فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بیدادِ بی خوابی

دو ساعتی هست که بی خوابم. از این پهلو به آن پهلو شدن بی فایده بود وبی خوابی  سرانجام مرا به این جا کشاند.


و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها،

پرستوها...


"مهدی اخوان ثالث"


پاییزِ زودرَس

شنبه، پیش از ساعت هشت مدرسه بودم؛ خبر خاصی در کانال مدرسه نبود که برویم یا نه، بیش تر کنجکاو بودم که ببینم وضع چه طور است؟

دلم خیلی برای مدرسه تنگ شده بود.

بیش تر بچه هایی که دم در مدرسه یا حیاط دیدم ماسک نزده بودند که از بچه های دوره ی اول متوسطه بودند. بچه های پایه های بالاتر تک و توک آمده بودند.

توی راهروها بچه ها مشغول جا به جا کردن میز و نیمکت ها بودند. از معاون پ که کنار مشمّای پیش از ورودی اتاق معاونت ایستاده بود پرسیدم چه خبر؟ گفت نپرس که شلم شوربایی ست!

 راهرو و کلاس ها را گرد و خاک برداشته بود. آبدارچی تازه داشت پنجره ی راهرو را باز می کرد. یکی از معاون ها مستخدم را دعوا کرد که: "این چه وضع اتاق منه؟!"

از بچه ها سراغ عباس آقا، مدیر مدرسه را گرفتم...؛ معاون الف راهنمایی ام کرد. عباس آقا را در آزمایشگاه پیدا کردم که با چندتا از بچه ها میز جا به جا می کرد. با خنده گفت:"بابایی رکورد زده ای؛ اولین معلمی هستی که اومده ای. کرونا رو شکست داده ای!"

گفت فعلا مدرسه خبری نیست.

دیروز کلاس بندی مدرسه ی هیراد انجام شد و از امروز رفتند سر کلاس؛ فعلا قرار است دو روز در هفته بروند و یک روز را هم مشخص کرده اند برای رفع اشکال و دیدار اولیا با معلم ها. کلاسشان را به دو گروه تقسیم کرده اند، زنگ های سی و پنج دقیقه ای، با زنگ تفریح های ده دقیقه ای.

امروز ساعتی را مدرسه شان بودم؛تا حالا که رعایت پروتکل ها خوب بوده.

چه زیباست برای دنیایی دعا کنیم که قرار است فرزندانمان چنان زیبا سازنده اش باشند که نسل ها در آرامش و آسایش قرار بگیرند...همه ی بچه های دنیا در پناه امن ایزد باشند. آمین!

خان گرمز

روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم.

باد خنکی می وزد و برگ های درخت توتِ داخل حیاط را تکان می دهد. ماه تقریبا کامل است و آسمان زیباست.

امروز با محمد رفتیم طرف های کوه خان گرمز؛ منطقه ی حفاظت شده ای در غرب تویسرکان که قله اش تا دوردست ها دیده می شود.

از جاده ی تویسرکان پیچیدیم ولاشجرد (ولاشگرد)، پیش رفتیم تا رسیدیم به روستای شأن آباد (شه نووه) که امامزاده ای هم دارد به نام امامزاده محمد. ساختمان امامزاده اش را بازسازی کرده بودند و نسبت به آن چه که بیش از ده سال پیش دیده بودم، خیلی تغییر کرده بود.- یک مسیر دیگرش هم از جاده ی اسدآباد و با گذشتن از پل تاریخی "پل شکسته" است.

شأن آباد را رد کردیم و رفتیم تا به روستای ترمیانک رسیدیم که یکی از شانزده روستای پای کوه خان گرمز است. سیلِ سال گذشته پل ورودی روستا را خراب کرده بود. این پل روی خرّم رود ساخته شده است که از کنار خان گرمز می گذرد و به واسطه ی آن، دره ای سرسبز و آباد را تا الوند پی می ریزد.

در حاشیه ی رود که حالا کم آب بود، و زیر درختان گردو استراحتی کردیم و چای و نان خرمایی و میوه خوردیم.

بعد جاده ی اصلی را پی گرفتیم  و خان گرمز را دور زدیم و از روستاها و جنگل های گردویش گذشتیم و دوباره به جاده ی تویسرکان رسیدیم.

مسیری کوهستانی و جذاب بود. 

اغلب ساکنان این روستاها اهل حق هستند و گردو و  در برخی جاها سیب، عمده ی محصولاتشان است.

هیچ گاه خان گرمز را از این فاصله ی نزدیک ندیده بودم؛ نزدیک به قله، صفحه های صخره ای زیبایی دارد. امیدوارم بتوانم روزی به قله اش صعود کنم یا حداقل امکانش پیش بیاید تا بتوانم مدت زمانی را در این منطقه اتراق کنم.

سایه ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم...

دیروز با محمد و سجاد رفتیم روستای پدریِ سجاد.

از چشمه ی روستا که آب خوردیم، رفتیم مزرعه ی گل آفتابگردان که سجاد به آن ها "گول به ر ئه فتو" می گوید؛ نزدیک چیدنشان بود. دسته های بزرگ گنجشک خوش می گذراندند. سجاد با کلوخ آن ها را می تاراند. گفت از مترسک نمی ترسند.

 رفتیم باغ؛ انجیر و گردکان خوردیم و چنجه ی تازه و چای آتیشی! توتون محلی در کاغذ سیگار پیچیدیم و کشیدیم و تهِ گلویمان تلخیِ دلچسبی گرفت.

 پدر سجاد هم آمد و قدری پیشمان بود.

 ایلیاتی های زوله بالاتر سیاه چادرهایشان را برپا کرده بودند. گوسفندها را به تناوب لب چشمه می آوردند و می بردند. صدای زنگوله هایشان را دوست داشتم. دو تا بچه ی بامزه با مادرشان آمدند لب چشمه؛ بچه ها می خندیدند و شاد بودند. سجاد گفت یکی شان را عقرب بزرگی نیش زده بود، پدرش او را دکتر نبرده بود؛ جای نیش را با چاقو بُرش زده بود و زهر را بیرون کشیده بود، بچه را آورده بود روستا و از روستاییان لیوانی آبلیمو گرفته بود و به بچه خورانده بود.

بی به ر، گوجه و بادمجان چیدیم و راه برگشت را از جاده ای روستایی آمدیم.

سجاد را که پیاده کردیم، رفتیم خانه ی دایی محمد کریم که قیمه نذر کرده بودند؛ دایی محمد کریم، همان داییِ محمد است که پارسال رفتیم ملاقاتش. خانه در کوچه ای شیب دار و شلوغ بود. محمد گفت صاحبخانه اجاره خانه شان را خیلی بالا برده است.

برخورد اهل خانه خیلی مهربانانه  بود. 

با پسر دایی اش نذری ها را پخش کردیم. او را از روز ملاقات در بیمارستان به خاطر داشتم. سرطان اما چند وقت بعد از آن ملاقات امان پدرش را برید.


پ.ن.ها:

٭عنوان از شعری از شاملو

٭واژگان:

چنجه: تخمه ی آفتابگردان

[ایل] زوله: از ایلات قدیم و معروف کرماشان است.

بهار در ژیورنی

مردم هر روز می‌میرن...؛ می‌دونی قبل از مُردن آخرین فکری که از ذهنشون می‌گذره، چیه؟

"هیچ‌وقت فرصت رسیدن به اون چیزی رو که می‌خواستم نداشتم."


از دیالوگ های اِدی (مورگان فریمن) در فیلم Million Dollar Baby- کلینت ایستوود، ۲۰۰۴.

پ.ن:

نقاشی با عنوان "بهار در ژیورنی"، کلود مونه، ۱۸۹۰.

"در زندگی زخم هایی هست ..."