فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

برف...



سر کلاس هستم...، بیرون برف می بارد. تعداد دانش آموزان آن قدر کم است که نمی شود درس داد!

عکس،٬ منظره ی پشت مدرسه است.

هیراد...


هیراد پیش از خوابیدن می گوید:«باید مواظب جینگیل باشم! بهش می گم امشب جیش نکنه!»

.

مادرم تعریف می کند که یک بار که حالش خوب نبوده، به هیراد می گوید:«برو با عمو مرتضی بازی کن، من حالم مریضه۰»

می رود پیش عمو مرتضی. لحظاتی بعد پیش مادرم برمی گردد و می گوید:«مادربزرگ، تحمل کن! الان بابام می آد می بریمت دکتر!»


  مادربزرگ:«هیراد من پاهام درد می کنه، باید دراز بکشم.»

هیراد:«پس اون مورچه ی روی فرش رو من می کشم!»

.

هیراد:«دلم می خواد یه نی نی داشته باشم، باهاش بازی کنم...، اما نی نی اسباب بازی ش رو به من نمی ده که!»

.

از ماشین پیاده می شویم؛ باران به شدت می بارد. هیراد می گوید:«بابا ! به بارون بگو ما رو نباره!»

جایی گوشه ی دلت...


جایی برایم 

گوشه ی دلت می گذاری

جایی که جای هیچ کس نیست.


همان گوشه ی خالی دلت

 که هیچ کس پیدایش نمی کند

 هیچ کس ...


آن جا را

 برای من کنار بگذار.


"سید علی صالحی "

چوپی

 پنج شنبه شب پیش، عروسی مرتضی بود؛ آخرین و کوچک ترین برادرم! عروسی در یک تالار نزدیک خانه مان بود. صبح که بیدار شدم و به عادت همیشگی پنجره را باز کردم، از تماشای آن همه برف جا خوردم!.. ناخودآگاه عروسی برادر بزرگم خاطرم آمد؛ آن هم در یک روز برفی بود! من، کودکی کنجکاو و بازیگوش، کنار برادرم روی پشت بام دکان پدرم ایستاده بودم. یکی از عموها و چندتای دیگر هم بودند. ساز و دهل هم بود. یادم نیست که چه وقتی از روز بود. آتش روشن کرده بودیم. سوز سردی می آمد. برادرم، قبراق و سرحال، یک پیراهن سپید و شلواری سبزرنگ پوشیده بود. صورتش را اصلاح کرده و سبیل مرتبی داشت. دکان پدرم، بلند،  نبش یک چهار راه بود. عروس و جمعیت همراهش از کوچه ی پایین پیدا شدند. برف، باریدن گرفته بود و باد، آتش روی پشت بام را تکان می داد.

  عروس آرام می آمد. پدرم و عمویش از دو طرف همراهی اش می کردند. چادر سپیدی بلند  سر کرده بود که پارچه ی قرمزی  روی صورتش کشیده بودند و روی آن اسکناس سنجاق کرده بودند. زن ها پشت سرش کل می کشیدند.

  روی پشت بام، عمویم سیبی به دست برادرم داد. برادرم آن را چندبار دور خودش چرخاند و بعد محکم به سمت عروس پرتاب کرد. جمعیت همراه عروس برای قاپیدن سیب، خیز برداشتند. بعد اناری پرتاب کرد و بعدش سیب دیگری... رسم بود که داماد به سمت عروس سیب و انار پرت کند. با هر پرتاب، جمعیت موج برمی داشت و ساز و دهل اوج می گرفت. مادرم روی عروس نقل و سکه می پاشید. بچه ها به دنبال سکه ها، روی زمین را جست و جو می کردند. برادرم گاهی لبخندی می زد!...

  سال ها از آن عروسی گذشته است...

  عروسی مرتضی هم در شبی سرد بود. باد در کوچه ی باریک تنوره می کشید. جوان ها پیش از وقتی عروس و داماد از ماشین پیاده شده و از روی خون گوسفندی ذبح شده رد شوند، چوپی را آغاز کرده بودند؛ دسته ی رقص کردی، که «شور» اش، سرما را پس می زد...

من اهل دوســــت داشتنم، تــــــــو اهل کجایی...؟


  خیلی وقت ها پیش می آید که یک پست وبلاگم را بارها و بارها بخوانم، شاد شوم، غمگینی کنم... مثل این پست آخر درباره ی هوشنگ گلشیری بزرگ و این عنوان زیبا از همسرش که «اگر نمی نوشت، می مرد!»

  من عاشق این عنوان شدم و این پست را گذاشتم؛ اصلا همه ی آن توضیحات، حاشیه نویسی بر این عنوان است. اصل همین است و بس.

  راستش من هم همین طورم! یعنی اگر ننویسم، می میرم! هیچ اغراقی در کار نیست، یا هیچ مقایسه ای؛..

  نوشتن همیشه حال من را بهتر می کند، مثل همین حالا که دلم خیلی گرفته است و دارم این ها را می نویسم.

 من باید بنویسم، باید بخوانم، وگرنه می میرم...


پ.ن:

عنوان از مهدی اخوان ثالث نازنین است.

اگر نمی نوشت، می مرد...


روایتی از ١٣ سال زندگی هوشنگ گلشیری برای نوشتن یک رمان؛

اگرنمی نوشت، می مرد...

فرزانه طاهری


خیلی سال گذشته است، شاید ٣٠ سال. نوارهای کاستی اینجا و آنجامی دیدم، روی همه‌شان نوشته شده بود مادر. هر وقت به اصفهان می رفت، یا مادر سالی یک‌دوماه به تهران می آمد، می نشست پای صحبتش تا برایش از خیلی قدیم‌ها بگوید. از زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود، و از ازدواجش در ١٣سالگی با پدرش که خیلی بزرگ‌تر از مادرش بود و گویا پیش‌تر هم ازدواج کرده بود اما غیبش زده بود. مادر با آن نحوه روایتش که گلشیری هم خود را وامدار آن می دانست،می گفت، با همان لهجه اصفهانی غلیظش. از پیش از ازدواجش، از ازدواجش با مردی که می رفت و سالی دو سالی پیدایش نمی شد و بچه‌ها که پی درپی می آمدند. از شهر به شهر شدنش و بالاخره استقرارشان در محله کارگری آبادان و کودکی و نوجوانی هوشنگ. و بازگشت‌شان به اصفهان و... همه را جمع کرده بود برای روزی که بنشیند جن‌نامه را بنویسد. تحریر بخش‌های اول با دست بود. روی کاغذهای کاهی درازتر از آچهار. مدتی بعد کامپیوتری خرید و کسی را استخدام کرد تا برایش همه دستنوشته‌ها را تایپ کند. دیگر می خواست کار را تمام بکند. آغاز تا زمان جوانی سیروایت رئالیستی است. یادم هست فصل اول را برای آذر نفیسی خواند و او گفت که این نخستین رمان رئالیستی فارسی به معنای واقعی است. اما از میانه کار گویی روایت او را به سمت‌وسوی دیگر برد. به جهان ماورا. به تحول راوی دین‌خو که می خواهد راه به جهان از ما بهتران ببرد، تغییر و تکامل را دوست ندارد و جهانی می خواهد «بسامان»، مسطح و ثابت که همه کائنات به گردش بچرخند. می‌خواهد جهان را از حرکت بازدارد و به روزگار خوش گذشته برگرداند. به اینجا که رسید، به تحول راوی که نمی دانم از کجای نوشتن رخ داد، و البته گمان نکنم از ابتدا آگاهانه به آن اندیشیده بود، شروع کرد به خواندن هرچه داشتیم و به دستش می‌رسید از متون جن و جن‌گیری، می‌رفت با هر کس که در این عوالم بود حرف می‌زد، در جلسات دراویش و جلسات پیروان سای‌بابا شرکت می‌کرد. با جن‌گیرها و دعانویس‌ها هم نشست و یادداشت برداشت. کتاب‌های جادوگری اروپا را هم خواند. دایره ‌المعارف جادوگری در جهان را هم خواند. البته در حاصل نهایی یعنی رمان‌ جن‌نامه رد اندکی از همه اینها می‌توان یافت، اما وسواسش و جدی‌گرفتن کار نمی‌گذاشت سهل بگیرد. غرق شد در این عوالم تا راوی را خوب بشناسد و بسازد، در پوست او و درون کاسه سرش برود. دیگر باقی را خودش روی کامپیوتر تایپ می‌کرد. سال‌ها هم به این گذشت با داستان‌هایی که در این میانه نوشت، یا حتی کارهای بلندتر، تا اینکه فرصتی فراهم شد، و معجزه قرن به نظرش، دیسکت فایل‌های جن‌نامه، را برداشت با نوارهای مادر و رفت آلمان در خانه هاینریش بل، و بعدش در برِمِن در خلوت و سکوت کار را شش‌ماهه نهایی کرد. بعد هم فرستاد من غلط‌گیری‌ای کردم و بعد رسید به ناشر در سوئد. این سخت‌گیری و جدیت را همیشه در او می‌دیدم. بعد از مرگش که کاغذهایش را مرتب می‌کردم به انبوه عظیم فیش‌هایش برخوردم. بخش زیادی مربوط می‌شد به رمان زالنامه که نیمه‌کاره ماند. بخشی به رمان نیمه‌کاره‌مانده دیگری که برایش انبوهی فیش بود درباره دوران مغول، سکه‌ها، لباس‌ها، خوراک‌ها سوای تاریخ و جغرافیا و... حیرت‌انگیز بود حتی برای منی که شمه‌ایش را در ٢١سال زندگی مشترک دیده بودم. میزانی که می‌خواند، از کتاب و نشریه، حیرت‌آور بود. یک لحظه غافل نمی‌شد. کنجکاوی‌اش صدها بار بیش از من بود که گاه دچار توهم می‌شدم که هرچه را باید ببینم، دیده‌ام. هنوز کودکانه کنجکاو بود و می‌خواست بداند و آدم‌ها را که از کنارش می‌گذشتند، بشناسد. از پا نمی‌نشست و مرزی برای خود نمی‌شناخت، حتی زمان جنگ که با نامی دیگر به خوزستان رفت، به نزدیکی خط مقدم، تا خود ببیند. و این انگار خصلتی است یا کهکشان خصالی که جایش این روزها بیش‌وکم خالی شده و فقر شناخت و تجربه، تلاش نکردن و سهل گرفتن کار، از سطح عبور کردن سبب تولید آثاری می‌شود که جهانی تجربه‌شده از درون را با آدم در میان نمی‌گذارند. نوشتن وقتی دلیل وجودی شد، یعنی، چنان‌که خود از پیش از ازدواجمان گفته بود، اگر نمی‌نوشت می‌مرد، نمی‌شود ساده گرفت. سرگرمی‌اش نبود یا ارضای شهوت دیده‌شدن. زندگی‌اش بود و ما، من و بچه‌ها، به تصریح خودش، در درجات بعدی قرار می‌گرفتیم. می‌نوشت تا به قول خودش بفهمد بر ما چه رفته است، بر او چه رفته است و جن‌های درون‌مان را پیش‌رویمان می‌گذاشت. اگر تا اعماق دوزخ آفرینش نرفته بود، از عهده این کار برنمی‌آمد.

آن جا که هستی...


یا مرا با خود ببر

آن جا که هستی...

یا

بیا...



"بیدل دهلوی"

خدایا..!


  خدایا!

سپاس بابت این که می بینی ام...

سپاس!

لطفا مراقب عزیزانم باش و غم و نگرانی را از آن ها دور کن.

دلتنگی...

  

دلم گرفته است...؛

 جایی ماشین را پارک کرده بودم و به غروب خورشید خیره شده بودم. هیراد روی صندلی عقب خواب بود. ساختمان های سیمانی رنگ و رو رفته، آخرین تراشه های خورشید را پشت شان مخفی کرده بودند.

 ترانه های غمگین، یکی بعد از آن یکی، حالم را بد تر کرد..، مخصوصا ترانه ای فرانسوی که شعرش را نمی فهمیدم، اما انگار همه ی غم ها توی حنجره ی خواننده ریخته بود...؛

با خودم گفتم چه خوب که موسیقی هست. چه خوب که موسیقی هست تا با آن گریه کنم...

در هستی تو من هستم...


همین که هستی و این لحظه های زیبا هست

همین که هستم و طومار  آرزو ها هست

همین که صحبت دیشب کشید تا امشب
همین که امشب مان را پلی به فردا هست

همین که هستی و در هستی تو من هستم
همین که هست ‌، مرا نیست، نیست ، اما هست

همین که تشنه ی ِ یک جرعه ایم و خوشحالیم 
که در حوالی مان رود هست دریا هست

همین که هیچ نیازی به حبِ خوابی نیست
که شاعریم و اگر خواب نیست، رویا هست

همین که در منی و مرز و دیده بانی نیست 
قبول کرده ام - آری - هنوز دنیا هست...

"محمدعلی بهمنی"

گریه ی آسمان...

  

عادتم شده است که هر صبح، همین که از خواب برمی خیزم، پنجره را رو به کوچه باز می کنم. بیشتر وقت ها هوای آلوده است و بس!

  امروز اما باران می بارد. شاید گریه ی آسمان باشد برای آتش نشان ها.

  نمی توانم فراموششان کنم. غمشان بر دلم سنگینی می کند. وقتی فکر می کنم به جزئیات حادثه، بغض تا بیخ گلویم بالا می آید.

  این هم می گذرد، اما حوادثی این چنین تمامی ندارند. بنای یادبود ساختن خوب است، اما خوب تر، حفظ جان آتش نشانان آینده است. کار سختی نیست؛ نباید سر سوزنی از بودجه های آن چنانی این طرف و آن طرف را برایشان گدایی کنیم، باید بهشان عزت و احترام بدهیم. بودجه ی خودشان را بدهیم. اگر حفظ جان آدم ها برایمان مهم است، بهای آن را بپردازیم.

  گوشمان پر شده از حرف های بی اعتبار؛ برای یک بار هم که شده، انسان باشیم و عمل کنیم.

دست تو در آستین من...


بیا لباس هم باشیم

دکمه دکمه

روی تن هم بوسه بدوزیم

دلم می خواهد

دست من در آستین تو باشد

دست تو در آستین من

طوری که عطر تنمان گیج شود

و آغوش، نفهمد چه کسی

آن یکی را بیشتر از

آن یکی دوست دارد

راستش را بخواهی

من از این جنس سردرگمی ها

که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود...

خوشم می آید ....

 

"رسول ادهمی"

با من قدم بزن!


روی دریاچه ی چیتگر قایق سواری می کنیم؛ همین که پیاده می شویم، هیراد می گوید:«عالی بود!»

.

عمو مرتضایش را خیلی دوست دارد؛ سر سفره می گوید:«باید فیلم آقای فردریکسن رو ببرم برای عمومرتضی، شاید خوشش بیاد!»

* آقای فردریکسن، کاراکتر اصلی انیمیشن up.

.

  «دیگه نمی شه با عمو مرتضی جنگید؛ می خواد عروسی کنه!»

.

  صبح ها که می برمش خانه ی مادرم، از قبل، جای گرم و نرمی برایش آماده کرده است. اول او را کنار بخاری می برد و گرمش می کند، بعدش می خواباند. این روزها هم هر روز قایم باشک بازی می کنند. مادرم می گفت بهم گفته:«خیلی ممنونم مادربزرگ که ازم مراقبت می کنی!»

.

  می روم خانه ی مادرم سراغش و با هم سوار ماشین می شویم؛ همین که ضبط را روشن می کنم، می گوید:«بابا! "با من قدم بزن" رو بذار!»

.

  وقتی پی پی دارد، توی خانه بدو بدو می کند و همزمان بلند می گوید:«پی پی دارم، پی پی دارم!»

معمولا یک اسباب بازی با خودش به دستشویی می برد. وقتی هم از آن جا بیرون می آید، شلوارش را بغل می کند و از دستم فرار می کند!

.

  جلوی آینه می ایستد و دهانش را تا جایی که می تواند باز می کند! بعد می گوید:«دهنم خیلی خیلی تاریکه!»

.

  با رامین شمشیربازی می کند. رامین می گوید:«آروم تر بزن!»

هیراد می گوید:«نمی تونم که!»

.

پ.ن:

تصویر؛ هیراد در محوطه ی دریاچه ی چیتگر.

ره صبر چون گزینم؟...


من خسته چون ندارم نفسی قرار بی‌ تو

به کدام دل  صبوری کنم ای نگار بی‌ تو ؟


 ره صبر چون گزینم من دل به باد داده

که به هیچ وجه جانم نکند قرار بی‌ تو


"سعدی"

پ.ن:

عکس را نوروز ۸۸ گرفتم؛ کرمانشاه، تکیه ی بیگلر بیگی.

سیلی...


«من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند.»

(کاوه گلستان)



  این عکس از مجموعه ی عکس هایی ست که «کاوه گلستان» از روسپی خانه های شهر نو در پیش از انقلاب گرفته است؛ خواستم نوشته ای بر آن بنویسم، اما دیدم که خود عکس به تنهایی  گویاست، بی هیچ توضیحی.

نان و پنیر...!


بیرون برف می بارد.

زنگ تفریح است و من توی دفتر دبیران، لقمه ی نان و پنیرم را می خورم! حال خوشی ست.

دیروز هم خوب بود؛ برای نخستین بار ساندویچ میگو خوردم!! خوشمزه بود!

اشتیاق...


بیرون  ز تو نیست آنچه می خواسته ام

فهرست تمام آرزوهای منی


"شفیعی کدکنی"


بشنوید؛ تصنیف «اشتیاق» با صدای علیرضا قربانی.

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق...

 

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش


 آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش


 هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش


چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش


به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و ثنانش


خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش


شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش


گفتم از ورطه عشقت به صبوری به در آیم

باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش


 عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش


چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش


گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشاند

عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش


نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند که ز سر دردی ست فغانش


"سعدی"


بشنوید، با صدای «استاد شجریان»


پ.ن:

همدم امروزم بود این تصنیف دلنشین؛ روز خوبی نبود!

باز هم باران گرفت...


 دوای درد مرا هیچ کس نمی داند

 فقط بگو به طبیبان ، دعا کنند مرا


"مهرانه جندقی"



باز هم باران گرفت....


فروشنده


  اریک فروم، جامعه شناس و روانکاو معروف آلمانی عقیده دارد که در جامعه ی سرمایه داری، مبنای هویت انسان بر «داشتن» است و کسانی که فاقد سرمایه باشند، از بحران هویت رنج می برند. در نمایشنامه ی «مرگ فروشنده» ی آرتور میلر، «ویلی» کاراکتر اصلی نمایشنامه، در جامعه ای صنعتی گیر افتاده و معلق، هر بار به دست آویزی چنگ می اندازد و در نهایت کارش به خودکشی می کشد.

  داستان «فروشنده» ی اصغر فرهادی، از «نداشتن» آغاز می شود؛ خانه ای که دیگر نیست و دلیل نبودنش به شرایط پیرامونی ست؛ شهری بی هویت، با ساختمان هایی بی قواره که آدم ها را در بر گرفته و در حال بلعیدن هویت آن هاست. جامعه ای معلق بین سنت و مدرنیته که در آن، اخلاقیات به سرعت در حال نزول است.

  فیلم به درستی به ریشه های این نزول اخلاقی اشاره می کند؛ کتاب هایی که «عماد» (شهاب حسینی، که در این جا معلم است) برگزیده و مدیریت مدرسه آن ها را برای دانش آموزان نامناسب می داند، در جایی که گوشی موبایل دانش آموزان، از فیلم ها و عکس های پورنو انباشته است! مدیرانی که همیشه عقب تر از اجتماعشان حرکت می کنند و حفظ ظاهر برایشان در اولویت است، و مدرسه هایی که نقششان به نگه داری صرف از دانش آموزان محدود شده است!

  در سکانسی که «عماد» سوار تاکسی می شود، گوشه ی دیگری از این نزول اخلاقی را می بینیم؛ تصویری از جامعه ای که زنان در آن امنیت روانی ندارند و به شکل های مختلف مورد آزار جنسیتی قرار می گیرند. باید توجه داشت که آزار جنسیتی فقط به تجاوز محدود نمی شود و هر نگاه ناپاک یا تماس کوچک جسمی را هم می توان در زمره ی آن به حساب آورد. اشاره به فیلم «گاو» را هم می توان در همین زمینه به شمار آورد؛ مسخ تدریجی آدم های یک اجتماع.

  میزانسن های فیلم حساب شده و بازی ها چشمگیرند. شهاب حسینی نقش دشواری را بر عهده دارد؛ انسانی وامانده بین احساس و تعقل، که همسرش مورد تجاوز قرار گرفته و خود به تنهایی باید عامل این تجاوز را پیدا کند؛ تاکید بر عملی فردی به جای بهره گیری از نیروهای اجتماعی(پلیس)٬ که نشانه ای از حضور قدرتمند مولفه های جامعه ی سنتی در چنین مواردی ست. خشم و بغضی فروخورده، توأمان در بازی درخشان او دیده می شود. همزمان، او نقش ویلی را در نمایش «مرگ فروشنده» بازی می کند؛ مابه ازای مردی که همسرش را مورد تجاوز قرار داده است- در نمایشنامه، ویلی با زنی رابطه داشته است.

  فیزیک سرد ترانه علیدوستی هم مناسب نقش اوست. بازیگری که انگار برای چنین نقش هایی آفریده شده است؛ آدم هایی منفعل و آسیب پذیر و سهل انگار. او عامل خطایی کوچک است که به فاجعه ای بزرگ تبدیل می شود. در سکانسی که به وسیله ی آیفون در را باز می کند، احتمال قریب الوقوع فاجعه، به خوبی از میزانسن کارگردان دریافت می شود.

  فیلمبرداری خوب فیلم هم از نقاط برجسته ی آن است و موسیقی ای که اگرچه مثل بقیه ی فیلم های فرهادی حضوری کمرنگ دارد، اما موثر از کار درآمده است.

  بهره گیری از نمایشنامه ی «مرگ فروشنده»٬ هم به عنوان محملی برای روابط کاراکترها و پیشبرد داستان به کار می رود و هم به نوعی با وقایع فیلم قرینه می شود. اما آن کارکرد مرکزی را ندارد و رابطه اش با وقایع فیلم، بیشتر محتوایی ست.

  به نظرم فرهادی در این فیلم، در قالب روایت داستانی مدرن، نگاهی متعهدانه به مسائل اجتماعی پیرامونش داشته و تصویری از جامعه ای را ارائه داده است که چه در ظاهر، و چه در عمق، از آرامش به دور است.