فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درباره ی رمان «بادبادک باز» از خالد حسینی


نخستین رمان خالدحسینی،راوی اول شخص دارد.یک راوی گذشته نگر. در جاهایی هم صدایی در متن می آید و راوی را مخاطب قرار می دهد.

داستان واقعگرای مدرن است،با مایه های روان شناسانه ی قوی.

اگرچه فضاها به شیوه ی کلاسیک معرفی می شوند،اما نویسنده از شگردهای روایی جدید استفاده می کند.فلاش فورواردهایی که از همان نخستین صفحه ی رمان،یک پیش آگاهی به مخاطب می دهندکه باعث کشش وتعلیق نزد او می شود.

نویسنده همچنین به سبک پست مدرن ها، هربار به عمد نقاط عطف روایت را به تاخیر می اندازد که این در ایجاد کشش خیلی موثر عمل می کند، یا در صص ۲۲۳ و۲۲۴ درباره ی شیوه ی نگارش وکلیشه های رایج آن می گوید.

بهره گیری ازتوصیف فضا برای بیان حالت روحی و روانی راوی از ویژگی های مهمی است که شیوه ی روایت رمان را مدرن  کرده است.

تاثیر سینما بر رمان آشکارا خودنمایی می کند.جدا از نشانه های سینمایی ای همچون اسامی فیلم ها و به ویژه وسترن های معروفی چون ریو براوو، هفت دلاور و  خوب،بد،زشت ، سبیل کلارک گیبلی، یا فیلم دیدن درسینما، نویسنده در نوع روایت رمان اش هم از سینما تاثیر گرفته است؛ او همچون عملی که کارگردان برای یک سکانس انجام می دهد، نما ها را دکوپاژ می کند؛ نمونه ی شاخص آن به ویژه درمعرفی آصف اتفاق می افتد.

توصیفات متن عالی است؛ معرفی مکان هاوآدم های آن، حسی ملموس در خواننده ایجاد می کند.اطلاعات مربوط به آنها دقیق، موجز، درست وبه اندازه است؛ مثلاً در توصیف روسها می گوید:" رفیق ها همه جابودند وکابل را به دو گروه تقسیم کرده بودند، کسانی که گوش می ایستادند وکسانی که نمی ایستادند.(ص ۲۸)

یا درتوصیف طالبان در ص ۲۷۹: " با ماشین ول می گردند ونگاه می کنند و از خدایشان است که کسی پاروی دمشان بگذارد.همیشه بالاخره یکی مجبور به این کار می شود.بعد این سگ ها دلی از عزا در می آورند و آن روزشان کسالت بار نمی شود وهمه می گویند اللّه اکبر! آن روزهایی هم که از کسی لغزشی سر نمی زند،خب، همیشه درگیری های اتفاقی پیش می آید دیگر،مگرنه؟  "

نویسنده برای بیشتر ملموس کردن فضای داستانش، جا به جا به آداب ورسوم افغان ها واصطلاحات خاص آنها گریز می زند؛ مسابقات بزکشی، بادبادک بازی، لفظ، چله ،آینه مصحف، رقص اتنی، چوپان کباب، ... و در کنار این ها به خلق وخو و عادات آنها هم می پردازد؛ مثلاً در ص ۶۰ : "افغان ها مردمی مستقل هستند.افغان ها به سنت ها احترام می گذارند،اما از قواعد بیزارند . "

یا در ص ۱۹۶ : "همه باهم و با صدای بلند داد می زدند ، افغانی ها عادتشان است این طوری حرف بزنند."

یا از علاقه ی آنها به غیبت کردن وقصه پردازی می گوید (ص۱۷۵) و مانند این ها، که علاوه بر کمک کردن به نزدیکی هرچه بیشتر مخاطب به فضای داستان ،جنبه ی نقد فرهنگ سنتی افغانستان راهم پیدا می کند.

نویسنده به ویژه درباره شرایط زنان افغانستان به نقد این فرهنگ می پردازد و در ص ۳۰ راوی که بعد از سالها به کشورش بازگشته می گوید: " شاید چیزی که مردم راجع به افعانستان می گویند، درست باشد. شاید آنجا واقعاً جای مایوس کننده ای است. "

همچنین بیان این جزئیات از افغانستان است که ارزش مطالعات اجتماعی و فرهنگی بالایی به متن می دهد؛ یعنی یک مخاطب (به ویژه از نوع غربی اش) پس از مطالعه کتاب به شناختی نسبی از تاریخ ،فرهنگ وخلقیات مردم این سرزمین می رسد.

پیوند عمیق فرهنگ افعانستان با ایران،از همان صفحات نخست رمان خودش را نشان می دهد؛ خیام ،حافظ،مولوی،سفر پدر راوی به اصفهان ، شاهنامه ، اتومبیل پیکان ایرانی، فیلم هایی که در ایران دوبله شده اند و... راوی برای توصیف ثریا، دختری که امیر (کاراکتر اصلی رمان) عاشق اش شده ، بینی او را به بینی قشنگ ونوک تیز زنان ایران باستان تشبیه می کند(ص ۱۶۱) .

 ودر نهایت ،توصیفات نویسنده از جغرافیا و فضای کابل در دهه ی هفتاد میلادی ،حسی نوستالژیک را برای مخاطب تداعی می کند.

از همان صفحات نخستین، تنش های مذهبی و قومیتی ای که در رمان آمده خودش را نشان می دهد؛ هزاره ای ها، که قیافه ای مغولی دارند، از طبقه فرودست اجتماع اند و شیعه اند، در بهترین حالت می شوند نوکر اربابان پشتون سنّی شان که آنها را " موش خور ، دماغ پخ و خر حمّال " صدا می زنند ودر طبقه بالاتری قرار دارند واغلب امکانات جامعه در اختیار آنهاست. آصف، نمونه ی تندروی این طبقه است با عقاید نژادپرستانه ای چون این که "افغانستان مال پشتون هاست " (ص۴۸).

از همان ابتدا ساختن پس زمینه ای ازتاریخ کشمکش های آنان، از این تنش ها در جهت بالاتر بردن بار دراماتیک اثر بهره می برد. تنشی که تا انتهای کتاب حضور دارد ونویسنده سعی کرده تا جایی که امکان داشته است، نگاه بی طرفانه ای به آن داشته باشد وبرتری را به وجه انسانی کاراکترهایش بدهد، هرچند عقیده دارد که " غلبه برتاریخ کار آسانی نیست برمذهب هم." (ص) باچنین پس زمینه وکاراکترهایی، تجاوز آصف به حسن، به عنوان مهم ترین کنش متن اتفاق می افتد.کنشی که مخاطب از همان سطر نخستین نسبت به آن پیش آگاهی می یابد و تمام روایت کتاب به نوعی تحت تاثیر آن شکل می گیرد. چیدمان نویسنده برای این رخداد به گونه ای است که از آن، تصویری مرکزی در ذهن مخاطب شکل می گیرد؛ پس از آن پیش آگاهی اولیه در سطر نخست درمورد اتفاقی که همه ی زندگی راوی را تحت تاثیر خودش قرار داده، به پرداخت کاراکترها و از جمله امیر و حسن و رابطه ی گرم و دوستانه ی آنها می پردازد و پیش زمینه ی عاطفی قوی ای می سازد که از جمله درآن، حسن شخصیتی فداکار و بی آزار است که خالصانه در خدمت امیراست؛ در ص ۱۵ می خوانیم: " حسن حتی موقع به دنیا آمدن هم ذات خودش را نشان داد.او قادر نبود کسی را اذیت کند."

پیش از فاجعه ،حسن خواب می بیند ،که این هم نشانه ی دیگری از وقوع اتفاقی شوم است.

در روز آن اتفاق، فضای شاد و پر انرژی ای که از صبح آغاز شده است، به غروبی تلخ وسرد می انجامد.تضاد تصاویری که در لحظه ی وقوع از پس ذهن امیر می گذرد، اشاره ای است به قربانی شدن حسن، تا امیر به پدرش برسد.بادبادک آبی نماد بزدلی امیراست. شکستی سخت در درون ،در عین پیروزی ظاهری در بیرون. امیر در واقع برای بردن، می بازد واین همان تم نخستین داستان کوتاهی ست که او در کتاب می نویسد. برخلاف پیش زمینه ی طولانی پیش از این اتفاق ،صحنه ی تجاوز موجز روایت می شود وهمین تاثیر آن را بیشتر می کند. تاثیر سینما در شیوه ی روایت این صحنه ،به خوبی دیده می شود.

نویسنده گاهی برای تشدید احساسات خواننده ،رویکردی رمانتیک را برمی گزیند که از جمله ی آن، بخش مربوط به ترک کردن خانه توسط حسن وعلی (پدر حسن) می باشد که در گرمای تابستان، باران می گیرد.

بادبادک باز اثری چندبعدی است؛ از سویی مایه های روان شناسانه ی قوی ای از رابطه یک پدر و پسر شرقی است؛ پسری که سعی می کند در قلب پدر قدرتمندش جایی برای خود دست وپا کند، درحالی که آن نیست که پدر انتظار دارد. از سویی به مسائل ومشکلات مهاجران شرقی در کشورهای غربی می پردازد؛ " سفیرهای سابق وجراح های بیکار واساتید دانشگاه " حالا باید به کارهای دون تن دهند.یکی مثل تیمسار طاهری فقط به حفظ ظاهرش می اندیشد و یکی مثل پدر امیر حتی حاضر به قبول کردن کوپن های تامین اجتماعی نیست.

بادبادک باز داستان گناه  و رهایی از آن به سوی رستگاری است.گذشته ای که راهی برای رهایی از آن وجود ندارد، جز رو به رو شدن با آن ورفتن به دل ماجرا و کتک خوردن برای تطهیر شدن، که درآن ، خندیدن درهنگامه ی کتک خوردن نشانه ای از تطهیر است. 

سرانجام امیر به اعتماد به نفسی که باید می رسد؛ بیان حقیقت بهترین کار است.

آدم ها به جای فرار کردن از گذشته، آن را می پذیرند.در این سیر، امیر به کشف وشهود دوباره ای می رسد که درآن، حضور خداوند از گنگی خارج شده و معنای تازه و قدرتمندی می یابد.

بادبادک باز همچنین روایت تباهی جنگ است؛ جنگی که خاطرات کودکی را با همه ی جغرافیایش در خود می بلعد و نیست ونابود می کند.

این که چگونه تحجر مذهبی به طالبانیسمی منجر می شود که آصف نژادپرست برای برآوردن نیّات کثیف اش و تخلیه ی عقده های روانی اش، آن را دستاویز قرار می دهد. 

  اما از خلا ها یا نقاط ضعف داستان یکی این است که در جاهایی به توضیح واضحات می پردازد و در واقع مخاطب را دست کم می گیرد، مثل آن جا که از حمام هر شب سهراب (پسر حسن) می گوید.یا این که مساله ی کمال چرا باید مطرح شود، حال آن که با فضای رمان همخوانی ندارد. همچنین، حسن چرا باید ماجرا را برای رحیم خان شرح دهد؟ به مرگ حسن هم با توجه به اهمیتی که در متن دارد، خیلی ساده اتفاق می افتد.

  نکته ی دیگری هم که به ترجمه ی رمان برمی گردد این است که درست بود به جای واژه ی «افغانی»، از «افغان» یا «افغانستانی» استفاده می شد. چرا که افغانی واحد پول افغانستان است که در کشور ما به عنوان نسبت ملیتی جا افتاده است.


پ.ن: 

* پیش تر هم درباره ی این کتاب در وبلاگم نوشته ام که از جمله ی نخستین پست هایم بود.

نگاهی به رمان «پیرمرد و دریا» از ارنست همینگوی

  «پیرمرد و دریا» رمانی ست واقعگرای مدرن، با راوی دانای کل. داستان ماهیگیر پیر فقیری به نام "سانتیاگو" که بزرگ ترین ماهی عمرش را شکار می کند. مکان رخدادها خلیجی در کوباست.

  رمان شخصیت های محدودی دارد؛ سانتیاگو و پسرکی به نام "مانولین"  که ماهیگیری را از از او آموخته و دل سوز اش است.

  سانتیاگو ماهیگیری تنهاست که مدت هاست شکار خوبی نکرده است. همه چیز او کهن است، مگر چشم هایش؛ «.. چشم هایش به رنگ دریا بود و شاد و شکست نخورده بود.» (ص۹۸) همینگوی پس از توصیف ظاهر سانتیاگو و شرایط زندگی اش -که بخشی از آن ها در توصیفات راوی و بخش دیگری از خلال گفت و گوهای سانتیاگو و پسرک به مخاطب داده می شود -، به همان چند جمله ی کوتاه درباره ی چشمان شاد و شکست نخورده ی او بسنده می کند و مابقی شناخت مخاطب از او را در سفر ماهیگیری اش ایجاد می کند.

  سانتیاگو قهرمانی ست که هیچ ویژگی خاص بیرونی ای ندارد -لاغر و خشکیده، با شیارهای عمیق پشت گردن اش و لکه های قهوه ای روی پوست اش. اما او روح بزرگی دارد. عزت نفس دارد. مقاوم است و خودش را خوار نمی کند. مجموعه ی خصایلی که نویسنده از او در ذهن مخاطب می سازد، شمایل یک قهرمان بزرگ است. یک انسان خستگی ناپذیر.

  «دریا» و سفر دریایی، از قدیم و از جمله در اساطیر، محملی بوده برای آزمودن توانایی ها و ویژگی های کاراکتر . او به نبرد با طبیعت می رود، اما نبردی که خود جزئی از طبیعت است؛ تاوان دادن او جزئی از طبیعت است و او به آن پیش آگاهی دارد. او به یگانگی با طبیعت رسیده است؛ احترام آن را نگه می دارد. حریص نیست؛ به قدری که باید، از طبیعت می گیرد و با آن بده بستان می کند.

  روح طبیعت گرای او آن جا که با پرندگان و ماهیان سخن می گوید، یادآور زندگی و طرز تفکر سرخپوست هاست. البته که بخشی از این گفت و گو ها را هم باید به حساب طراحی اثر گذاشت و ابزارهای محدود نویسنده برای پیشبرد داستان.

 نثر همینگوی و گفت و گو نویسی اش، دو ویژگی مهم آثار اوست. نثری که در این جا به شدت منضبط و حساب شده است؛ توصیف ها تصویری، موجز و با جزییات دقیق است. نویسنده کوشیده تا رمان اش را با حداقل واژه ها روایت کند.

  تکرار آن جمله که «کاش پسرک این جا بود.» در جای جای متن، تاکید دوباره ای ست بر تنهایی ناگزیر او و البته یادآور جمله ی معروف پایان رمان «داشتن و نداشتن» اش، آن جا که "هری مورگان" می گوید :«یک دست تنها نمی تواند.» اما امید ویژگی مهم شخصیت سانتیاگو ست. او تا آخرین لحظه از پا نمی نشیند. این مبارزه و ناامید نشدن، یک جنبه ی مهم دیگر را هم نشان می دهد؛ پیرمرد می خواهد خودش را نشان دهد. او می خواهد خودش را اثبات کند. اما پسرک هم به او امید می دهد و به ویژه در پایان رمان، آن جا که پیرمرد می گوید:« ..من دیگه بختم برگشته.»، این پسرک است که با جملات اش امید را در دل پیرمرد زنده نگه می دارد تا او دوباره خواب شیرهای آفریقایی را ببیند؛ دوران شور و نشاط جوانی اش را.


مشخصات کتاب:

پیرمرد و دریا، ارنست همینگوی، ترجمه ی نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم: شهریور هشتاد و پنج.


پ.ن.ها:

* متاسفانه درگیری های کاری من هنوز تمام نشده و آن طور که باید نمی توانم به دوستانم سر بزنم. امیدوارم هرچه زودتر به زمان آزاد تری برسم.

* این نوشته را برای جلسه ی کانون کتابخوانان فرهنگ سرای گلستان نوشته ام؛ هر دو هفته یک بار درباره ی کتابی صحبت می کنیم. همین شاید باعث شده  که من حداقل نوشته ی تازه ای برای وبلاگم داشته باشم!

* نسخه ی مورد نظری که مشخصات اش را در این جا آورده ام، یک مقدمه ی نود صفحه ای هم درباره ی نویسنده دارد که اگرچه اطناب دارد، اما خواندنی ست.