فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

باغ...

هر روز در مسیرم به سمت خانه، به خیابانی پهن و چند بانده، اما خلوت و آرام می رسم. در سمت چپ آپارتمان های نوساز و شیکِ سه چهار طبقه، منظم در کنار هم اند و در سمت راست، زمین های کشاورزی به آپارتمان های قدیمی تری می رسند. اما در همین سمت، پیش از آپارتمان ها، باغ انگوری هست که انگار همیشه ی خدا سبز است. ساقه های کوتاهِ مُو را روی میله های چوبی اغلب سپیدرنگی سوار کرده اند و بعضی ساقه ها بالای چوب ها در هم تنیده اند. دروازه ی چوبی اش مستطیلی ست که از وسط نصف شده است و در دو  طرف،  تخته چوب هایی ضربدری به هم می رسند.  فنسِِ در هم ریخته ای که به کمک چوب های قد و نیم قد سرپاست، حصار باغ است و در حاشیه ی خیابان، پای درخت های چند ساله، چمن سبز خوش رنگی روییده است.

هر بار که خسته از کنار باغ می گذرم، دلم تازه می شود. انگار سنگینی پلک هایم به سبکی می زند. آرام تر می رانم.

اما باغ این روزها ژولیده به نظر می رسد.

 

شنبه روز بدی بود...

چه روز بدی بود دیروز...

امروز آقای رزاقی گفت بیا امتحان املای بچه های هفتم را برگزار کنیم؛ برگه ی املا را گرفتم و رفتم سر یکی از کلاس های زیر زمین.

جملات برگه ی املا به نظرم حتی در حد بچه های کلاس سوم یا چهارم ابتدایی هم نبود، با این حال بچه ها خوب ننوشتند. کُند بودند و در نوشتن واژه های ساده هم مانده بودند. بعضی از واژگان معمولی را انگار برای نخستین بار است که می شنوند...

این وضعیت البته فقط به همین درس منحصر نمی شود.

واقعا چه امیدی به این آموزش و پرورش هست؟

هر روز دارم از این سیستم آموزشی ناامیدتر می شوم. هیچ کشوری بدون ساختن سیستم آموزشی اش، رشد نخواهد کرد. همه چیز از مدرسه آغاز می شود.

 تک و توک بچه درس خوان هایمان هم که یا بی کار خواهند شد، یا مهاجرت می کنند، یا ...

سال هاست که این ها، دغدغه ی مسئولان ما نیست!


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8384630918/

11_HAFTEH_YE_KHAKESTARI.MP3.html

هفته ی خاکستری، با صدای فرهاد

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جان سوز...

"خداوند این سرزمین را از خشکسالی و دروغ دور نگه دارد."

داریوش بزرگ


چه بگوییم؟

از چه بگوییم؟

از کدام درد بگوییم؟...


پ.ن. ها:

٭"تفریح ما تمرین آیین های تدفین است

از هفت  اقلیمت  کجا این قدر غمگین است؟!"

"عبدالحمید ضیایی"


٭تصنیف "گریه کن"با صدای استاد شهرام ناظری:

http://download1639.mediafire.com/nlwyef1n2ceg/

fn6l1qdd8k09aha/Shahram+Nazeri+-+Aref+Ghazvini+-+Pejman+Taheri+-+Geryeh+Kon.mp3


٭ تصویر: تعدادی از جان باختگان حادثه ی سقوط هواپیما

بر کدام جنازه زار می زند این ساز..؟

چشمانم را که باز می کنم، انگار جایی را نمی بینم...؛ این غبار است یا دود یا چیز دیگر؟

یک هفته اضطراب از پیش آمدن جنگی دیگر.

مصیبت پشت مصیبت...، در جایی که پوستت کنده می شود تا راست را از ناراست تشخیص بدهی.

در سرزمینی که زرتشت در آن بر راستی تاکید می ورزید.

وقتی تلویزیون را روشن کردم تا خبر کشته شدن هموطنانم در مراسم خاکسپاری در کرمان را بشنوم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، در خبری کوتاه و در حاشیه، گوینده ی خبر، سرمست از جوّ حاکم، بی شرمانه گفت"تعدادی" از هموطنانمان...؛ بغضی خفه کننده گلویم را فشرد. بی نام، بی نشان، ... فقط تعدادی..!

واقعا چه بر سر ما آمده است؟!...

و بعد سقوط هواپیما و بعدش اتوبوس...

همه ی دنیا این طوری اند یا ما ظرفیتمان این قدر بالا رفته است؟!

برای کدام دل بسوزانیم؟

هرکدام پدر یا مادر یا برادران و خواهرانی دارند...

بر کدام جنازه زار بزند این ساز...؟


پ.ن:
٭ عنوان از شاملو
٭ بشنوید:
 ترانه ی "شادی ناپدید شد"، با صدای فیروز.
ترجمه ی ترانه:

"خیلی وقت پیش 
وقتی که من بچه بودم ، 
یک پسر بچه ای بود 
از پشت جنگل  می آمد 
باهمدیگر بازی می کردیم
اسم او شادی بود
                                    
من وشادی باهم ترانه خواندیم
برف بازی کردیم
و با باد مسابقه ی دو گذاشتیم
روی سنگ داستان های بچه گانه نوشتیم
و دستهایمان را در هوا تکان دادیم 

و روزی از روزها، دنیا آتش گرفت
گروهی از مردم به جنگ گروه دیگری برخاستند
جنگ به محل ما نزدیک شد
روی تپه ها رسید و دنیا، دنیایی شد

جنگ به اطراف دره رسید
شادی رفت تماشا کند
نگران شدم و او را صدا کردم
کجا می روی شادی؟
صدایش می کردم ولی 
صدای مرا نمی شنید
و درون دره دور ودورتر می شد 
از آن روز دیگر شادی را ندیدم
شادی ناپدید شد... 

و برف آمد و برف رفت 
بیست بار  برف آمد و رفت
من بزرگ شدم
ولی شادی همچنان کوچک است
با برف بازی می کند ..."

اعماق...

زندگی در اعماق امن است

اما زیبا نیست

ماهی هایی که در اعماق زندگی می‌کنند

صید نمی‌شوند

اما طلوع آفتاب را هم نمی‌بینند

کشتی‌ها را نمی‌بینند

حالا اسبی زیبا

پا به دریامی‌گذارد

او را نیز نخواهند دید

بله، زندگی در اعماق غم‌انگیز است.


"رسول یونان"

خفگی...

شنیدن، دیدن و نگفتن
همه ی آنچه را
که مترسک از ماه آموخته بود...

"سیدعلی صالحی"

مدرسه ای که می رفتیم...

اولین شاعر جهان

حتماً بسیار رنج برده است

آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت

و کوشید برای یارانش

آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده

توصیف کند 


و کاملاً محتمل است که این یاران

آنچه را که گفته است

به سخره گرفته باشند


"جبران خلیل جبران"

.

امروز یکی از همکارها گریزی زد به سال های ۸۶، ۸۷ و  خاطراتی از مدرسه ای که من هم یک روز در آن تدریس داشتم...

مدرسه در حاشیه ی یک زمین خشک، در انتهای روستایی در حاشیه ی شهر بود. برای نخستین بار بود که در آن مدرسه تدریس گرفته بودم که از جمله ی بهترین مدرسه های منطقه بود. تابستان ابلاغم را بردم و قرار شد از پاییز دو روز در آن جا تدریس کنم. اما در تابستان شنیدم که مدیرش را برکنار کرده اند و مدیر دیگری جایگزینش کرده اند. گویا از حراست اداره رفته بودند و به مدیر پیشین گفته بودند اسامی کسانی را که در تحصن مدرسه شرکت کرده اند بنویسد، او هم گفته بود اول نام خودم را بنویسید!

جدا از تغییر مدیریت، مدرسه ی شیفت مخالف را که بچه هایش به بی انضباطی مشهور بودند با این مدرسه ادغام کرده بودند.

روز نخست که رفتم، صف کلاس ها تا دم در حیاط کشیده شده بودند.

مدیر جدید از ابلاغم خبر نداشت! خوشبختانه کپی اش را همراه داشتم. باهاش جر و بحثم شد و در نهایت قرار شد یک روز آن جا درس بدهم و روز دیگر را در مدرسه ای دیگر.

اما همان یک روز به سختی می گذشت...

بچه های شرّ و شور کم نداشت؛ حرف و تیکه های زشت و بی پرده رایج بود و دعواهای زنگ آخری در بیابان نزدیک مدرسه تقریبا هر روز برقرار بود. پای چشمِ یکی از معاون ها بادمجانی کاشته بودند و او هر روز با عینک آفتابی بد شکلی به مدرسه می آمد. معاون دیگر که اصلا عرضه نداشت با بچه ها رو به رو شود و ازشان می ترسید.

فقط همان یک سال و همان یک روز آن جا بودم؛ شنیدم که سال بعد وضعیت بدتر شده بود. یادم می آید که یکی از همکارهای ریاضی مان مدام دنبال غیبت کردن بود که آن جا را بپیچاند! می گفت این بچه های سوم انسانی پدرم را درآورده اند.

از همان بچه های کلاس سوم انسانی، یکی شان خودکشی کرد. دختری را می خواست و وقتی از او جواب رد شنیده بود، با قرص برنج خودش را خلاص کرده بود.

"محل پاک شدن گناه کلیسا نیست...،

تو خیابون‌های پایین شهره!"


"خیابان‌های پایین شهر (Mean Streets) / مارتین اسکورسیزی"

بادبادک باز

اگر پست "ترکیدن از خاموشی" را خوانده اید بگویم که پدر آن شاگردم آمد مدرسه. 

راستش اصلا توقع آمدنش را نداشتم.

شنبه ی پیش بود.

شاگردم را فرستادم رفت و با پدرش کلی صحبت کردیم. راحت حرف هایش را زد، شاید حتی آن قدر راحت که انتظارش را نداشتم.

حرف هایش را شنیدم.

می گفت گوش به حرفم نمی دهد. 

فهمیدم که رفتار پسرش با توقعاتش نمی خواند. توقعاتی که البته نرمال بود و خاص نبود.

با این که پر انرژی نشان می داد، اما به نظرم خسته می آمد و البته بسیار صادق می نمود.

 یک آن یاد پدر شخصیت اصلی رمان بادبادک باز افتادم!

خیلی تشکر کردم از آمدنش و گفتم با پسرتان صحبت می کنم.

وقتی هیراد را از منزل پدرم آوردم خانه، هنوز توی ماشین و در پارکینگ ساختمان بودیم که بی هوا از پشت دست انداخت دور گردنم و گونه ام را بوسید و گفت:"بابا دوستت دارم!"

گرم بوسیدمش و قربان صدقه اش رفتم و پرسیدم:"هیراد!... به نظرت من بابای خوبی هستم؟"

گفت:"آره."

گفتم:"چرا؟"

گفت:"چون به پدربزرگ و مادربزرگ سر می زنی!"

گفتم:"دیگه چی؟"

گفت:"خیلی مهربونی!"

گفتم:"خیلی ممنون بابا، تو هم پسر خیلی مهربونی هستی!"

گفت:"ولی یه عیب خیلی بزرگ داری...؛

خیلی می خندی!"

تو سختی یا من یا آهن، ای سنگ...

دیوانه‌ای 

به تازگی از بند 

جسته است


این مژده را 

به حلقه ی طفلان

که می‌برد؟...


"صائب تبریزی"

 پ.ن.ها:

٭ طرح ممنوعیت شلیک مستقیم به کولبران راهی مجلس شد!

٭تصویر از صالح تسبیحی؛ ترکیب تابلویی از کاراواجو (سده ی ۱۶ و ۱۷ م.) با صورت یخ زده ی فرهاد خسروی.

بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/

8382701800/%DA%A9%D9%88%D9%8

4%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86.mp3.html

ترانه ی کُردی "کولبر"، با صدای جمشید عزیزخانی.


پیوست به پست پیشین.

علم در خطر است!

هوای آلوده را حتی توی راهروی مدرسه هم می توان با چشم دید. سر درد و حالت تهوع داریم، اما مدرسه تعطیل نیست؛ 

گویا مسئولین فرموده اند که "علم در خطر است!"

یا باید در گردنه با مشت گره کرده زیر برف بمیریم، یا خانه مان را آب بگیرد، یا...، اگر شانس آوردیم و زنده ماندیم، با هوای آلوده خواهیم مرد.

راستی...، چرا فرهاد خسرویِ ۱۴ ساله سرکلاس نبود و زیر برف بود؟


هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلورآجین

زمین دل‌مرده، سقفِ آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است...


"مهدی اخوان ثالث"

پ.ن:

بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8382555818

/%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_

%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C.mp3.html

لالایی کُردی با صدای تارا جاف، که بازخوانی دیگری از لالایی استاد مظهر خالقی است.