فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

علم در خطر است!

هوای آلوده را حتی توی راهروی مدرسه هم می توان با چشم دید. سر درد و حالت تهوع داریم، اما مدرسه تعطیل نیست؛ 

گویا مسئولین فرموده اند که "علم در خطر است!"

یا باید در گردنه با مشت گره کرده زیر برف بمیریم، یا خانه مان را آب بگیرد، یا...، اگر شانس آوردیم و زنده ماندیم، با هوای آلوده خواهیم مرد.

راستی...، چرا فرهاد خسرویِ ۱۴ ساله سرکلاس نبود و زیر برف بود؟


هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلورآجین

زمین دل‌مرده، سقفِ آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است...


"مهدی اخوان ثالث"

پ.ن:

بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8382555818

/%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_

%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C.mp3.html

لالایی کُردی با صدای تارا جاف، که بازخوانی دیگری از لالایی استاد مظهر خالقی است.

نظرات 10 + ارسال نظر
میله بدون پرچم سه‌شنبه 10 دی 1398 ساعت 17:42

سلام
از دیرباز در میان ارباب‌ها بی‌نیازی به رعیت وجود داشت! امان از کسانی که خود را خادم می‌نامند و از ارباب‌ها متفرعن‌تر هستند...

درود!
در کشور ما اون قدر نابسامانی هست که اگه کسی بخواد خادم مردم باشه و مسئولیتی قبول کنه، باید بهش آفرین گفت، چون قطعا وقت سر خاروندن هم نخواهد داشت!...
شاید وانتی ها خوب فهمیده اند که پشت وانتشون نوشته اند:"گشتم، نبود!... نگرد، نیست..!"

خیلی ممنونم از حضورتون.

بهامین چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 15:18

دلم واسه تماشا یه آسمون آبی بدون هاله های دود ؛تنگ شده

از مسئولین که بخاری بلند نمی شه، باید به امید برکت آسمون بود!

خیلی ممنونم از حضورتون.

Baran چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 09:47 http://haftaflakblue.blogsky.com/

زور زور سپاس بابت توضیحاتی که راجب مریوان نوشتین؛صد حیف و
صد افسوس،درمملکت ما قدر بزرگان نمی دانند....

زور سپاس بابت آهنگ کولبر.ئی "لو روژه" ی ماموستا رزازی؛زور خوشبو.

خواهش می کنم؛ سپاس از شما که می خونید.
بله، صد حیف!...

ممنون که شنیدید. ده نگی کاک ناسر زور خوشه.

سپاس از حضورتون.

صبا سه‌شنبه 3 دی 1398 ساعت 01:12 http://www.5eafaq.blogfa.com

خیلی تلخه. و تلخ تر اینکه داریم عادت می کنم به شنیدن این خبرها.

متاسفانه همین طوره؛ یعنی پایانی برای این تلخی ها هست؟

خیلی ممنونم از حضورتون.

Baran دوشنبه 2 دی 1398 ساعت 16:38

خدا بهشون زور صبربده...

بله؛درود ها و
زور سپاس ها، به مردمان خوبِ مریوان...هر بژی کورد.

+سپاس از شما بابت بشنوید؛زور ایشتاوستنی بو.

آمین!

مریوان شهر فرهنگی و مهمیه در کردستان و شخصیت های بزرگ و انجمن های مهمی درش بوده و هست.
زور زور سپاس!

خواهش می کنم؛ خوشحالم که پسندیدین.

خیلی ممنونم از حضورتون.

Baran دوشنبه 2 دی 1398 ساعت 12:26 http://haftaflakblue.blogsky.com/

"....حریفا!
گوش سرما برده است این،یادگار سیلی سرد زمستان است....."

به خوا دی نازانم چه بوشم؟ دلم پیش مادرشونه؛به نه ماه و
نه روز و
نه ساعت و
نه دقیقه هایی...که گذرانده..

یادگار سیلی سرد زمستان...
حکایت این روزهای ماست.
دقیقا من هم به مادرشون فکر می کردم که چه طور می تونه با چنین مصیبتی کنار بیاد،
و درود به مردم مریوان که از ابتدا و در جست و جو در برف، تا خاکسپاری، در کنار بازماندگانشون بودن.

خیلی ممنونم از حضورتون.

ارغوان دوشنبه 2 دی 1398 ساعت 12:22 http://Www.bakhtyar.blogsky.com

بازخوانی نینا دریس و مهدی عباسی را به مراتب بیشتر میپسندم ...
کاش اینهمه عاشق کردها نبودم. کاش تا به این حد روحم به این ملت گره نخورده بود...
کاش احساساتم به اندازه ی دیگران بود، دست کم به همان اندازه بود سهم غصه ام!

اون بازخوانی خیلی زیباست.

ریشه در محبت، احساس مسئولیت و دغدغه مندی تون داره، و احتمالا علاقمندی به ریشه ها و اصالت ها و طبیعت.
آدم های حساس نمی تونن نسبت به رنج دیگران بی تفاوت باشن، این تراژدی که جای خود داره.

خیلی ممنونم از حضورتون.

زهرا دوشنبه 2 دی 1398 ساعت 09:20 https://farzandenakhaste.blogsky.com

هر دم از این باغ بری می رسد........


البته که دیگه باغی نیست که بری داشته باشه...

خیلی ممنونم از حضورتون.

ارغوان یکشنبه 1 دی 1398 ساعت 21:51 http://Www.bakhtyar.blogsky.com

چه شد که ما به این روزها دچار شدیم؟
چه شد که مصیبت هایی که سرمون میارن تموم نمیشه؟
من نمیفهمم.اینا مگه آدم نیستن و نمیبینن و نمیشنون؟ چرا به داد مردم نمیرسن پس؟
یکی به من بگه باید برای چند نفر تو خودم مچاله شم و کاری از دستم برنیاد؟

ای لعنت بر پدرشون ...
ای لعنت بر اول و آخرشونننن

اصلا راهشون به اون مناطق می افته؟
اصلا اون گردنه رو یه بار دیده ن؟
بچه هاشون اون جا خدمت سربازی رفته ن؟!- به قول یکی از بچه های مدرسه، اصلا بچه هاشون خدمت سربازی می رن؟!
اصلا می دونن داشتن پدر و مادر ناتوان و همزمان دست های خالی یعنی چی؟
می دونن...

لعنت، لعنت، لعنت!... بیش باد!

خیلی ممنونم از حضورتون.

بندباز یکشنبه 1 دی 1398 ساعت 12:03 https://dbandbaz.blogsky.com/

سلام
صبح تا شب چشم و گوش که باز می کنیم جز خبر مرگ چیزی پیدا نمی شود.
تا اطلاع ثانوی کمتر نفس بکشیم. کمتر زندگی کنیم... .

درود!
متاسفانه جان و روح و روان ما، کم ترین ارزشی در این خاک نداره.
زندگی؟...،واژه ها حتی از بازتعریف خودشون، ناتوان هستن.
خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد