر روایی شده است و دست او را برای بازگویی روایت در زمان ها و مکان های مختلف باز گذاشته است، و هم داستان را به سمت ژانر علمی - تخیلی کشانده است و او ناچار به خلق ترالفامادورها و دنیایشان شده است؛ ترالفامادورهایی که در عین حال، فرهنگی متفاوت با زمینی ها دارند اما دنیای آن ها هم خالی از جنگ و خونریزی نیست... در جای جای کتاب، علاقه ی نویسنده به داستان های علمی - تخیلی موج می زند. او درباره ی نوشته های کیلگور تراوت که در رمان نویسنده ای در این ژانر است می گوید که :"نثر تراوت وحشتناک بود. فقط افکارش خوب بود."(ص. ۱۴۱)

 بیلی پیل گریم اما برخلاف آن ظاهر و رفتارهایی که به نظر بقیه عجیب است، به درک عمیقی از هستی می رسد که بقیه از آن بی بهره اند. " مهمترین چیزی که در ترالفامادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می میرد، تنها به ظاهر مرده است."(ص. ۴۳)" یا آن جمله ی غریبی که مادرش در خانه ی سالمندان به سختی در گوش او نجوا می کند که:" چطور شد این قدر پیر شدم؟"(ص. ۶۴)

  در طی مسیر بیلی پیل گریم، نویسنده چند بار به انجیل و روایتِ به صلیب کشیدن مسیح هم ارجاع می دهد و به پرسش هایی مهم می رسد.

 واقعه ی بمباران درسدن، شهری که همچون فلورانس در ایتالیا به زیبایی معماری اش شهره بوده است، به عنوان نقطه ی مرکزی روایت، چند بار و تکه تکه و یک بار هم به شکل معکوس (صص. ۹۹ و ۱۰۰) آمده است.  نکته ی مهم آن است که روایتِ پس از واقعه باید چگونه باشد؟ پس از واقعه، که ونه گات شهر را به کره ی ماه تشبیه کرده است، سکوتی همه چیز را در بر گرفته است:"وقتی گروه، سطح ماه را طی می کرد از کسی صدایی بیرون نمی آمد. کلمه مناسبی پیدا نمی شد." اسیرانِ آمریکایی ای که به همراه نگهبانان آلمانی شان که حتی از گلوله بارانِ پس از بمباران جنگنده های آمریکایی زنده مانده اند، سر شب به مهمانخانه ای می رسند که همچنان باز است و صاحب مهمانخانه از آن ها پذیرایی می کند...

 درسدن شهری فرهنگی و غیر نظامی بود، اما آماج سخت ترین حمله ها قرا گرفت تا تلخی جنگ، بیشتر از همیشه خود را نشان دهد. روایت نویسنده از شرایط مردمان این شهر، پیش و پس از واقعه ی بمباران، تلخ و گزنده است و تاکید دوباره ای ست بر پوچی جنگ.

طعنه ی او به انگلیسی ها هم به نوعی جالب است، چرا که چرچیل نخست وزیر وقت انگلستان در جنگ جهانی دوم را عامل اصلی طرح بمباران درسدن می دانند. او درباره ی زندانی های انگلیسی می نویسد:"آنها جنگ را به کاری تر و تمیز، منطقی و مفرح تبدیل می کردند."(ص. ۱۲۳)

 

٭ مشخصات کتاب:

سلاخ خانه ی شماره ی پنج، کورت ونه گات، ترجمه ی علی اصغر بهرامی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ دهم: ۱۳۹۳.


#سلاخ_خانه_شماره_پنج

#کورت_ونه_گات 

#هردوهفته_یک_کتاب

درین شب ها...


دارم داستان "سرویس دبیرستان مولوی" را تایپ می کنم؛ عینا همان نسخه ی دستنویسی که در نوروز نود نوشتم. تغییراتش را بعد از تایپ انجام خواهم داد. همزمان تصنیف های آلبوم سفر عسرت استاد ناظری را گوش می کنم که خیلی غمگین اند.

 هرکسی در بین نوشته هایش، به تعدادی بیشتر دلبستگی دارد و من هم به این داستان دلبستگی عمیقی دارم. به نوعی زبان حال خودم است.

و این هم تصنیفی از آلبوم سفر عسرت، سروده ی استاد شفیعی کدکنی:


"درین شبها

که گل از برگ و

برگ از باد و

ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

سرّ و سرودش را،

در این آفاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی


درین شب ها،

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.

درین شب ها،

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

سرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی. 

 

توئی تنها که می خوانی

رثای ِ قتل ِ عام  و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را

توئی تنها که می فهمی

زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.


بر آن شاخ بلند،

ای نغمه ساز باغ  ِ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ

در خوابند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها،

گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

ز ِ آواز تو دریابند.

تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.

تو، بارانی ترین ابری

که می گرید،

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،

ز جام و ساغر خیام."

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید...



‍ - تو از حسین‌بن‌علی چه می‌دانی؟


- او مقتدای راحله است. این سببِ اول‌بار بود که او را دانسته‌ام.


- من یک بار او را دیدم که با اسیران نصرانی عیسی‌مسیح را به شفاعت گرفت که آشفتگی نکنند و بند از پایِ ایشان برداشت. هنوز هم این سخن در گوش است که فرمود «ما برای برداشتنِ بند آمده‌ایم، نه بند نهادن.»


- از او بسیار می‌گویند؛ و آنها که می‌گویند، چرا خودْ چون او نیستند؟ 



از دیالوگ های "روز واقعه" ،شهرام اسدی، ۱۳۷۳.

 فیلمنامه ی این فیلم را بهرام بیضایی در سال ۱۳۶۱ نوشت که در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان چاپ شد.


پ.ن:

 ٭ از بیرون صدای عزاداری می آید. خواننده در رثای عباس، دلگیر می خواند. هوا ابری ست و باد می آید. آسمان انگار که بخواهد ببارد. هیراد می گفت من به خدا گفتم که باران ببارد!... گفته ام برف هم ببارد.

٭ عنوان از حافظ

حوض نقاشی من بی ماهی ست...


 داشتم یادداشت های قدیمم را جمع و جور می کردم و کلی خاطره برایم زنده شد...؛ مثلا نقاشی هایی که دوره ی دانشجویی کشیده بودم!

 نقاشی کشیدن به وقت تنهایی، از سرگرمی های من بوده است. نقاشی هایی را از سال سوم ابتدایی به این سو هنوز دارم.

یا نقاشی ای دارم از شب اولی که در خوابگاه دانشجویی بودم...؛ همین طور نقاشی ای که با ذغال کشیده بودم و به دیوار خوابگاه زده بودم!

 شاید یک ماهی گذشته بود که متوجه شدم در محوطه ی باریک پشت خوابگاه، یک کارگاه نقاشی هست؛ در واقع یک تابلوی نقاشیخط مرا به آن جا کشاند. مردی در کارگاهی باریک، مشغول خطاطی روی پارچه بود. گپ و گفتی شکل گرفت و علاقه ام به نقاشی، باعث دوستی مان شد. رشته اش گرافیک بود و خط ها و نقاشی های دانشگاه را انجام می داد. به انیمیشن هم علاقمند بود و تعدادی از کارهایش را هم نشانم داد که جالب بودند. برادرش به خارج از کشور رفته بود و می گفت اگر شرایطش بهتر نشود، او هم می رود. شمایل نقاشان یک قرن پیش را داشت؛ لاغراندام بود و  ریش مرتب و بلندی داشت.

 نقاش ماهری بود. کتاب طراحی ای از کتابخانه ی دانشگاه امانت گرفته بودم که قرار شد از روی آن طرح بزنم و او اشکالاتم را بگیرد. نخستین طرح را از اسکلت انسان زدم که جزئیات زیادی داشت و البته خیلی برایم آموزنده بود. نقاشی ام مورد پسند استاد قرار گرفت و همین باعث دوستی بیشتر ما شد. در اوقات بیکاری به کارگاهش می رفتم و همزمان که کار می کرد، باهم گپ می زدیم.

 در سال دوم دانشگاه، سراغ کارگاهش رفتم؛ تعطیل بود.

 هیچ گاه پس از آن ندیدمش...

 در همین سال، اجبارا باید در دو کلاس فوق برنامه شرکت می کردیم و من هم کلاس طراحی را برداشتم؛ استادمان آقای عزیزی بود که او هم گرافیک خوانده بود. میانسال بود و بسیار مبادی آداب و قواعد سختگیرانه ای داشت. خواننده ی مورد علاقه اش هم فرهاد مهراد بود. ویژگی هایی که مرا مجذوب شخصیتش کرده بود. در یک ترمی که با او کلاس داشتیم، طراحی من رشد قابل توجهی کرد و دلیل اصلی اش هم شیوه ی آموزش آقای عزیزی بود. از مبانی شروع کرد؛ از سایه روشن زدن به کره، مکعب و مخروط، به پرسپکتیو  و به طراحی از اجسام بی جان رسیدیم و کمی بعد، از گل ها و اجسام زنده طراحی کردیم؛ در واقع فشرده ی کلاس های طراحی کلاسیکی که از قدیم متداول بوده است. هر هفته هم باید تمرین هایی را انجام می دادیم.

 کار کردن با آقای عزیزی خیلی خوب بود؛ از آن جا که استاد تدریس عملی مان در مدرسه هم بود، رابطه ی دوستانه ی عمیقی بینمان شکل گرفت. وقتی از علاقه ی من به سینما با خبر شد و کلاسی که در آن زمان می رفتم، حتی پیشنهاد ساخت فیلم کوتاهی را داد که دوربینش را هم خودش بیاورد؛ اما من نپذیرفتم و گفتم که تازه در ابتدای راه هستم.

 تابستان بعدش که برای انجام کاری اداری به دانشگاه رفتم، خبر درگذشت او را از پارچه نوشته ای در حیاط دانشگاه خواندم...؛ خیلی متاثر شدم. شماره ی خانه شان را داشتم. تماس گرفتم و با پسرش صحبت کردم و به اش تسلیت گفتم.

 چهره ی جدی و همراه با تبسمش، با آن کت و شلوار خاکستری، هنوز در خاطرم مانده است.

  

پ.ن:

عنوان از سپهری

تا چه قبول افتد...


  با همه ی دغدغه ها و گرفتاری ها، دارم روی داستان هایم کار می کنم. تقریبا شش داستان آماده دارم و حداقل دو داستان دیگر هم باقی مانده تا آماده شان کنم. به هرکدام از داستان ها از یک واژه و جمله و پاراگراف بگیر تا بازنویسی کامل، پرداخته ام.

امیدوارم بالاخره روزی به شکل مجموعه داستانی چاپ شوند.

 تا چه قبول افتد و چه در نظر آید! 

مثل شعر...


که ما همچنان 

می‌نویسیم 

که ما همچنان

در اینجا مانده‌ایم

مثل درخت که مانده است 

مثل گرسنگی

که اینجا مانده است

مثل سنگ‌ها که مانده‌اند 

مثل درد که مانده است

مثل زخم 

مثل شعر

مثل دوست داشتن

مثل پرنده 

مثل فکر 

مثل آرزوی آزادی

و مثل هر چیز که از ما نشانه‌ای دارد.


"محمد مختاری"

روز سینما


 سینما سعدی، خیابان جمهوری (شاه آباد سابق)، تهران، اواخر دهه ی ۳۰

چون ناراحتی وجود داره، موسیقی هست،

چون ناراحتی وجود داره، شعر هست،

چون ناراحتی وجود داره، سینما هست...


از دیالوگ های فیلم "مالیخولیا"، لارنس فون تریه، ۲۰۱۱.


این روزها...


 روزهای شلوغی را پشت سر گذاشتم که خستگی، تلخی و شیرینی توامان داشت.

 امروز هیراد را در پیش دبستانی ثبت نام کردم. یک مهد کودک سر کوچه ی مادر که برای دیر و زودهای احتمالی، سختمان نباشد.

 وقتی گذاشتمش آن جا و برگشتم خانه ی مادرم، گفت:"دلم گرفته است..."

گفتم:"به خاطر هیراد؟"

گفت:"از امروز شروع شد؛ جدا شدن هیراد از تو!"

پدر آن سوی تر دراز کشیده بود؛ درد پاها بیشتر از بقیه ی دردها اذیتش می کند. به پنجره ی پیش رو خیره شدم که در سوی دیگر، دیوار سیمانی خانه ای قدیمی را نشان می دهد.

گفتم:"نگران نیستم مادر. فقط دلم می خواهد بچه ی مستقلی بار بیاید."

در آستانه ی پیری


نخست ثانیه‌ها

کمی بعد

دقیقه‌ها

ساعت‌ها

روزها ...

به خودت که می‌آیی

می‌بینی

سال‌هاست درد می‌کشی

و چیزی حــــــس نمی‌ کنی ...


"محمد مرکبیان"


٭بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8336626368

/03_Mohsen_Chavoshi_Dar_Astaneye_Piri.mp3.html

"در آستانه ی پیری"، از محسن چاووشی.


آجرها...

 

فردا این کار به پایان می رسد...

چند روز پیاپی کار با همه ی سختی ها و شیرینی هایش...

در این هنگامه ی شب که حدود دو ساعتی ست گوشی هایمان را تحویل گرفته ایم- و البته فردا صبح زود باید تحویلش بدهیم!- در حال گوش کردن به یک موسیقی غمگین هستم. رضا هم که بدخواب است, بیدار است و بقیه خوابشان برده است.

گذراندن روزها و شب ها, بی هیچ موسیقی یی, سخت است.

 امروز به این فکر می کردم که همه ی ما و این هایی که در این چند روزه باهاشان سر و کار داشته ایم در دایره ی بسته ای زنده ایم... به تعبیر پینک  فلوید همچون آجرهایی در دیوار...

روزی همه ی این شب و روزها را در داستانی زنده خواهم کرد, روزی که البته خوب می دانم نزدیک نیست!...


پ.ن:

کامنت های پر مهر دوستان عزیز بی پاسخ نخواهند ماند. با سپاس!

شب ...


جایی مشغول به کار هستم که فقط ساعات محدودی  حق استفاده از تلفن همراهمان را داریم...

خشت و آیینه


در خبرها خواندم که قرار است نسخه ی مرمت شده ی فیلم "خشت و آیینه" ابراهیم گلستان در جشنواره ی ونیز روی پرده برود. این کار، در ادامه ی سنت مرمت فیلم های کلاسیکی ست که جشنواره های مهم دنیا دارند و بسیار جای خوشحالی ست که این فیلم هم در لیست مرمت قرار گرفته است.

 "خشت و آیینه" فیلمی رئالیستی ست که در سال های ۴۲ و ۴۳ به عنوان نخستین فیلم بلند داستانیِ کارگاه ابراهیم گلستان ساخته شد و در سال ۴۴ در سینما رادیوسیتی به نمایش درآمد. برای نخستین بار در تاریخ سینمای ما، در آن از صدابرداری سر صحنه استفاده شد و البته آن را آغازگر موج نوی سینمای ایران می  دانند. در آن بازیگرانی چون زکریا هاشمی، مهری مهرنیا، پرویز فنی زاده، جمشید مشایخی، جلال مقدم،  پری صابری، محمدعلی کشاورز و اکبر مشکین بازی کرده اند که همگی از تئاتری های آن دوران بودند.

 قطعا دیر یا زود این نسخه ی با کیفیت به بازار هم ارائه خواهد شد و ما هم می توانیم به تماشای آن بنشینیم!



٭ دیگر نوشت:

 چندی پیش که در چارچوب طرح "هر دو هفته یک کتاب"نوشته ای بر کتاب "تابستان همانسال" از آقای تقوایی نوشتم، ضمن معرفی خودم و طرح، آن را برای همسر ایشان، خانم وفامهر ارسال کردم که مدیریت کانال "ناخدا سینما" را هم برعهده دارند که درباره ی فعالیت های استاد است. خوشبختانه ایشان این نوشته را هم در کانالشان گذشته بودند!

امشب از شب های تنهایی ست، رحمی کن بیا...



اَز صُبحِ پَرده سوز، خدایا نِگاه دار

این رازها که ما به دِلِ شَب سِپُرده‌ایم


"صائب تبریزی"


 مهمان داشتیم؛ وقت خواب گوشی رامین زنگ خورد و مهوش گفت که حال رحمان خوب نیست...

 الان بیمارستان میلاد هستیم؛ جلوی اورژانس توی ماشین نشسته ایم و منتظریم جواب آزمایش را بگیریم.


پ.ن.ها:

٭عنوان از مولوی

٭ بشنوید:

http://s8.picofile.com/file

/8335828884/Mohammad_Motamedi_

Hamishe_Yeki_Hast.mp3.html

"همیشه یکی هست" با صدای محمد معتمدی


بعدا نوشت:

 خوشبختانه آزمایش ها نشان داد که مشکل خاصی وجود ندارد؛ داریم برمی گردیم...

درباره ی "ببر سفید" از آراویند آدیگا



 ببر سفید رمانی چند بعدی است؛ نویسنده در قالب نامه ای بلند که طی هفت شب نوشته می شود، داستان زندگی بالرام حلوایی، از کودکیِ تلخ و مشقت بارش تا رهایی از قفس را دستمایه ی نقدی گزنده از شرایط اجتماع هند و نمایش تناقض ها و تقابل های آن قرار می دهد.

   او برای روایت داستانش، واژه های شناخته شده را از نو تعریف می کند و البته که واژه های خودش را نیز می آفریند؛ "ظلمت" جایی ست پیش از رهایی و "نور"، پس از آن. ظلمت، دنیایی ست که ارباب ها مالک جسم و روح کارگرانشان اند و هر کسی در طبقه ی آبا و اجدادی اش اسیر است. آموزش، بهداشت، ازدواج، قانون و ... تعریف های متفاوتی دارند. پرداختن به نشانه های این ظلمت، و طنز سیاهی که نویسنده برای توصیف شرایط پیرامون بالرام به کار می برد، از مهم ترین مشخصه های رمان است؛" این دهکده یک خیابان دارد که جوی فاضلاب درخشانی آن را به دو نیم می کند. در هر طرف این لجن یک بازار هست: سه مغازه ی کم و بیش یکسان که اجناس تقلبی و کهنه ی کم و بیش یکسانی از قبیل برنج، روغن، نفت، بیسکویت، سیگار و شکر می فروشند...." (ص۲۱)

 بالرام باید از پرستش "هانومن"، خدای محبوب ظلمتی ها، یاد بگیرد که چطور در کمال وفاداری، عشق و فداکاری، به ارباب های خود خدمت کند. خدایان در خدمت ظلمت اند.

"قفس مرغ و خروس"، تعبیری ست که نویسنده برای توصیف اجتماعی که بالرام در آن زندگی می کند به کار برده است؛ رابطه ای بر اساس بندگی و ندیدن خود و عادت به تو سَری خوردن و قانع بودن و دم برنیاوردنِ ابدی.

 واژه ی "کاست" نیز که به اصل و نسب هرکسی برمی گردد و کتاب آن را در کنار تقدیر آورده است، به عنوان نیرویی قدرتمند، بر شرایط هر فردی تاثیرگزار است.

  و بالرام کسی ست که از کاست خود پیروی نکرده و از قفس می گریزد، و به تعبیر خودش از ظلمت به نور می رسد،کاری که جز از ببر های سفید، برنمی آید! اتفاقی که به تدریج در رمان می افتد تا آن اتفاقات پایانی برای مخاطب باورپذیر و حتی ناگزیر به نظر برسد که البته در خانواده اش تنها پدرش به لحاظ طرز فکر با بقیه متفاوت است و می خواهد بالرام به مدرسه برود تا "مثل آدم زندگی کند." (ص۳۲) که این تعبیر برای بالرام در ابتدا به کمک راننده بودن معنا می شود و به مرور سقف آرزوهایش بلندتر شده و او به ریاست یک شرکت می رسد. البته بالرام نه با مدرسه که با تجربیاتش در دنیای واقعی موفق به رهایی از ظلمت می شود:"بعد از سه چهارسال کار در معاملات املاک، ممکن است همه چیز را بفروشم، پولش را بردارم و مدرسه ای باز کنم -یک مدرسه ی انگلیسی زبان- برای بچه های فقیر بنگلور. مدرسه ای که در آن کسی اجازه نداشته باشد مُخ کسی را با دعاها و داستان های خدا و گاندی خراب کند - غیر از واقعیت های زندگی هیچ چیز نباید توی کله ی این بچه ها کرد. یک مدرسه پر از ببرهای سفید..."(ص۲۸۵) 

  شرایط به گونه ای پیش می رود که بالرام را مجبور می کند برای فرار از قفس، حتی حاضر به نابودی خانواده اش شود.

 اما رمان به دو وجه مهم می پردازد؛ آموزش و بهداشت، دو رکن مهم برای داشتن اجتماعی سالم است. از سوی دیگر او دموکراسی را لازمه ی داشتن چنین اجتماعی می داند و دلایل نبود دموکراسی را فقر و بی سوادی می داند. انتخاباتی که می تواند منجر به رشد دموکراسی شود، عملا نمایشی بیش نیست! "توی این مملکت سه بیماری مهم وجود دارد: حصبه، وبا و تب انتخابات. این آخری از همه بدتر است؛ باعث می شود مردم مدام درباره ی مسائلی حرف بزنند که هیچ اختیاری در مورد آنها ندارند."(ص ۹۰)

 در واقع مخاطبِ چنین حرف هایی می تواند هر خواننده ی جهان چندمی باشد و بسیاری از مسائلی که در رمان می آید، قابل تعمیم به نقاط دیگری از گستره ی گیتی ست.

 اگرچه رمان راوی اول شخص دارد و در قالب نامه نگارش پیدا کرده است، اما مخاطب خاموشش بسیار زنده به نظر می رسد؛ انگار رو به رویش نشسته است و صدا و گرما و حس و حال پیرامون راوی، بر او هم تاثیر می گذارد.

 در اواخر کتاب هم راوی، از شیوه ی نوشتن داستانش برای مخاطب خاموشش صحبت می کند.

رمان هم به لحاظ روانشناسانه و هم مطالعات اجتماعی، دارای ارزش بالایی ست و شناخت و چیرگی نویسنده را از تک تک مسائلی که به آن پرداخته است، می رساند.


*مشخصات کتاب:

ببر سفید، آراویند آدیگا، ترجمه ی مژده دقیقی، انتشارات نیلوفر، چاپ نخست:۱۳۸۹.


#ببرسفید

#آراویندآدیگا

#هردوهفته_یک_کتاب

الهی شکر...


 امروز بعد از ظهر پدر را بردم بیمارستان لواسانی و اکو گرفت. خوشبختانه آقای دکتر گفت که نیازی به عمل  جراحی نیست...؛ الهی شکر!


بعدا نوشت:

 وقتی می رفتیم، ضبط ترانه های امروزی می خواند..؛ می دانستم پدر دوست ندارد این ترانه ها را، اما کم حرف بود و چیزی نمی گفت. فقط چند جمله درباره ی گرمای هوا و ساختمان های نظامیِ بین راه گفت. تقریبا تمام مسیرمان اتوبان بود. اواخر راه فولدر را به ترانه های کُردی تغییر دادم؛ ترانه ی "شیرین شیرینه" از کامکارها. پدر گفت:"هیش کامین حامالِ ئی نِما!"

گفتم:"بله، هیچ کدوم مثل این نمی شه!"

توی دلم دعا می خواندم؛ یک آن ترس از دست دادنش دلم را لرزاند و بغض کردم. این طور موقع ها نمی توانم به صورتش نگاه کنم. حسی ست که بارها سراغم آمده است....

نگهبان دم در اجازه داد که ماشین را ببرم داخل؛ تا پای کوه راندم.

وقتی آقای دکتر خیالمان را راحت کرد، پدر هیچ واکنش خاصی نشان نداد. فقط چند بار از آقای دکتر و از من پرسید. بعد دوباره ساکت شد.

من اما دکمه ی ضبط را چندبار زدم تا یک ترانه ی شور کُردی آمد!

کودکی گریه کند...

نام مرا بنویسید

پای تمام بیانیه هایی

که لبخند و بوسه را

آزاد می خواهند

پای بیانیه هایی

که نمی خواهند

درختی قطع شود

پرنده ای بهراسد

چهارپایه ای بلغزد زیر پای کسی

پای بیانیه هایی که

می ترسند کودکی گریه کند.


"ناهیدعرجونی"

شه هید نامری...



این همه مرگ 

این همه پاییز 

از طاقت ما بیرون است...


"احمدرضا احمدی"


خبر تلخ و گزنده بود...؛ "شریف باجور" به همراه سه تن که دوتایشان از جنگلبانان بودند، در تلاش برای اطفای آتش سوزی جنگل های اطراف مریوان، گرفتار آتش شدند و در آتش سوختند.



 شریف باجور عضو انجمن سبز چیا بود که در نگهداری از طبیعت بکر مریوان و اطرافش، از فعال ترین انجمن های کشور بود. شریف بارها در اطفای حریق جنگل های منطقه شرکت کرده بود.

 او همچنین یک فعال مدنی شناخته شده بود که از جمله برای احقاق حق کولبران، بسیار تلاش می کرد. تلاش هایش برای کمک رسانی به مناطق زلزله زده به دور از هیاهوی رسانه ها و سلفی گرفتن ها، شبانه روزی و خستگی ناپذیر بود... و البته که فعالیت های مدنی اش منحصر به کردستان نبود.

روحش شاد و یادش گرامی باد!

جنگل های سلسی و پیله، هرگز این فرزند برومندشان را از یاد نخواهند برد.


جمعیت زیادی از همه ی اقشار در مراسم شرکت کرده بودند...

مردم مریوان به راستی با برپایی مراسمی باشکوه، یاد او و دیگر شهیدان همراهش را گرامی داشتند.


پ.ن:

عنوان به کُردی: شهید نمی میرد.

ماه...


در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست

عشاق تو را به دیده در خواب کجاست

خورشید ز غیرتت چنین می‌گوید

کز آتش تو بسوختم آب کجاست

 

"خاقانی"


روی پشت بام دراز کشیده ام؛ باد خنکی می وزد. ماه بالای سرم است و صدای ممتد جیر جیرکی می آید...


٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/

file/8335315818/4_

5895523194277724161.mp3.html

ترانه ی "خوشه های گندم" با صدای سیما بینا

تُنگ


برای ماهی

با سه ثانیه حافظه

تُنگ و دریا یکی ست!

دست من و شما درد نکند

که دل ِ تنگ آدم ها را

با یک عمر حافظه

توی تُنگ می اندازیم

و برای ماهی ها دل می سوزانیم!


"مهدیه لطیفی"


 پ.ن:

شهرستان هستیم.

دیشب را روی پشت بام خوابیدم؛ شب سردی بود...

درد...


همه‌چیز

شتابان می‌گذرد

جز درد...


"ریتا عوده"


بشنوید:

http://s8.picofile.com/

file/8335241168/10

_Shak_Mikonam.mp3.html

"شک می ِکنم" با صدای رضا یزدانی