فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بر دروازه ابدیت

پیش از این نیاموخته بودم
که ابدیت واژه‌ای است بس طولانی. _
ضربه‌های آرام ساعت زمان را
نشنیده بودم.

سخت است این چنین دیرگاه آموختن
چنین می‌نماید که به راستی دلی که غمناک است
جز امیدها و اعتمادها
جز تردیدها و هراس‌ها
جز خون و به جز سوز، هیچ نمی‌آموزد.

شب، سراسر تیره نیست
و روز، سراسر آنچنان نیست که وا می‌نماید
لیکن از این هر دو، هر یک مایه‌ی تسلی مرا
به من باز تواند آورد:_
رویاهایم را، رویاهایم را.

پیش از این نیاموخته بودم
که «هرگز» واژه‌ای‌ است بس غمناک._
و مرا این چنین، یکسره در فراموشی پنهان می‌کند
پیش از این هرگز نشنیده بودم...

«پل لارنس دانبر»، ترجمه احمد شاملو

پ.ن. ها:
* تصویر: نقاشی با عنوان «بر دروازه ابدیت»، ونسان ون گوگ، چاپ سنگی، ۱۸۸۲، محفوظ در موزه هنرهای معاصر تهران.
*بشنوید:
داروگ از جالبوت

گیلانه

  امروز بچه های یازدهم تجربی درباره ی جنگ گفتند و من یاد فیلم «گیلانه» افتادم؛ مادری که پسر یکی یک دانه اش را می فرستد جبهه و پسر، مجروح بر می گردد، جوری که برای کارهای معمولی اش هم کمک لازم دارد و گیلانه باید تر و خشکش کند.

  گیلانه پیش از جنگ خانه ای محقر داشت و حالا هم همان خانه، اما باید پرستار پسرش هم باشد.

 او را به زحمت جا به جا می کرد و لای انگشتان پاهایش را پاک می کرد.

فاطمه معتمدآریا (گیلانه)، بهرام رادان؛ گیلانه (رخشان بنی اعتماد، محسن عبدالوهاب، ۱۳۸۳)

بیا ره توشه برداریم، کجا؟ هرجا که اینجا نیست...

   کوه و منطقه شکارممنوع امروله و داله خانی، منطقه ای به وسعت بیش از ۴۲ هزار هکتار است که حدفاصل شهرستان های کنگاور، صحنه و سنقر در استان کرمانشاه قرار گرفته است. این منطقه، رشته کوهی ست که در جهت جنوب شرق به شمال شرق کشیده شده است. بلندترین نقاط آن، قله های نخودچال (نوخه چال) و نمازگاه با بیش از ۳۰۰۰ متر می باشند. گفته می شود که «امروله» به معنای آمرود کوچک است؛ آمرود  در کردی به معنای درخت گلابی است و گویا در گذشته درختان گلابی وحشی در این منطقه وجود داشته است.

امروله از سمت سراب کبوتر لانه

امروله با کوه های صخره ای شیبدار، چشمه ها، غارها و پوشش گیاهی متنوع و جذابش، منطقه ای بکر برای زیستن گونه های متنوع جانوری ست. عشایر و دامداران حوالی آن نیز از دامنه هایش برای چرای دام استفاده می کنند و کوهنوردان از مسیرهای مختلف به قله هایش صعود می کنند و البته که این منطقه، از گزند شکارچیان در امان نیست.

روز هشتم نوروز، با محمد، سجاد و رامین از مسیر روستای عبدالتاجدین به این منطقه رفتیم و در غار کوچکی در میانه کوه اتراق کردیم. 

جای دوستان سبز!

* عنوان از اخوان ثالث

و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید...

  قسمت بود سیزده بدر را در کنار قبر پدر سر کنیم.

  روز دوم عید که رفتیم سرخاک متوجه شدیم سنگ قبر از قسمت پایین نشست کرده است. داداش سیروس و هوشنگ پیگیری کردند و سرانجام روز سیزده باهم رفتیم و برایش قرنیز گذاشتیم و درست شد.

  بنا، اسمش اوس غلام بود؛ از لهجه اش نتوانستم بفهمم اهل کجاست. یاد پدر افتادم که بنایی بلد بود. خانه ی پدری در روستا را با عمومامه دو نفری ساخته بودند. 

  عصر همان روز خبر دادند رمضان پسرخاله ی پدرم که ما به اش دای رمضان می گفتیم، درگذشته است؛ دای رمضان و پدرم و عموشکی، رفقای دیرین هم بودند. چندسالی بود که به آلزایمر مبتلا بود. با دختر دومش زهرا - که ازدواج نکرده است-، در گوشه ای از خانه ی پسر بزرگش زندگی می کردند. زهرا دچار افسردگی شدید است. روز خاکسپاری در بی بی سکینه، زهرا خواسته بود صورت پدرش را ببیند تا باور کند مرده است. مردها تابوت را توی حیاط نگه داشتند و صورت دای رمضان را کنار زدند. زهرا، پوست و استخوان شده، در حالی که خواهر بزرگش بازویش را گرفته بود پیش آمد. در سکوت، آرام از لا به لای مردها بالای سر پدرش رسید. بدون کمترین حرکتی به سر و گردنش، نگاهی به او انداخت و بی هیچ کلامی برگشت و رفت.

*عنوان از سپهری

عالم چنین فراخ؛ چه دلتنگ مانده‌ایم ...

  روز سوم فروردین، با جمعی ۲۶ نفره از نزدیکان رفتیم بازدید از مجموعه ی کاخ سعدآباد. یک جمع متنوع که کوچکترین عضوش هیراد و بزرگترین عضوش مادرم بود. مادر بازدید نکرد و روی نیمکتی رو به روی کاخ سفید(ملت) نشست. 

  مجموعه کاخ های سلطنتی سعدآباد، ۱۸ کاخ است که در منطقه ای ییلاقی در شمال تهران قرار گرفته است. برخی از این کاخ ها در اختیار دستگاه های دولتی ست و مابقی بازدید عمومی دارد. 

  از اولین و آخرین باری که رفته بودم کاخ سعدآباد، بیست و سه سال می گذشت. از زمانی که وارد رشته ی موزه شده ام، به قول اساتید، نگاهم موزه ای شده است و در چنین جاهایی مدام آنچه را که آموخته ام در ذهنم می سنجم و مرور می کنم! البته که با وجود شلوغی فضا و همراهی با بقیه، اولویتم این بود که در کنار جمعمان باشم.

  درست مثل روز سوم نوروز پارسال که در کاخ گلستان بودم، اینجا هم شلوغ بود. راهنمایی که در طبقه ی همکف کاخ سفید درباره ی بنا توضیح داد، به اندازه و مدیریت شده توضیح داد.

  حجم بالای جمعیت در چنین فضاهایی کار دشواری ست و بنا یا آثار از آسیب ایمن نیستند. بچه هایی را دیدم که با تقلای خودشان و یا به وسیله ی همراهانشان از پایه ی مجسمه ی آرش کمانگیر بالا می رفتند تا عکس یادگاری بگیرند. شلوغی برخی مسیرها باعث شده بود تا گل هایی که در حاشیه ی مسیرها کاشته شده بودند به وسیله ی جمعیت لگدکوب شوند و کلا جمعیت از هر مسیر تعریف شده و ناشده ای از باغ کاخ عبور می کردند، زباله هایی که به خصوص در نزدیکی دکه هایی که خوراکی می فروختند پراکنده شده بودند. در حالی که صفی طولانی برای خرید بلیت تشکیل شده بود، جمعیت به خرید اینترنتی بلیت از اپلیکیشنی به نام «تاپ» که معرفی شده بود ترغیب می شدند اما برای چگونگی استفاده از آن، راهنمایی نمی شد. این اپلیکیشن باید فقط یک بار هزینه ی ورود به کل مجموعه را می گرفت، در حالی که با هر بار خرید بلیت برای یک بخش، هزینه ی ورودی هم کسر می شد و به این ترتیب هزینه ی پرداخت شده تقریبا دو برابر می شد. برای حل این مشکل، بازدیدکننده باید به بخش روابط عمومی مراجعه می کرد و در آنجا بابت هزینه ی پرداختی اضافی، بلیت رایگان بخش های دیگر داده می شد! حالا تصور کنید شما در منتهی الیه مجموعه متوجه این مشکل می شدید و روابط عمومی هم در ابتدای مجموعه قرار دارد!...

  جذاب ترین بخش بازدید برای من، بازدید از موزه آشپزخانه سلطنتی بود؛ جایی که در گذشته محل پخت و پز غذا و خوراک های کل مجموعه کاخ های سعدآباد بوده است. به نظرم اگر برنامه ریزی درستی برای آن شود، پتانسیل بالایی برای جذب بازدیدکننده دارد.

 موزه آشپزخانه سلطنتی؛ مجسمه ی «علی افشار»، از آشپزهای آشپزخانه سلطنتی

پ.ن.ها:

*امیدوارم سال پیش رو برای همه ی همراهان گرامی، سالی خوش باشد.

* عنوان از رضی الدین آرتیمانی