فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید...

  قسمت بود سیزده بدر را در کنار قبر پدر سر کنیم.

  روز دوم عید که رفتیم سرخاک متوجه شدیم سنگ قبر از قسمت پایین نشست کرده است. داداش سیروس و هوشنگ پیگیری کردند و سرانجام روز سیزده باهم رفتیم و برایش قرنیز گذاشتیم و درست شد.

  بنا، اسمش اوس غلام بود؛ از لهجه اش نتوانستم بفهمم اهل کجاست. یاد پدر افتادم که بنایی بلد بود. خانه ی پدری در روستا را با عمومامه دو نفری ساخته بودند. 

  عصر همان روز خبر دادند رمضان پسرخاله ی پدرم که ما به اش دای رمضان می گفتیم، درگذشته است؛ دای رمضان و پدرم و عموشکی، رفقای دیرین هم بودند. چندسالی بود که به آلزایمر مبتلا بود. با دختر دومش زهرا - که ازدواج نکرده است-، در گوشه ای از خانه ی پسر بزرگش زندگی می کردند. زهرا دچار افسردگی شدید است. روز خاکسپاری در بی بی سکینه، زهرا خواسته بود صورت پدرش را ببیند تا باور کند مرده است. مردها تابوت را توی حیاط نگه داشتند و صورت دای رمضان را کنار زدند. زهرا، پوست و استخوان شده، در حالی که خواهر بزرگش بازویش را گرفته بود پیش آمد. در سکوت، آرام از لا به لای مردها بالای سر پدرش رسید. بدون کمترین حرکتی به سر و گردنش، نگاهی به او انداخت و بی هیچ کلامی برگشت و رفت.

*عنوان از سپهری