فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ای ماه...


آهوان ، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به استغنای دریاها روان

جاری از ابریشم جریان خویش

خفته بر گردونه ی طغیان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را می گشود

عطر بکر بوته ها را می ربود

بر فرازش ، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید.


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8329786568/jhwe7dzy_96.mp3.html

ترانه ی "ئه ی مانگ" (ای ماه)، با صدای فرمیسک.

 این ترانه براساس بندهایی از شعری به همین نام از فائق بیکس، از شعرای نامدار کُرد و پدر شیرکو بیکس ساخته شده است. ترجمه ی زیر از کتاب "ترانه های سرزمین بلوط" است که فریاد شیری آن را به انجام رسانده است. آقای شیری را دو بار در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران دیده ام. خودش به کُردی و فارسی شعر می گوید و عاشقانه های شعر کُردی را با ترجمه های درخور در چند جلد چاپ کرده است که دو جلد از آن ها را دارم و پیش تر هم از آن ها در وبلاگ آورده ام.


ترجمه ی ترانه:

ای ماه! من و تو همدردیم

هر دو گرفتار یک آه سردیم 

 سوگندت می دهم به عشق و زیبایی

 وبه نسیم صبحدم

سرگذشتت را برایم بگو

 تا کمی دردم را تسکین دهی

دلشکسته و بیزار و بی قرار و غمگینم

 گرفتار دام آن یار شیرینم

سوگندت می دهم به عشق و زیبایی

 وبه نسیم صبحدم

سرگذشتت را برایم بگو

 تا کمی دردم را تسکین دهی

درود بر سربازان وطن!



 دم بچه های تیم ملی فوتبال گرم...

 ساده نگیریم؛ این روزها شاهد بخش مهمی از تاریخ این مرز و بوم هستیم...

 در شرایط ناامیدی از فقر و فساد اقتصادی و تحریم و ...، تیم ملی فوتبال همه ی ما را در کنار هم قرار داده است و حداقل برای لحظاتی توانسته است دردهایمان را تسکین ببخشد.

 با هم می خندیم، با هم هورا می کشیم و دست می زنیم، و با هم گریه می کنیم و حسرت می خوریم!

 زنده باد سربازان وطن!

زنده باد ایران...

  ما در برابر تیم هایی این چنین دلاورانه بازی می کنیم، که آوازه ی نامشان دنیا را در بر گفته است. در بازی پرتغال و مراکش، پرتغال فقط رونالدو را داشت و بس! ما چنین تیمی را از سر راه برداشتیم.

ساده نگیریم!


پ.ن:

 تصویر مربوط به کودکان زلزله زده ی سرپل ذهاب است در حال تماشای بازی تیم ملی.

مثل یک رویای خوش...




جای من خالی است 

جای من در عشق 

جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت 

جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت 

جای من خالی است 


من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟

من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟


"محمدرضا عبدالملکیان"


پ.ن.ها:

 ٭بشنوید: ترانه ی "مستِ چشات"، از ابی.

http://s8.picofile.com/file/8329576042/73998420_out.mp3.html

این ترانه مرا می برَد به دوره ای که در خانه ی داداش سیروس، به همراه قدرت و ابوذر دور هم جمع می شدیم. تابستان بود. گپ می زدیم و همزمان نوار "ستاره های سربی" ابی را گوش می کردیم. ابوذر تهران کار می کرد و بیشتر شب ها را می آمد خانه  ی ما. قدرت تازه رفته بود ارتش. مدتی  بعد عاشق دختر همسایه ی داداش سیروس شد و سرانجام هم به او رسید.

یادش بخیر!

٭ عنوان از متن ترانه.

٭ نقاشی با عنوان "مسافری روی دریای مه آلود"، کاسپار داوید فردریش، ۱۸۱۸.

٭ به اطلاع دوستانی که در طرح "هر دو هفته یک کتاب" شرکت کرده اند می رسانم که پی دی اف کتاب های تیرماه در وبلاگ مربوطه آمده است؛ در صورتی که به هر دلیلی به اصل کتاب ها دسترسی ندارید، می توانید از این فایل ها استفاده کنید.


مدرسه ای که می رفتم...


شهرستان که بودیم، فرصتی پیش آمد تا مدرسه ی قدیمم را ببینم. جایی که اواخر دهه ی شصت، درس خواندن را از آن جا شروع کردم.

 آن روزها نامش مدرسه ی شهید عراقی بود و الان دبیرستان دخترانه شده است. نمایشگاه کتاب، بهترین بهانه برای تجدید خاطراتم با آن بود.

 ساختمان های قدیم مدرسه که چند بخش جدا از هم بودند، بدون تغییر خاصی، برقرار بودند. تغییر اصلی در حیاط مدرسه اتفاق افتاده بود که یک سالن ورزشی در آن ساخته بودند. اثری از دو تا ورودی پناهگاه های دوره ی جنگ نبود که ما پشت نرده های فلزی اش جمع می شدیم و به تاریکی داخلش نگاه می کردیم.



ورودی ساختمانی که کلاس اول را در آن خواندم؛ کلاس توحید هفت بودیم و معلممان آقای جدیدی که بی شباهت به اکبرعبدی نبود، فقط قدبلندتر و تنومندتر بود!



 کلاس سوم را در این ساختمان خواندم؛ معلممان آقای کولیوند، همیشه یک کلاه خاکی رنگ به سر داشت، شبیه به آن هایی که آن موقع ماموران ژاندارمری بر سر داشتند. ریشو بود و صدای رسایی داشت. گاهی که تنبیهی پیش می آمد، از سیم باریک و کوتاهی استفاده می کرد.



این دروازه ی پشتی مدرسه است که الان ورودی همان سالن ورزشی ست. آن موقع ها، این دروازه را می بستند. دستفروش ها می آمدند پشت این دروازه و از زیر در، ساندویچ تخم مرغ می فروختند؛ پنج تومان می دادی و ساندویچ را از زیر در می گرفتی! من یکی دو بار بیشتر ساندویچ نخریدم؛ پول توجیبی ام معمولا دو تومان بود.

 در تابستانِ بین کلاس سوم و چهارم، با یکی از همین ساندویچ فروش ها در کوره ی آجرپزی همکار شدیم! با پسرش که هم سن و سال من بود رفته بودیم پای موتور آب، بازی کنیم که خودش توی حوض افتاد و گناهش گردن من، که تو هولش داده ای!


کتاب های نمایشگاه تخفیف پنجاه تا هفتاد درصدی داشتند. هیراد چند کتاب و یک فیلم خرید و من هم تعدادی فیلم قدیمی خریدم. هر فیلم پانصد تومان!


پنجره


ای کاش درختی باشم

تا همه تنهایان

از من پنجره ای کنند

و تماشا کنند در من

 کاهش دلتنگی شان را...


"سلمان هراتی"

زنده باد!



هوراااااااا!


تبریک به همه ی دوستداران ایران!

زنده باد بازیکنان ایران؛ زنده باد!

عجب بازی یی بود؛ چه هیجانی داشت.


پ.ن:

دوستان بزرگواری که درباره ی طرح "هر دو هفته یک کتاب" در تلگرام پیغام گذاشته اید؛ از آن جا که در سفر هستم، به علت سرعت پایین نت، برای دسترسی به تلگرام مشکل دارم. با عرض پوزش، در اولین فرصت به پیغام ها پاسخ خواهم داد.

سپاس از همراهی شما عزیزان!

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید...


 دیروز رفتیم روستای پدری، سر خاک زن عمو فرخ. بیشترِ نزدیکان هم بودند.

زن ها بر قبر مویه می کردند و مردها کنار ایستاده بودند. عمو، عصای چوبی اش را زیر چانه اش زده بود و نبش قبری نشسته بود. هنوز ریشش را نزده بود که بیشترش سپید شده.

هیراد با کوثر، فارغ از حال و هوای جمعیت، به حال خودشان بودند. لابه لای قبرها که در چمن ها و درخت ها جا گرفته بودند، سرگرم چیدن گل و سبزه بودند.

سر خاک پدربزرگ ها هم رفتم؛ اولی که پدرِ پدرم باشد، دو سال پیش از تولدم از دنیا رفته است که می گویند مردی بزرگ منش و با کفایت بوده است. دومی را اما درست چند روز پیش از مرگش دیدم؛ عید بود و در بستر بیماری افتاده بود. با عمو مامه رفتیم دیدنش. نا نداشت.

دوستش داشتم؛ طبیعت دوست بود. به باغ انگورش می رسید و سال های پایانی عمرش را بیشتر در کپرش می گذراند. حداقل دوازده نوع انگور در باغش می رویید. باسواد بود. یک بار عید که با ابراهیم و مسعود رفته بودیم خانه اش، پای کرسی نشسته بودیم و او برایمان قرآن خواند؛ به خاطر صوتش از خنده روده بر شده بودیم، اما مجبور بودیم خودمان را نگه داریم و همین، خنده مان را تشدید می کرد!

 وقتی مُرد، دایی ها بی خبر از خواهرهایشان، باغ و خانه اش را تقسیم کردند؛ هرچند مادرم هیچ سهمی نمی خواست. یکی دو سال بعد، دایی بزرگتر باغی را که پدربزرگ آن همه بالایش زحمت کشیده بود، فروخت. دایی کوچکتر هم که حالا در خانه ی بازسازی شده ی پدربزرگ می نشیند، کتاب های قدیمی اش و از جمله یک جلد شاهنامه ی کُردی اش را فروخت...

 با خاله افسر و مهوش رفتیم سر خاک پدربزرگ؛ قبرستان بزرگ و پوشیده از سبزه و گل و درخت است. خاله، هر پنجشنبه تقریبا تمام قبرستان را می گردد و فاتحه می خواند. سر خاک پسرش جعفر هم رفتیم. فقط در خاطرم نبود که قبر یوسف را هم ببینم؛ دوست دوران کودکی ام...

 خاله افسر اصرار داشت که بعد از مراسم، برویم باغش که پایین روستاست. از خانه ی مرضیه که بیرون آمدیم، رفتیم سراغ خاله افسر و سوارش کردیم و رفتیم سمت باغش. از کنار "چشمه دامان" هم گذشتیم؛ باورم نمی شد که این چشمه ی خالی، همان چشمه ی پر سر و صدایی باشد که زن ها در کنارش رخت می شستند و با هم گفت و گو می کردند. خبری از آن ذوق و شوق و خنده ها نبود و سکوهای سیمانی، جای تخته سنگ های حاشیه ی چشمه را گرفته بودند و لوله های انتقال آب، نفس چشمه را گرفته بودند.

 ماشین ها را در حاشیه ی راه پارک کردیم و ادامه ی راه را که کوچه باغ بود، پیاده رفتیم.



 چند وقت بود که به باغ خاله افسر نیامده بودم؟...قطعا بیش از بیست سال!

 خاله افسر، دست تنهاست و رسیدگی به این باغ انگور هم کار ساده ای نیست. یکی از درخت هایش خشک شده بود. اما برگ موهای تازه که هنوز غوره هم نداده بودند، وقتی نور خورشید به شان می تابید و نسیم آرامی تکانشان می داد، زیبایی و طراوتشان را به رخ می کشیدند. با خاله رفتیم پای درخت زردآلو. زردآلوها تقریبا کال بودند، اما خاله اصرار داشت برایمان بچیند. دلش نمی خواست مهمان ها دست خالی بروند.

 پای درخت، گفتم:"خاله صبر کن برم بالا." که خاله افسر گفت:"تو بری بالا؟" و به سرعت کفش ها را کند و پا زد و از درخت بالا رفت!

باورم نمی شد خاله بتواند به آن سرعت و چالاکی درخت را بالا برود؛ بچه ها آمدند تماشا!

خاله از این شاخه به آن شاخه می رفت، می چید و پایین می انداخت و من جمع می کردم! چه قدر خوشحال بود که به باغش رفته ایم.


پ.ن. ها:

٭عید فطر بر دوستان مبارک! حالی اگر افتاد، یاد این حقیر هم باشید.

٭ عنوان از "مهدی سهیلی"

طرح "هر دو هفته یک کتاب"



دوستان و همراهان فرهیخته

خوشحال خواهیم شد که در طرح "هر دو هفته یک کتاب" شرکت کنید تا در کنار یکدیگر کتاب بخوانیم و از نظراتِ هم بهره مند شویم و بر دانش و آگاهی مان بیفزاییم.


++ جزئیات طرح:

٭هر دو هفته یک کتاب خوانده می شود و در انتها نظرات خوانندگان درباره ی آن به اشتراک گذاشته می شود.

٭ ترکیب کتاب ها به طور عمده به ادبیات داستانی می پردازد؛ رمان و مجموعه داستان های کوتاه از ادبیات ایران و جهان.

٭ در مراحل نخست، کتاب ها از پیش انتخاب شده اند و در مراحل بعد، نظرات دوستان در انتخاب عنوان های کتاب ها لحاظ خواهد شد.

 بدیهی ست که در همه حال، نظرات همراهان فرهیخته را پذیرا خواهیم بود و در ادامه، از آن ها استفاده خواهیم کرد.

٭ شروع این طرح با معرفی نخستین کتاب، از روزیکشنبه سوم تیرماه خواهد بود.

٭ کتاب های تیرماه به ترتیب "اعتماد" (آریل دورفمن) و"سمفونی مردگان" (عباس معروفی) می باشند.


++ پی نوشت ها:

٭ در صورت تداوم این طرح، امکان پرداختن به دیگر حوزه های ادبی نیز فراهم خواهد بود.

٭ بازه ی زمانی دو هفته از آن رو انتخاب شده است تا امکان مطالعه برای همه ی دوستان فراهم باشد.

٭ بدیهی ست که ممکن است کتاب در نظر گرفته شده پیش تر توسط برخی از دوستان مطالعه شده باشد؛ در هرحال، نظرات این دوستان در پایان دوهفته، مورد استفاده قرار خواهد گرفت.

٭ هدف از این طرح، گسترش فرهنگ مطالعه است و الزامی برای نظر دادن درباره ی کتاب مورد نظر نیست.

٭ در صورتی که درباره ی این طرح نظری شخصی دارید، لطفا نظر خود را با عنوان "خصوصی" در بخش نظرات بیاورید. در غیر این صورت، نظر عمومی تلقی شده و در معرض دید همه ی مخاطبان قرار خواهد گرفت.

 

++ راه های ارتباطی:

برای این طرح، یک وبلاگ اختصاصی با عنوان "هر دو هفته یک کتاب" به آدرس زیر در نظر گرفته شده است:

http://2book.blogfa.com

 علاوه بر این وبلاگ، در صورت نیاز می توانید از راه های زیر درباره ی این طرح تبادل نظر کنید:

ایمیل: ismaeil.babaei@gmail.com

تلگرام: Ebabaei@


لطفا با به اشتراک گذاری این پیام، در گسترش این طرح همیاری کنید.


پیشاپیش از همراهی همه ی دوستان سپاسگزارم.


#هردوهفته_یک_کتاب

هیراد


 ٭با جمع کردن بخاری، قدری چیدمان خانه را تغییر دادیم. جای تلویزیون عوض شد. هیراد که یک مبل دونفره نزدیک تلویزیون را تصاحب کرده بود و همیشه دو تا بالش هم پشتش می گذاشت و فیلم های موردعلاقه اش را نگاه می کرد، از این وضعیت ناراضی بود. صدایم کرد که:"بابا می خوام یه چیزی درِ گوشِت بگم." 

 پیش آمد و آرام گفت:"خونه مون خیلی مسخره شده!"


 ٭ خسته از راه رسیده بودم خانه ی مادرم. هوای گرمی بود. پیش آمد و گردنم را نگاه کرد و گفت:"عرق کرده ای بابا."، روسری مادربزرگ را برداشت و بادَم زد!


 ٭ لا به لای سبزی پاک کردن، یک کرم خاکی پیدا کرد و کلی خودش را با آن سرگرم کرد. می خواست نگهش دارد! گفتم:"باید بذاریمش بیرون، توی باغچه ای، پای درختی. این جوری می میره. اون یکسره غذا می خوره."

گفت:"به خاطر همینه که این قدر دراز شده؟!"


 ٭ گفتم:"یادت می آد وقتی که خیلی کوچولو بودی، به رحمان می گفتی اَمنا؟"

گفت:"بعدشم بهش می گفتم رخمان؟!"


 ٭ با گوشی من یک بازی جدید دانلود کرده بود. قدری که بازی کرد، آمد گوشی را به من داد و گفت:"بابا تو بازی کن، می خوام تماشات کنم!"


پ.ن:

آخرین سری از برگه های امتحانی را هم تصحیح کردم؛ برگه ی زیر از همان هاست و مربوط به  یکی از دانش آموزان پیش دانشگاهی تجربی!


سر بگذار بر درد بازوان من...


از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست

بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست


با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست

از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست


از لذّتی جان گرفته‌ام که از آنِ من نیست

به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.


"احمد شاملو"


پ.ن:

عنوان از "نیکی فیروزکوهی"

زنگ آخر زنگ غیبت، وقت خوب سینما بود...


تاریکی سینما

جان می دهد

برای گرفتن دستانت

اینجا...

هیچ صحنه ای را

کات نمی دهند.


"محمد ابراهیم گرجی"



 سینما عصر جدید، با نام سابقِ تخت جمشید، از قدیمی ترین سینماهای تهران (۱۳۲۱) و البته از معروف ترین آن هاست. این سینما معروفیتش را به خاطر نمایش فیلم های خاص و اصطلاحا هنری به دست آورده است و از قدیم پاتوق مخاطبان جدی سینما بوده و هست.

 از خاطره انگیزترین فیلم هایی که من در این سینما دیده ام، خواب تلخ (محسن امیر یوسفی؛ ۱۳۸۲) است که آن را در جشنواره ی فیلم فجر دیدم و پس از آن، فیلم توقیف شد و سرانجام در سال ۱۳۹۴ اکران شد. فیلم دیگر، مستندی به نام گفت و گو با سایه (خسرو سینایی؛ ۱۳۸۴) بود که به زندگی صادق هدایت می پردازد. این یکی را هم در جشنواره دیدم. مستندی فوق العاده که به بسیاری از پرسش های ذهنم درباره ی هدایت پاسخ داد.

 همچنین، اکران مجدد مادیان (علی ژکان) و تماشای دوباره ی بازی سوسن تسلیمی بر پرده ی سینما را در عصر جدید تجربه کردم و چه تجربه ی شیرینی بود.

 عصر جدید، با طراحی داخلی جالبش که نتیجه ی بازسازی آن در سال های نخست انقلاب است، و امکانات خوبِ پخش فیلمش، از سینماهای ممتاز تهران است؛ نمای داخلی اش، از دیوارها تا نیمکت ها، تماما از سنگ ساخته شده و پستی و بلندی ها و پله ها، لابی جذابی برای آن ساخته است.


پ.ن:

عنوان از "شهیار قنبری"

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست...


گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را

تا زود‌تر از واقعه گویم گِله‌ها را

 

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را

 

پر نقش‌تر از فرش دلم بافته‌ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

 

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها را

 

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

 

یک بار هم‌ ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله‌ها را


"محمدعلی بهمنی"


 این شعر، ترانه ی تیتراژ سریال "وضعیت سفید" حمید نعمت الله است که بی شک، از جمله ی بهترین سریال های ساخته شده در تلویزیون است؛ تلویزیونی که متاسفانه در بیشتر برنامه هایش به حداقل استانداردها بسنده می کند، یک سریال خوش ساخت را به نمایش گذاشت که در آن بازه ی زمانی توانست جدی ترین مخاطب ها را هم پای تلویزیون بکشاند. فیلمنامه ی پخته ی هادی مقدم دوست با کارگردانی حمید نعمت الله، اثری دلنشین شد که مخاطب را به شور و شیدا می کشاند و اشک و لبخندی توامان با خودش می آورد؛ داستان خانواده هایی که جنگ آن ها را به هم نزدیک می کند. بازی های درخشان، گفت و گوها و شخصیت پردازی های به اندازه و به قاعده، و این تصنیف که شایسته ی چنین اثری ست.

تصنیف را با صدای "علیرضا قربانی" بشنوید:

الیور توئیست


 وقت کتاب خواندن خوابم برد؛ دیر وقت بیدار شدم و تلویزیون را روشن کردم؛ شبکه ی نمایش که معمولا ساعت یک پس از نیمه شب فیلم های قدیمی را پخش می کند، داشت "الیور توئیست" را نمایش می داد؛ نسخه ی سیاه و سپیدی که پیش تر آن را ندیده بودم.

نشستم پای فیلم و چه فیلمی بود!



الیور توئیست؛ دیوید لین، ۱۹۴۸، انگلستان


 فیلم را دیوید لین بزرگ در سال ۱۹۴۸ ساخته است؛ کارگردانی که پیش از این، "آرزوهای بزرگ"، دیگر اثر برجسته ی چارلز دیکنز را ساخته بود؛ فیلمی که به جرات، بهترین برداشت سینمایی از این رمان و البته از فیلم های محبوب من است!

 "الیور توئیستِ"دیوید لین هم یک اثر ممتاز است؛ فیلم، رگه های اکسپرسیونیستی قوی ای دارد؛ نماهای نزدیک و درشت از صورت بازیگران، نورپردازی ای با کنتراست بالا، نماهایی که از ساختمان های لندنِ آن دوره گرفته شده که بعضا به سبک فیلم های اکسپرسیونیستی، کج و معوج اند، و اغراق در همه چیز اعم از گریم بازیگران، سایه ها و بازی بازیگران، توانسته است آن پلشتی و کثافت کوچه و خیابان های محلات فقیرنشین لندن را به خوبی به تصویر بکشد.

 آن چه که در این نسخه نسبت به نسخه های مشابه خیلی قوی تر درآمده است، ترسی ست که الیور در کنار دسته ی فاگین تجربه می کند و از این لحاظ و از دیگر جنبه ها، فیلم به اصل رمان وفادار است و در واقع همان طوری ست که خواننده ی رمان توقع دارد که باشد. تاریکی ای که به مدد نورپردازی عالی در فیلم موج می زند -در جایی یکی از بچه های دسته ی فاگین فریاد می زند:"ما رو تو تاریکی تنها نذارین!"- و بازی های بازیگران و نیز طراحی صحنه، در تضاد با معصومیت الیور، ترس را به شدت به نماها تزریق کرده است و در همه حال، میزانسنی که کارگردان طراحی کرده است، در خدمت انتقال حس صحنه است. در صحنه ی قتل نانسی به دست سایکس، سگِ سایکس همچون یک کاراکتر نقش اصلی به چشم می آید؛ در حالی که سایکس با چکش به سر نانسی ضربه می زند، سگ می لرزد و برای فرار از آن خانه، خودش را به در و دیوار می کوبد. نماهایی که از چشم های نگران و بدن  لرزان او گرفته شده است، او را در جایگاه یک شاهد قتل قرار می دهد. جالب این جاست که سایکس سعی می کند با بستن سنگی به گردن او، او را در رودخانه بیندازد، اما همین سگ مخفی گاه او و فاگین و دار و دسته اش را لو می دهد و در موقعیتی مشابه، طناب دور گردن سایکس می افتد و باعث قتل خودش می شود.

 بازی های اغراق آمیز و درخشان مجموعه ی بازیگران، و در راس آن ها الک گینس در نقش فاگین با آن گریم و قوز کمر و حرکات چشم ها و دست هایش، و کی والش در نقش سایکس، موجودی تبهکار و بدطینت، با آن لرزش ماهیچه های صورت و از جمله لب ها و چشم هایش، از نمونه های عالی در سینمای آن دوران است.

 موسیقی فیلم که ساخته ی آرنولد بکس است، اگرچه به سبک فیلم های هم دوره اش، ارکسترال است، اما با سکوت های به جا، به ویژه در یک سوم پایانی، تاثیرگزار از کار درآمده است.

 در پایان فیلم، خانه ی اعیانی سپیدی با پنجره های بزرگ که الیور به آن باز می گردد، در نمایی که دوربین ساکن و افقی ست، در تضاد با بیغوله های فاگین قرار می گیرد که تاریک و با راهروها و ورودی های تنگ و کثیف اند و دوربین ساکن نیست؛ حس آرامشی که این  صحنه دارد، به مخاطب اطمینان می دهد که ترس های الیور به پایان رسیده است.


منت خدای را عزّوجل...


 صبح باران ریزی می بارید.

 روز خوبی بود امروز؛ صبح، دوست نازنینی که می داند من عاشق ترشیجات هستم، یک دبه سیرترشی چندساله برایم آورد و دوست عزیزی هم یک پایه ی گوشی موبایل، از آن ها که روی داشبورد نصب می شوند، به ام بخشید.

 خدایا! شکر به خاطر همه ی زیبایی هات.


پ.ن:

عنوان که از گلستان سعدی و معرف حضور دوستان فرهیخته هست؛ در کتاب ادبیات سال دوم دبیرستانمان، به نظرم همان درس نخست بود. آن قدر معلممان آن را از ما پرسیده بود-از معنی و صنایع و ...، که حفظ شده بودیم!

یادش بخیر، آقای نوربخش. یک معلم ادبیات کار درست بود.

 در فیلم "در امتداد شب" (پرویز صیاد) هم در همان اوائل فیلم که جلسه ی امتحانی را نشان می دهد، این متن را در امتحان دیکته می خوانند. فیلم را با ویدئو، وقتی پایه ی دوم راهنمایی بودم دیدم.

 

٭بشنوید: ترانه ی فیلم "چهار راه استانبول" با صدای علیرضا قربانی.

http://s8.picofile.com/file/8328288600/Alireza_Ghorbani_

Istanbul_Junction.mp3.html

رگبار...


 عصر که می شود، آسمان ابر می گیرد و بعدش رگبار شروع می شود...؛ این، خلاصه ی هوایِ این روزهای تهران است.

 همین که رگبار شروع شد، سرم را از پنجره بیرون بردم تا خیسِ باران شود. حس خوبی داشت!

  توی مدرسه، پدر یکی از شاگردهام را در راهرو دیدم؛ نمی دانم چطور مرا شناخت، چون یادم نمی آمد دیده باشمش. گفت:"آقای بابایی؟"

 گفتم:"بله، بفرمایید."

دستم را گرفت و با صدای آرامی گفت که پدر فلانی است که از بچه های دهم تجربی ست و چند کلمه ای با من حرف دارد. رفتیم گوشه ای.

 خسته به نظر می رسید؛ انگار که تازه از سر کار آمده باشد. تقریبا به التماس کردن افتاد که هر طور شده نگذارم پسرش در امتحان بیفتد. گفتم:"نگران نباشید، درس پسرتون در حدی هست که قبول بشه."

 گفت:"می دونم، اما خیلی افت کرده. به خدا پارسال درسش خیلی خوب بود..."

 گفت که پسرش خیلی رفیق باز است و مدرسه آخرین پناهگاه اوست تا از چنگال این رفیق ها در امان باشد. گفت که رفیق های خوبی ندارد و هرکاری هم می کند، از آن ها دست نمی کشد. از  گریه های مادرش گفت که هم او  گفته بیاید مدرسه.

 به پسرش فکر کردم؛ با تجربه ای که در برخورد با بچه ها طی این سال های تدریس به دست آورده ام، از آن هاست که می تواند به راحتی جذب حاشیه شود؛ یعنی درصد این قابلیت در او زیاد است. یاد عکس هایش در اینستاگرام افتادم؛ راست می گفت. آن عکس های دست جمعی، به یک دانش آموز نمی خورد....

 دلم برای پدرش سوخت؛ دستم را گرفته بود و رها نمی کرد. مثل کسی بود که می خواست گُل اش را از رگباری تند حفظ کند و انگار زورش به آن  رگبار نمی رسد.

 بهش قول دادم که نگران نمره ی ریاضی پسرش نباشد و او شادمانه دستم را فشرد، برایم دعا کرد و خداحافظی کرد و رفت. آن قدری درباره ی حرف های پدرش مطمئن شده بودم که حاضر بودم هرطور که شده نمره اش را به ده برسانم.

 سر جلسه ی امتحان، یاد موقعیت مشابهی افتادم که سال ها پیش  اتفاق افتاد؛ مادری درمانده که بدون اطلاع پسرش به مدرسه آمده بود و با گریه چنین حرف هایی درباره ی پسرش زد. در آن مورد، درباره ی پسرش پرس و جو کردم و وقتی مطمئن شدم که مادرش راست می گوید، نمره اش را به قبولی رساندم و او سال اول دبیرستان را طی کرد و در سال های بعد که معلمش نبودم، دیدم که تا پیش دانشگاهیِ رشته ی انسانی پیش رفت و حداقل در آن بازه ی زمانی، از گزند اجتماع پیرامونش در امان ماند....

 خوشبختانه وقتی به برگه اش رسیدم، بدون هیچ کمکی، نمره ی قبولی را آورد.

 حس خیلی خوبی به ام دست داد.

 یاد پدر و حرف هایش افتادم و گریه های مادر. دعا کردم که پسرش، نمره ی بقیه ی درس ها را هم بیاورد.


پ.ن:

 با سپاس از همراهی دوستان فرهیخته، حتما به شان سر خواهم زد و پست هایشان را خواهم خواند.

کدام آه مگر برده است راه به ماه...


شعر زیر سروده ی دوست خوب و هنرمندم، "جعفر مقیمیان" است که لطف کرده اند و برای وبلاگ ارسال کرده اند.

با سپاس از این دوست فرهیخته، برایشان شادی و سرور همیشگی آرزومندیم.


چقدر فکر کنم هر شبِ سیاه به ماه؟

کدام آه مگر برده است راه به ماه؟


تو هیچگاه نگفتی که این غم انگیز است

که دل ببندد، آبِ درون چاه به ماه


سوالْ تلخ و جواب از سوال تلخ تر است

بجای من چه کسی می کند نگاه به ماه؟


مرا نمی شنوی و تو را نمی بینم

مگر که سال به سال و مگر که ماه به ماه


نگو به قهر که : من اشتباه کردم اگر....

که هیچ وقت نمی آید اشتباه به ماه


"جعفر مقیمیان"

خوشا نظربازیا که تو آغاز می کنی...

مرا

تو

بی‌سببی

نیستی.

 

به‌راستی

صلتِ کدام قصیده‌ای

ای غزل؟

ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه‌ی تاریک؟

 

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.

خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

 

 

پسِ پُشتِ مردمکانت

فریادِ کدام زندانی‌ست

که آزادی را

به لبانِ برآماسیده

گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ

ورنه

این ستاره‌بازی

حاشا

چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.

 

 

نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.

چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!

 

 

و دلت

کبوترِ آشتی‌ست،

در خون تپیده

به بامِ تلخ.

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می‌کنی!

 

 

"احمد شاملو"

جهان در صدای تو آبی ست...


صدای تو را دوست دارم

صدای تو، از آن و از جاودان می‌سراید

صدای تو از لاله‌زاران که در یاد

می‌آید

صدای تو را،

رنگ و بوی صدای تو را، دوست دارم.

جهان در صدای تو آبی ‌ست

و زیر و بم هر چه از اصفهان

در صدای تو آبی ست.

و هر سنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان در صدای تو آبی ست.


"اسماعیل خوئی"

شب



شب تاریخ دلتنگی ست

و تو

 شب منی..


"محمود درویش"


پ.ن:

نقاشی از "مارک  شاگال"

پاییز



چگونه می‌شود با یک سلام

آدم را بگیرند از او

تقویمی با چهار پاییز

به او تحویل دهند؟

 

"هرمز علی پور"