فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هیراد


 ٭هیراد هنوز خوب نشده بود؛ از کنار پارک می گذشتیم. بوی علف توی ماشین می آمد. گفتم:"هیراد ببین چه بوی علفی می آد."

گفت:"من دماغم گرفته، تو می گی بوی علف می آد؟!"


٭برنامه ی مداد رنگی را که توی تلویزیون می بیند، می گوید:"دوست دارم یه نقاشی بکشی تا من برم توش! چه طوری می شه رفت توی نقاشی؟!"


٭"دوست دارم سرباز بشم تا با دشمن ها بجنگم!"


یک بار هم وقتی کارگران ساختمانی را دید که همراه با لودری، خاک ها را جا به جا می کردند، گفت:"دوست دارم یه کارگر بشم."

-چرا بابا؟

- تا سوار اون لودره بشم!


٭پیش تر ها هر بار که مثلا می گفتم:"باید غذات رو کامل بخوری تا بزرگ بشی." می گفت:"نخیر! دوست ندارم بزرگ بشم!"

چند وقت پیش اما خودش گفت:"دوست دارم بزرگ بشم بابا!"

پرسیدم:"چرا؟!"

گفت:"می خوام ببینم صِدام چه شکلی می شه!"


٭ توی اینستاگرام فیلم اسکیس زدن های بزرگمهر حسین پور را می بینم؛ متوجه می شود و کله اش را توی گوشی من می کند! عجیب ذوق می کند، صفحه ها را پس می زند و همه ی فیلم ها را با دقت نگاه می کند و می گوید:" دوست دارم نقاشی بکشم بابا!"


درخت اگر که تو باشی...


قطار شو که مرا با خودت سفر ببری

به دورتر برسانی ــ به دورتر ببری


 تمام بود ونبود مرا در این دنیا

که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری


 ومن تمام خودم را مسافرت بشوم

تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری


 سپس نسیم شوی تو و بعد ازآن یوسف...!

که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری


 مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان

به خواب های درختانِ بارور ببری


 و بعد نامه شوم من... چه خوب بود مرا

خودت اگر بنویسی ــ خودت اگر ببری


 عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد

درخت اگر که تو باشی دل از تبر ببری


 دوباره زوزه ی باد و شکستن جاده

چه می شود که مرا با خودت سفر ببری


" پیمان سلیمانی "


بشنوید؛http://s8.picofile.com/file/8323515584/5_6273996588574574720.mp3.html ترانه ی "هنوزم چشمای تو..."، با صدی "تورج شعبانخانی"

کوتاه درباره ی فیلم "قطار بوسان"



قطار بوسان (Train to Busan)؛ یان سنگ-هو؛ کره ی جنوبی؛ ۲۰۱۶

 در ابتدای فیلم، آن جا که آهوی زیر گرفته شده توسط کامیون از جا برمی خیزد و زنده می شود، فیلم تکلیفش را با مخاطب روشن می کند؛ شما با یک فیلم شگفت (در معنای ژانر) رو به رو هستید و کمی بعدتر، نوع آن نیز به طور دقیق مشخص می شود؛ زامبی ها یا همان مردگان متحرک. عروسک ابتدای فیلم هم بر جنبه ی وهمی آن تاکید می کند.

  قطاری با مسافرانش باید از مناطقی که هر لحظه در سیطره ی زامبی ها قرار می گیرند بگریزد. انتخاب فضای بسته ی قطار، در عین تهدید بیرونی، هم بر وهم فیلم افزوده است و هم بر هیجان فرار از دست زامبی ها.

 در بین مسافرانی که ماجرا حول آن ها می گذرد، چند مسافر آسیب پذیرتر داریم؛ کودک (سوان)، خواهرهای پیر، و زن باردار. سوان با پدرش در مرکز فیلم اند؛ پدر، موفق در تجارت، اما یک زندگی از هم گسیخته دارد. آن قدر درگیر کار است که برای سوان کادوی تکراری می خرد! بین او و سوان فاصله افتاده است. سوان نمی خواهد با اصول او زندگی کند. در طی فیلم، پدر همیاری را یاد می گیرد؛ راه زیستنِ درست، از دل زندگی جمعی می گذرد.

 هرچه فیلم پیش می رود، جنبه های عاطفی و انسانی اش بر جذابیت و  اکشن صرف پیشی می گیرد؛ داستان به نقد بی رحمی و خودخواهی آدم ها می کشد؛ در لحظه های سخت، هرکسی فقط به فکر خویشتن است! در سکانسی که سوان بین دو کوپه ی آدم ها و زامبی ها مانده است، این پرسش پیش می آید که کدام گروه وحشی ترند؟! آنها که طبق غریزه شان عمل می کنند یا آدم هایی که به یکدیگر رحم نمی کنند؟! و آیا زامبی ها محصول حرص و آز آدم ها نیستند؟!

 از این جمله است حرکت پیرزن از این سوی به سمت خواهرش که زامبی شده است؛ خواهری که متفاوت از دیگر زامبی ها تصویر شده است و انگار آن مهربانی پیشین هنوز در صورتش دیده می شود. پیرزن برای مجازات آدم های بی رحم، کاری می کند...

 در فیلم شاهد تقابل جالبی هم هستیم؛ تضاد اخبار تلویزیون با اخبار رسانه های مجازی. در شرایط سخت، مردم خبرها را از فضای مجازی دنبال می کنند.

 فیلم از امکانات صدا به خوبی استفاده می کند؛ ازجمله صدای رویِ تصویر شهرِ در حال نابودی، صداهایی که از پشت گوشی های تلفن همراه شنیده می شود، و زامبی هایی که به صدا واکنش نشان می دهند.

 فیلم موفق شده در قالب یک تریلر سرگرم کننده و مهیج، یک درام انسانی را هم به پیش ببرد.

لرزان و بی قرار...



و همچون

نسیمِ صبح 

لرزان و بی قرار

وزیدم به سوی تو ...


" فروغ فرخزاد "


 روز اول کاری در سال جدید است و مدرسه برقرار.

 زمین ها سبز شده اند؛ باران ریزی می بارد. هوا خوب است؛ مثل حال من!

 فقط نگران هیراد هستم که دوباره دیروز بردیمش دکتر. آبریزش بینی داشت و سرفه می کرد.

 سرم را از پنجره ی دفتر دبیران بیرون می کنم و هوای تازه را بالا می کشم.

 

برگ سبز


دوستان گرامی!

با سپاس از همراهی شما عزیزان، از این به بعد بخش نظرات برای همه ی پست های وبلاگ فعال خواهد بود، مگر استثنایی پیش بیاید. بدیهی ست که این، توقعی از شما سروران  از جانب من ایجاد نمی کند.

سپاس که خط خطی هایم را می خوانید؛

مانا باشید!

هیراد


 دیروز هیراد حالش خوب نبود؛ اسهال داشت و هرچه می خورد، بالا می آورد. بردیمش اورژانس بیمارستان. شلوغ و به هم ریخته بود. می گفتند جوانی خودکشی کرده است. دکتر که تازه از اتاق CPR درآمده بود، سرسری نسخه ای نوشت بدون این که حتی نگاهی به هیراد بکند.

 بعد از شام، هیراد همین که یکی از شربت های تجویز شده را خورد، بالا آورد، جوری که انگار هیچ در بدنش نماند. 

رنگش پریده بود.

 این بار بردیمش درمانگاه؛ چندتا از نزدیکان هم بودند. برایش سرم و آمپول تجویز کرد. خوابش برده بود. بیدارش کردم تا سرم اش را بزنند.

وقت سرم زدن خیلی گریه کرد.

ماه کامل بود...



 دیشب را سرِ  زمین های کشاورزی به صبح رساندیم؛ سجاد می خواست زمین هایشان را آب بدهد و من و رامین و محمد هم با او رفتیم. زمین ها در حاشیه ی روستایشان بود. با پیکان پدرش رفتیم.

 ماه کامل بود. زیراندازی انداختیم و آتشی روشن کردیم و چای دم کردیم. مزه ی این چای با آتش هیزم، جور دیگر بود.

 سیب زمینی در آتش انداختیم و خوردیم. قلیان کشیدیم.

دم صبح هوا سرد شد؛ من و رامین که کاپشن پوشیده بودیم، پتویی هم سرمان انداختیم. رامین زودتر رفت داخل ماشین و خوابید. من حدود ساعت ۵ رفتم داخل ماشین، صندلی را خواباندم و خوابیدم. بالشم شبنم گرفته بود!

 صبح آفتاب زده بود که برگشتیم.

شب خوبی بود.

جای دوستان سبز!

هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار



 در فاصله ی ناهار تا آوردن عروس، با بچه ها رفتیم بالای کوه "چشمه کوره"؛ باران می زد و قطع می شد؛ هوای مطبوع کوهستان و طراوت دشت ها و درخت ها، و پافشاری من برای بیشتر پیش رفتن، از دامنه ی کوه که زمین های کشاورزی بود، ما را کشاند به چشمه ی بالای کوه؛ از آب چشمه خوردیم و آبی به سر و صورتمان زدیم.

 پیدا بود که بچه ها راضی اند از این کوهپیمایی و زیبایی را تا عمق جانشان چشیده اند.

 در جایی، درخت ها شکوفه کرده بودند. درخت ها از بادام، سماق، گردکان و حتی "گوژ" که نوعی زالزالک است، با برگ های قشنگِ ریز، و در زمین های پست، کرت های باغ انگور و شاخه های قهوه ای مُو. 

دلم می خواست از این همه زیبایی، روی خاک باران خورده بنشینم و پروردگار را سجده کنم.


پ.ن:

عنوان از "منوچهری" ست که معروف است به شاعر طبیعت و "فرخار" ناحیه ای در مرز افغانستان و تاجیکستان است که دخترانش به زیبایی شهره اند، چنان که "سعدی" می فرماید:

مغان که خدمت بت می کنند در فرخار

ندیده اند مگر دلبران بت رو  را

عطر پونه


 منزل خاله هستیم؛ نان محلی، پونه ی تازه، ماست و پنیر محلی!

 این پونه ها را از دره های سرسبز روستا می چینند که از چشمه ها سیراب می شوند و آفتاب می خورند؛ عطر واقعی پونه، خانه ی خاله را پر کرده است.

 در دوران کودکی، بسیار به چیدن پونه رفته ام؛ همراه با زن عمو شهربانو و زنان و دختران همسایه، یک صبح تا عصر دره ها را طی می کردیم و پونه می چیدیم؛ زن عمو گیاهان را خوب می شناخت و به جز پونه، گیاهان دیگری هم می چید. ناهار هم پونه و نان بود.

یاد آن روزها در خاطرم زنده شد و این ها همه از مهربانی خاله است.

درخت توت


 دیشب "خه نه به نان" یا حنابندان بود.

 با این که چند خانه را برای خوابیدن مهمان ها در نظر گرفته بودند، اما نماندیم و آمدیم خانه ی ابوذر. هیراد پیش تر خوابش برده بود.

 یادش بخیر! در گذشته جوان ها در چنین شبی پیش  داماد می خوابیدند؛ کیپ هم! آن موقع ها می گفتند دو نفر مسئول آموزش آداب شب زفاف به داماد هستند!-  الان که ...!

 تلخی دیشب اما دیدن قدرت بود با آن حال و روزش؛ قدرت ی که باهاش از بلندی ها می پریدیم و از درخت ها بالا می رفتیم، حالا یکی کولش کرده بود و یکی کفش هایش را پایش می کرد. لبخندش در صورتی که حرکت ماهیچه هایش کند و مردمک یکی از چشم هایش کج شده، تلخ می نمود. تومورها زورشان بیشتر از لبخندهای او بوده است.

 وقتی وارد حیاط خانه ی قدیمی شان شدم، نه از آن دیوارهای کاهگلی خبری بود و نه از آن "خانه تنوری" و نه از آن "خانه ی سر دروازه" شان. پله های سنگی یی که با قدرت و جواد و حجت، و همین اصغر که حالا به عروسی اش آمده ایم، از آن ها بالا و پایین می رفتیم، خراب شده بودند. از یکی، جای درخت توت حیاطشان را پرسیدم که ریشه کن اش کرده اند؛ درخت توت کهنی که گنجشک ها یکسره شاخه هایش را بالا و پایین می کردند و سر و صدایشان حیاط را برمی داشت...

 دیشب باران زده بود و صبح هوای معرکه ای بود. الان اما باران تندی می بارد.

 جای آن درخت توت کهن، حتی چاله ی آبی هم نیست.

  

خاله افسر


 عروسی اصغر است؛ پس از سال ها، دوباره در روستای پدری  در یک جشن عروسی هستم.

 دور تا دور در محوطه ای چراغانی شده نشسته ایم؛ خواننده ای یک ترانه ی آرام می خواند.

 خاله افسر را دیدم؛ با برادرها و برادرزاده ها و همه، دورش حلقه زدیم؛ همان صورت آفتاب سوخته که ته چهره اش به مادرم می خورد. تقریبا همه ی روستا می شناسندش؛ با این که دو تا پسر و چند دختر دارد که همه سر خانه و زندگی شان هستند، اما تنهایی را ترجیح داده و در حیاط قدیمی شان زندگی می کند؛ جایی که نخستین مکتبخانه ی روستا بوده و شوهر خدابیامرزش نخستین معلم روستا.

 قبرستان روستا، پاتوق پنجشنبه های خاله است؛ از وقتی پسر سوگلی اش جعفر را از دست داد، غم سنگینی به زندگی اش اضافه شد که هنوز رهایش نکرده است. می گوید دوازده سال است که تنها زندگی می کند، بدون جعفرش.

 جعفر، توی دانشگاه ریاضی محض خوانده بود و دبیر دبیرستان بود؛ خوش قیافه،مهربان و دوست داشتنی و پاک. به پاکی شهره بود در روستا. نامزد زیبایی هم داشت که به راستی شایسته ی منش خودش بود. اما پیش از آن که با هم عروسی کنند، جعفر در خیابان از هوش رفت، هیچ گاه پا نشد و برای همیشه در قبرستان روستا آرام گرفت...

 تمام روستا داغدار شد و خاله، ذکر روز و شبش یاد جعفر شد و قبرش پاتوق تنهایی اش.

.

 با خاله عکس یادگاری گرفتیم؛ مثل همیشه لباس محلی پوشیده بود؛ مخمل سرمه ای بلند و جلیقه ی مشکی، با "سِرکِه ی" بر سر. خداحافظی کرد و رفت تا به خانه اش سری بزند.

 حالا گروه ارکستر یک موسیقی آرام کُردی می زند و زنان و مردان در محوطه ی چراغانی شده، آرام می رقصند...

به چه هوایی!


صبح

روی سرازیری فراغت یک عید

داد زدم:

بَه! چه هوایی


در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود


"سهراب سپهری"


 تویسرکان هستیم، منزل لیلا. چند سالی می شود که این جا نیامده ام، چرا که خانه شان از این جا رفته بود.

 هوای خوش و دلپذیری دارد این شهر؛ درخت های گردکان آن را در بر گرفته اند و کوه های برفی، دورنمای قشنگی بهش داده اند. روستاهای خوش آب و هوا و نزدیک مانند "آرتیمان" کم ندارد، یکی از یکی قشنگ تر-آرتیمان زادگاه "میر رضی الدین آرتیمانی"، از شعرای دوره ی صفویه است و آرامگاهش بر بلندای تویسرکان است.

  این جا، از خانه که بیرون بزنی، پای کوه هستی! مثل تهران نیست که تا تجریش و از آن جا تا دربند یا درکه بکوبی تا به کوه برسی، آن هم کوه ها و طبیعت دستمالی شده؛ این جا کوه ها بکر مانده اند، هوا پاک است و درخت ها شهر را پر از اکسیژن کرده اند.

ماهی قرمز کوچولو...

با هیراد رفتیم پارک نزدیک خانه مان و ماهی قرمزهای هفت سین را در دریاچه اش رها کردیم. ماهی های پرجنب و جوشی بودند؛ همان شب عید می خواستند خودشان را از تنگ فیروزه ای سفالی پرت کنند بیرون، اما لیز می خوردند و برمی گشتند سر جای اولشان!

این چند روز که مهمانمان بودند، خدا خدا می کردم که نمیرند و به امروز برسند که رهایشان کنیم.

 دریاچه ی بزرگ پارک، پر از ماهی های ریز و درشت رنگارنگ است. یک اسکله ی کوچک دارد که با هیراد رفتیم آن جا و ماهی ها را داخل آب انداختیم؛ هیراد گفت:"دلم می خواد برن پیش دوست هاشون. پدر و مادرشون هم اینجا هستن؟"

 نمی دانم چرا دلم گرفت وقت رها کردنشان؛ یکی شان انگار که غریبی کند، از جایش جُم نمی خورد؛ آن که کوچکتر بود اما همان جنب و جوش را در این جا هم نشان می داد!

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...



سینه مالامال درد است،

ای دریغا مرهمی...


"حافظ"


بشنوید: ما ز یاران چشم یاری داشتیم؛ استاد شجریان

https://storage.tarafdari.com/contents/user112954/content-sound/ma_ze_yaran_chashme_yari.mp3

نازِ انگشتای بارونِ تو...



من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار ــ

نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه

میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.


تو بزرگی مثِ شب.

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی

مثِ شب.


خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.

تازه، وقتی بره مهتاب و

هنوز

شبِ تنها

باید

راهِ دوری‌رو بره تا دَمِ دروازه‌ی روز ــ


مثِ شب گود و بزرگی  مثِ شب.


تازه، روزم که بیاد

تو تمیزی

مثِ شبنم

مثِ صبح.


تو مثِ مخملِ ابری

مثِ بوی علفی

مثِ اون ململِ مه نازکی:

اون ململِ مه

که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

میونِ موندن و رفتن 

میونِ مرگ و حیات.


مثِ برفایی تو.

تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه

مثِ اون قله‌ی مغرورِ بلندی

که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی…


من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار،

نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه

میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.


"احمد شاملو"


 دم غروبی، در تاریک روشنای جاده، آرام می راندم؛ چشمانم به پیش رو بود و موسیقی پشتِ موسیقی می آمد. مثل انتهای سیزده بدر بود حالم...

 وقتی نخستین بار این ترانه را با صدای "خشایار اعتمادی" شنیدم، گمان کردم داریوش آنرا خوانده است! بعد که در تلویزیون هم پخش شد، نام شاعر را ننوشته بودند...


پ.ن:

عکس از "آرش فروغی نیا"

باران...


حوالی تو

دلتنگی چگونه است؟

این جا که باران می زند...


"ابوطالب موسوی"


 هوای تهران پاک تر از همیشه است؛ باد سردی می آید الان، اما هوا دلپذیر است.

 بیشتر وقتم به دید و بازدید گذشته است این چند روز؛ بعضی از نزدیکان را پس از ماه ها دیدم! برادرزاده ها و خواهرزاده ها اما فضا را از یکنواختی درمی آورند!

 پس از هر دید و بازدیدی، هیراد می پرسد:"بابا، عید تموم شد؟!"

خدا نگهدار آقا معلم...


 تنها دو هفته به بازنشستگی آقای میم مانده بود که مُرد.

گویا رفته بود خانه ی یکی از نزدیکانش که سر راه، برای این که با ماشین سگی را زیر نگیرد، از جاده منحرف می شود و ماشینش چپ می کند و دچار مرگ مغزی می شود.

 از معلم های منطقه مان بود؛ عکسش را که روی بنر دیدم، شناختمش. صورت آرامَش بهم نگاه می کرد. با همان عینک همیشگی. ابروان پرپشت و ته ریش و موهای جوگندمی. در عکس لبخند زده بود. وقت لبخند، تمام صورتش می خندید. معلم مدرسه ای نزدیک به مدرسه ی ما بود. همه ی همکارها دوستش داشتند.

روی بنر نوشته بود که پس از مرگش، اعضای بدنش را به نیازمندان بخشیده بودند.

 خدا نگهدار آقا معلم...!