فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

زمانه

ما را زمانه گر شکند،

ساز می شویم...


"صائب تبریزی"

در آستانه


باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و

                                                                اگر بی‌گاه

به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود

                                    آنجا

تا آراستگی را

پیش از درآمدن

                  در خود نظری کنی

هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،

که آنجا

         تو را

              کسی به انتظار نیست.

که آنجا

        جنبش شاید،

                        اما جُنبنده‌یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف

نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت

نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش

نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو

        آنجا موجودیتِ مطلقی،

موجودیتِ محض،

چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت

حضورِ قاطعِ اعجاز است.

گذارت از آستانه‌ی ناگزیر

فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:

«ــ دریغا

          ای‌کاش ای‌کاش

                              قضاوتی قضاوتی قضاوتی

                                                             درکار درکار درکار

                                                                                 می‌بود!» ــ

شاید اگرت توانِ شنفتن بود

پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ

چون هُرَّستِ آوارِ دریغ

                          می‌شنیدی:

«ــ کاشکی کاشکی

                         داوری داوری داوری

                                                درکار درکار درکار درکار...»

اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.

ذاتش درایت و انصاف

هیأتش زمان. ــ

و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!

بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)

رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار

شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:

از منظر

         به نظّاره به ناظر. ــ

نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ

من به هیأتِ «ما» زاده شدم

                                   به هیأتِ پُرشکوهِ انسان

تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم

غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست

از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار

                                              بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن

توانِ شنفتن

توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن

توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان

توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت

و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

 

انسان

دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم

هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده

هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر

هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته

                                                                                      گذشتیم

و منظرِ جهان را

                   تنها

                        از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و

                                                                              اکنون

آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و

آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام

به وداع

        فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!

(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

"احمد شاملو"


پ.ن:

  حیفم آمد شعر را کامل نیاورم!

تصویر، زنده یاد عباس کیارستمی را پشت صحنه ی فیلم "طعم گیلاس" نشان می دهد. عکس از عباس عطار.

تا بوده همین بوده...

بی تو می رفتم،

می رفتم،

تنها،

تنها...
و صبوری مرا
کوه تحسین می کرد...

 

"حمید مصدق"



  توی بی.آر.تی نشسته ام و "ریدیو هد" توی گوشم می خواند. هوای این جا خنک است و بیرون غبار دارد. خانه هنرمندان شلوغ بود امروز. ناخودآگاه یاد «یوسف» افتادم؛ دوست دوران دانشجویی ام که شیفته ی فلسفه و جامعه شناسی بود. همیشه توی اتاقشان در خوابگاه بحث بود. تاریخ، دین، فلسفه. اتاقشان پاتوقمان بود. یوسف را دوست داشتم. منطقی بود و باسواد و مهربان. با هم سینما رفته بودیم. یکی از سینماهای دور و بر میدان انقلاب. نام فیلم در خاطرم نیست. پیرس برازنان بازی کرده بود. نقش مردی سفید پوست که در میان سرخپوست ها زندگی کرده بود. یک جور معلق بین این دو. یوسف هم بعد از فیلم همین طور بود. سرگردان، میان صورت های بزک کرده و قیافه های جورواجور هیکل چاقش را می کشید . نگاهش گرمی پیش از سینما را از دست داده بود. نمی دانم، شاید یاد محله ی شلوغ و فقیرنشین شان در آن ناکجاآباد می افتاد که قرار بود آخر هفته برود. آدم ها از کنارمان می گذشتند. ساکت می رفتیم. یکدفعه غم سنگینش را با ته لهجه ای کرمانشاهی بروز داد که :«من این جا چه می کنم؟!». اشک را توی چشمانش دیدم و بغض را در صدایش حس کردم. دستش را گرفتم و گفتم:«تا بوده همین بوده یوسف جان، بی خیال!»

  تمام راه برگشت تا خوابگاه را هیچ نگفت. هیچ وقت یادم نمی رود، هیچ وقت!


پ.ن:

عکس از "خوزه لوئیس فرناندز"

احمد محمود و سینما

احمد محمود، نویسنده‌ای عاشق سینما

علی امینی نجفی

"من می‌خواستم سینماگر بشوم، سینما را خیلی دوست داشتم. اگر وضع بسامانی بود و یا من وضع بسامانی داشتم، بی‌تردید سینماگر می‌شدم. منتها کار سینما کار فردی نیست. کار گروهی است. کار دشواری است، آدم باید تعلیم ببیند، من در این فکر بودم که به خارج بروم درسش را بخوانم، ولی نشد. هزار سنگ پیش پای آدم هست که آدم را به جهت‌های مختلف می‌کشاند."

"این حس در من بود. این حس کار سینما، در من بسیار زیاد بود. خلق، یعنی اظهار درون خود، وقتی آن جا نشد جهت دیگری پیدا کرد. رفتم به طرف نوشتن که فردی است و هزینه‌ای ندارد. حس هنری در من بیشتر به طرف سینما بود، خیلی‌ها به من می‌گویند در کارهایت برش‌های سینمایی هست. شاید این برش‌های سینمایی همان حس و حال و روحیه‌ای است که من برای سینما داشتم و هنوز هم دارم."

(احمد محمود در گفت‌وگو با خسرو باقری، ماهنامه چیستا، دی و بهمن ۱۳۸۱)

این عشق محمود به سینما را از زبان خودش هم شنیده ام. یکی دو سالی قبل از انقلاب، اوایل سال ۱۳۵۶ بود گمانم، با دو نفر از همکاران روزنامه "کیهان" قراری گذاشتیم با محمود برای دیداری و شامی. پیشاپیش گفته بود که حاضر به مصاحبه نیست. ما هم رفتیم تا او از نوشته‌ها و قصه‌هایش برایمان بگوید، اما تقریبا تمام شب به گفت‌وگو درباره سینما گذشت.

محمود گفت که عاشق سینماست و از سالهای نوجوانی هر روز به سینما رفته، و اصلا به عشق فیلم و سینما بود که به داستان و قصه‌نویسی کشیده شد. و گفت که اگر کسی دقت کند این دلبستگی را در قصه‌های او می‌بیند، و اشاره کرد، برای نمونه، به صحنه‌ای در رمان "همسایه‌ها" که در آن می‌توان تکنیک "مونتاژ موازی" را دید. صحنه‌ای هست که در آن دعوایی خانوادگی راه می‌افتد و در کنار کتری آب روی چراغ است و رفته رفته داغ می‌شود. بعد دعوا اوج می‌گیرد و به زد و خورد می‌کشد و آن طرف هم آب روی آتش جوش می‌آید و از کتری سر می‌رود.

محمود صحنه را چنان پرشور و با حال تعریف کرد که آن را زنده جلوی چشم "دیدم"، چون کتاب را هنوز نخوانده بودم."همسایه‌ها" قدغن بود و گیر آوردن آن مکافات داشت.

او سینما را خوب می شناخت. فیلم خیلی دیده بود و به خصوص فیلم‌های کلاسیک امریکایی را دوست داشت. "فیلم نوار"های سیاه و سفید اسپنسر تریسی و همفری بوگارت و برت لنکستر را و البته هیچکاک را.

در آن شب با حسن فیاد آمده بود، که گفتند از سالهای دور با هم دوست هستند و معاشرت دارند و با هم از داستان "همسایه‌ها" فیلمنامه‌ای نوشته‌اند، که قرار است فیاد آن را کار کند. فیاد را بیشتر اهل تئوری می‌دانستم، سینما تدریس می‌کرد اما فیلم سینمایی نساخته بود و همین "همسایه‌ها" هم ساخته نشد.

احمد محمود همان اول دیدارمان گفت که با کار خیاطی زندگی می‌کند و به قول خودش از "خشتک‌دوزی" نان در می‌آورد، و قاه‌قاه زد زیر خنده. گویا تلاشی کرده بود برای کار در سینما، اما دیگر امیدش را از دست داده بود، و حتی امید نداشت که بتواند با نوشتن هم زندگی را بچرخاند. و همان جا گفت که معدود آدم‌های خوشبختی هستند در دنیا که می‌توانند با قلم‌شان زندگی کنند.

آن سالها اسم رمان "همسایه‌ها" همه جا بر سر زبان‌ها بود، اما توی بازار نبود. کتاب بارها زیرزمینی و با "جلد سفید" چاپ شده بود، اما ناشری با اسم و رسم نداشت تا به او حقی بپردازد. آن وقتها می‌گفتند که کتاب سیاسی است و تبلیغ برای چپی‌ها. بعد از انقلاب هم گفتند که علاوه بر سیاسی بودن، خیلی هم "مبتذل" است، چون پر است از صحنه‌های "غیراخلاقی."

بعدها، یک بار در اوایل انقلاب و یک بار هم چند سال بعد، گمانم سال ۱۳۶۷، خبری پخش شد که داریوش مهرجویی قصد دارد بر پایه "همسایه‌ها" سریالی تلویزیونی بسازد و گویا فیلمنامه ای را مشترک با محمود نوشته‌اند. این قضیه هم البته سر نگرفت و نفهمیدیم عاقبت آن چه شد.

احمد محمود با وجود کشش او به سینما و با وجود ظرفیت سینمایی بسیار بالای کارهای او در سینمای ایران حضوری کم‌رنگ دارد. پیش از انقلاب در سال ۱۳۵۷ فیلمی سینمایی به نام "آب" از روی یکی از داستان‌های او ساخته شد. فیلم را حبیب کاوش کارگردانی کرد و احمد محمود، از کار به قدری ناراضی بود که تقاضا کرد نامش از روی فیلم برداشته شود.

از محمود پس از انقلاب دو فیلم‌نامه به نام "پسران والا" و "میدان خاکی" توسط "انتشارات معین" منتشر شد، که متأسفانه نمونه های خوبی از کارهای او نیستند.

داستان یک حسرت

 در سال ۱۹۸۶ پنج روزی مهمان سهراب شهید ثالث بودم در شهر زاربروکن (غرب آلمان). داشت فیلمی می‌ساخت به نام "بچۀ تخم جن." زنگ زد که: "دارم میرم فیلم پر کنم، اگر دوست داری بیا". من هم از خدا خواسته، پا شدم رفتم. یک روز که خانه نبود، روی تاقچه اتاق کتاب "داستان یک شهر" را دیدم.

این نسخۀ "داستان یک شهر" که خود کتاب قطوری است، باد کرده و کلفتی آن دو برابر شده بود، از بس که آن را ورق زده، توی آن در حاشیه و زیر جمله‌ها، خط کشیده و اینجا و آنجا چیزی نوشته یا تکه کاغذی گذاشته بودند. پیدا بود که کسی حسابی روی کتاب کار کرده است.

شب که سهراب آمد از او راجع به کتاب پرسیدم، اخم کرد و عصبانی شد که به کتاب من چکار داشتی؟ سهراب خیلی مهربان بود، اما در عین حال سخت بداخم و زودرنج. خیلی هم دوست داشت مرموز و اسرارآمیز باشد. چند دقیقه بعد که آرام گرفت گفت که دارد روی رمان کار می‌کند. پرسیدم بندرلنگه را از کجا میاری، با آن کوچه‌های تنگ و تاریک و بازار تودرتو؟! با همان زبان سربسته، که مواظب بود به گوشی غریبه نرسد، گفت یک جایی پیدا کرده است عین ایران همان سالها.

این ماجرا گذشت و چند ماه بعد دوست مشترکی، دکتر مصطفی دانش، گفت که در سفری به کابل سهراب را دیده است. و گفت دارد سعی می‌کند در آنجا فیلمی بسازد. دیگر خبری نشد و تا امروز برخی مسائل مبهم مانده است: آیا سهراب قصد داشت همین رمان را آنجا فیلم کند؟ بی‌تردید از "داستان یک شهر" یادداشت‌های زیادی داشت، اما آیا فیلمنامه‌ای هم نوشته بود؟ آیا با احمد محمود تماس گرفته بود؟این ماجرا هم البته، مثل بیشتر کارها و نقشه‌ها، به جایی نرسید.

احمد محمود و سهراب شهید ثالث، با تنهایی‌ها و حسرت‌هاشان، جدا جدا مردند. سهراب در تیرماه ۷۷ در امریکا و محمود چهار سال بعد در مهرماه ۸۱ در تهران.

پ.ن:

  نوشته قدری تلخیص شده است.

دو زلفونت بود تار ربابم..

 


 چند روز پراسترس و خسته کننده را پشت سر گذاشتم.  درگیر انجام کاری بودم. 

  آن قدر حالم از زمانه گرفته بود که واقعا از همه چیز ناامید شده بودم. نامهربانی و سردی ای که هر روز بیش تر جامعه مان را در خود غرق می کند، وقتی آمیخته می شود با فضایی سرشار از کاغذبازی، قوانین پرعیب، قانون گریزی و ناآگاهی، دنیای بی روحی را پیرامونم شکل می دهد که نفس کشیدن در آن را دوست ندارم!

   آدم های خودخواهی که فقط پول را می شناسند و هرچیزی را حساب و کتاب می کنند و در همه حال این منافع خودشان است که ارجحیت دارد.

   هرجایی که اندک خرمی ای در آن باشد، به سرعت تصرف می کنند و برج و ویلای بتونی می سازند تا در آن فضای کذایی به حال خودشان باشند! یادم می آید که یک بار با ابوذر به عمق ارتفاعات جنگل دوهزار در شهسوار رفته بودیم؛ جایی که جنگل ها در ظهر هنوز در مه بودند؛ اصلا نمی دانم چه طور آن همه مصالح بتونی را به آن جا و آن زمین شیبدار انتقال داده بودند. ساختمانی بی قواره که هیچ سنخیتی با فضای پیرامونش نداشت؛ درست مثل مجوز ساختی که لابد با پول به دست آمده بود.

  می دانم! می دانم که مسأله به این سادگی ها نیست. 

  ترمیم اخلاق جامعه ای رو به زوال، ساده نیست.

.....

  این ها را کنار تخت مرتضی توی بیمارستان می نویسم که پنجشنبه تصادف کرده؛ آرنج دست راستش شکسته است. بیمار تخت کناری اش دارد "ابله" داستایفسکی را می خواند. بیمار طرف دیگر هم درب و داغان است؛ ظاهرا با ماشین سنگینی تصادف کرده است. به پرده ی کرم رنگ رو به رویی اش خیره شده.

 راستی که عجب بیمارستانی ست؛ صد رحمت به سیستم بیمار آموزش و پرورش!!

پ.ن:

عنوان، همراه گاه و بی گاه این روزهایم، با صدای استاد شجریان.

عکس معروف به "موزیسین کوچک"، از هنری مانوئل.

زندگی...


زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی‌ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی‌ست که از مدرسه بر می گردد


زندگی شاید

افروختن سیگاری باشد

در فاصله ی رخوتناک دو هم‌آغوشی..


یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر

با لبخندی بی معنی می گوید: صبح بخیر

زندگی شاید

آن لحظه ی مسدودی‌ست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت.

 

"فروغ فرخزاد"

خیال خام پلنگ من...


  این عکس ها را از خبرگزاری مهر،  به مناسبت «روز جهانی یوزپلنگ ایرانی» در این جا آوردم تا یادآوری ای باشد برای حفظ این گونه ی جانوری زیبا و در معرض خطر؛ سرزمینمان ایران، مامن جانداران زیبایی ست که وظیفه ی همه ی ما، حفظ و نگهداری از آن ها و انتقالشان به  نسل های بعدی این خاک است. گونه هایی چون گوزن زرد ایرانی، تمساح پوزه کوتاه (گاندو)٬، سیاه گوش ایرانی، گورخر ایرانی، زاغ بور و ...، همگی از جمله ی ذخایر با ارزش کشورمان هستند. 

درود بر همه ی محیط بانان زحمت کش و همه ی آن هایی که به هرشکلی، به بقای این جانداران کمک می کنند.



پ. ن:

عنوان برگرفته از شعر معروف «حسین منزوی» ست.

ترانه ی «ماه و پلنگ» را با صدای "کوروش یغمایی" بشنوید.


گذرگاه تاریک


گذرگاه تاریک- دلمر دیویس- ۱۹۴۷ 

  «گذرگاه تاریک» را خیلی سال پیش دیده بودم؛ کلاس سوم ابتدایی  شاید. آن موقع از فیلم چیز زیادی نفهمیدم! اما فرصتی پیش آمد تا چند روز پیش دوباره آن را ببینم و از تماشایش لذت ببرم؛ به نظرم یکی از فیلم نوآرهای درخشان دهه ی چهل و البته "همفری بوگارت" بزرگ است. ترکیب "بوگارت" و "لورن باکال"، و عشقی که بین این دو شکل می گیرد، مایه های دراماتیک اثر را بالا برده است. "باکال" از چشمانش و البته از لبخندش به خوبی بهره می گیرد. بازی های فیلم خوب است. داستان پر از کشمکش فیلم، با کارگردانی «دلمر دیویس» به خوبی روایت می شود و گیرایی خود را تا پایان حفظ می کند. کارگردانی فیلم به ویژه، میزانسن های پخته ای دارد. جنبه های روان شناسانه ی فیلمنامه قوی ست.

  بهره گیری مناسب از معماری هم از شاخصه های مهم فیلم است؛ داستان در سانفرانسیسکو رخ می دهد؛ شهری با خیابان های شیب دار و پستی و بلندی های بسیار که کارگردان قابلیت های آن را خوب شناخته است.

یه شب ماه می آد...


  توی تنهایی خودم دارم ترانه ی یه شب مهتاب "فرهاد" را گوش می کنم که منو می بره ته اون دره... تنها خواننده ای که در دوره ای تمام ترانه هایش را گوش کرده بودم و حتی کوچک ترین خبری از او را دنبال می کردم؛ خواننده ای که در دوره ی نوجوانی و با شنیدن انتشار کاستی از او با نام «خواب در بیداری» با نامش آشنا شدم و پس از آن شیفته ی ترانه هایش شدم. خواننده ای بی ادعا با ترانه هایی عالی از قدیم تا جدید.

  پس از آن کاست، «وحدت» اش را خریدم و گوش کردم و بعد هم «برف» اش که واقعا همدم شبانه روزم شده بود. یادش بخیر عکس "فرهاد" با موهایی تقریبا سپید روی کاست.

  با مرگش غمگین شدم و بغضم گرفت.

چندتا صفحه ی قدیمی و اصیل از او را یک بار از دستفروشی خریدم که هنوز که هنوز است آن ها را جزو با ارزش ترین دارایی هایم می دانم.

  روحت شاد و یادت گرامی باد "مرد تنها"!


یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، کوچه به کوچه
باغ انگوری ، باغ آلوچه
دره به دره ، صحرا به صحرا
اونجا که شبا ، پشتِ بیشه ها
یه پری میاد ، ترسون و لرزون
پاشو می ذاره ، تو آبِ چشمه
شونه می کنه ، موی پریشون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، تهِ اون دره
اونجا که شبا ، یکه و تنها
تک درخت بید ، شاد و پرامید
می کنه به ناز ، دستشو دراز
که یه ستاره ، بچکه مثِ
یه چیکه بارون ، به جای میوه ش
نوکِ یه شاخه ش ، بشه آویزون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، از توی زندون
مثِ شب پره ، با خودش بیرون
می بره اونجا ، که شبِ سیا
تا دم سحر ، شهیدای شهر
با فانوسِ خون ، جار می کشن
تو خیابونا ، سر میدونا :
عمو یادگار ، مردِ کینه دار
مستی یا هشیار ؟ خوابی یا بیدار ؟
مستیم و هشیار ، شهیدای شهر
خوابیم و بیدار ، شهیدای شهر
آخرش یه شب ، ماه میاد بیرون
از سر اون کوه ، بالای دره
روی این میدون ، رد میشه خندون


 ترانه ی یه شب مهتاب را بشنوید. شعر از احمد شاملو، آهنگساز اسفندیار منفردزاده، آلبوم وحدت.

پسر شائول

 


پسر شائول- لاسلو نمش- ۲۰۱۵ مجارستان

 داستان فیلم درباره ی مردی یهودی به نام شائول است که در یک اردوگاه نازی در جنگ جهانی دوم، وظیفه اش سوزاندن اجساد هم کیشانش می باشد و در این حین با جسد پسری رو به رو می شود که به گمانش پسر خودش می باشد... 

  نقطه ضعف اصلی فیلم در روایت داستان و روابط علت و معلولی آن است؛ تکیه ی بیش از حد فیلم بر نشان دادن تلخی های اردوگاه باعث غفلت از فیلمنامه و روایت داستان شده است.

   فیلم بر تلاش شائول برای دفن پسر متمرکز می شود. مخاطب بدون هیچ پرداخت خاصی از مرد، حالا باید باور کند که او که به هر دلیلی - از جمله ترس از جان- در مرگ همنوعانش نقش دارد، حالا دنبال خاخامی میگردد که مراسم تدفین پسر را انجام دهد!

  شائول چگونه آدمی ست؟ چه پیشینه ای دارد؟ چرا باید این مراسم کفن و دفن در این بحبوحه ی سیاه، آن قدر برایش مهم باشد که هم جان خودش و هم جان همقطارانش را پای آن بگذارد؟! این ها پرسش های مهمی هستند که فیلم بی هیچ پاسخی به آن ها، داستان را بر آن ها سوار کرده است. ضمن این که در راه پیدا کردن خاخام، حوادث همه دست به دست هم می دهند و او را که حتی نمی تواند لحظه ای به حال خودش باشد  یاری می کنند تا هرکاری که دلش می خواهد انجام دهد!

  نه تنها شائول که بار اصلی فیلم هم بر دوش اوست، که هیچ یک از شخصیت های دیگر نیز پرداخت به اندازه ای ندارند و در بهترین حالت، تصویر کاریکاتور گونه ای از آدم های اردوگاه را به ما نشان می دهند. اندک قوت فیلم به پس زمینه ای ست که خلق می کند - شرایطی که در اردوگاه می گذرد. اما تصویر سیاهی که فیلم از شرایط کارگران یهودی اردوگاه نشان می دهد، در برابر سربازان آلمانی ای که حتی یک آدم خاکستری هم در بینشان دیده نمی شود، بی بهره از یک جغرافیای واحد بوده و تکه تکه است. 

  اشکال عمده ی دیگر، فرمی ست که فیلمساز برای روایت فیلم انتخاب کرده است و آن این که از همان ابتدا دوربین را «پشت سر» شائول راه انداخته و با او همراهی می کند. اگرچه این ترفند مزیت هایی داشته است- از جمله چگونگی نشان دادن محیط، در عین نشان ندادن تصاویر زننده از اجساد - اما در مجموع باعث شده تا فیلم یکنواخت شده و از ریتم بیفتد و در بسیاری از لحظات تماشای فیلم را ملال آور کند.

   

چشم اندازی در مه


نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه

به خاطر سایه‌ی بام کوچکش

به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

 نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا

به خاطر یک برگ

به خاطر یک قطره

روشن‌تر از چشمهای تو

 نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر

نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید

نه به خاطر دنیا -به خاطر خانه‌ی تو

به خاطر یقینِ کوچکت

که انسان دنیایی ا ست

 به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم

به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من

و لب های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو

 به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی

به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای

به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی

 به خاطر یک سرود

بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .

به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .

به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند

نه به خاطر شاهراه‌های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک

به خاطر تو...

...

"احمد شاملو"


پ.ن:

  چه غربتی دارد صدای بامداد وقتی با موسیقی فیلم "چشم اندازی در مه" می آمیزد؛ غم غریبی بر دلم می نشیند به گاه شنیدنش. «به خاطر هرچیز کوچک و هرچیز پاک...». مثل مرد توی این عکس.


  این جا با صدای آن زنده یاد بشنوید.

چشم اندازی در مه ، تئو آنجلوپولوس، ۱۹۸۸ یونان. موسیقی از "النی کارایندرو"

عکس از Dorothea Lang، عکاس آمریکایی.

نامه

این هم نامه ی پر مهر یکی از شاگردان قدیمم که با اجازه ی خودش، آن را در این جا می آورم؛ برای او و همه ی دانش آموزانم از قدیم تا جدید آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم.

..........

سلام به معلم عزیزم


سلام اقای بابایی 

حالتون خوبه؟

من یکی از شاگردان شما هستم، البته ۳ سال پیش شاگرد شما بودم. سال سوم دبیرستان جابرابن حیان نسیم شهر. 

شما دبیر حسابان و جبر من بودید. 

و واقعا چه دبیری بودید و ما قدر ندونستیم، البته عادت ما ادم هاست که قدر چیزهایی که داریم رو ندونیم و بعدا افسوس بخوریم. 

بی تعارف میگم شما بهترین دبیر من توی دبیرستان بودید و این رو واقعا بدون تعارف گفتم. 

شما دبیری بودید که به من انرژی میدادید. 

اما اون موقع من شاگرد اول کلاس نبودم و فکر نمیکنم شما من رو بیاد داشته باشید، من چند تا بعد اول بودم خخخ اخه میگن که همیشه اول ها واخر ها به یاد میمونن واون وسطی ها فراموش میشن.

شما یه روزی توی تخته ادرس وبلاگتون و ایمیلتون رو نوشتید اما چون اون موقع من کامپیوتر نداشتم و کلا از تکنولوژی عقب بودم یادداشت نکردم اما یه کلمه یادم موند و اون فلسفه های لاجوری بود.جزییات هیچوقت از یاد من نمیره و این کلمه فلسفه های لاجوردی موند توی ذهن من و الان که ساعت از دو نصفه شب هم گذشته و وسط تابستونه و من داشتم درس میخوندم نمییدونم چطوری این کلمه یادم افتاد و یه سرچ زدم و خدا رو شکر که ادرس بلاگفاتون رو پیدا کردم و اون جا هم ادرس اینجا رو گذاشته بودید و من اومدوم اینجا و دیدم که توی مرداد ۹۵ مطلب گذاشتید و خوشحال شدم که این جا سرمیزنید و این تنها راه ارتباط بین من و شما بود. 

داشتم میگفتم که من شاگرد خوبی توی اون سال برای شما نبودم اما از ترم دوم سال سوم استارت رو برای کنکور زدم و در طول مسیر کنکور همیشه حرفای انرژی بخش شما بود که من رو به ادامه راه میکشوند یکی از حرفاتون که خیلی وقتا یادم میافته اینه((زندگی همیشه صحنه مبارزه است و هیچوقت اروم نمیشه)) 

این خیلی عالی بود و من به لطف شما دبیران خوب مدرسه و مخصوصا شما که واقعا میگم حرفاتون خیلی موثر بود تونستم رشته مهندسی معدن توی دانشگاه تهران و روزانه قبول شم٬ 

و این رو از لطف شما دبیران میدونم 

و از همین تریبون(خخخ)از شما تشکر میکنم یه تشکر حسابی .

انشالله به ارزوهای قشنگتون برسید. 

اگه هم غلط املایی زیاد بود ببخشید اخه توی تاریکی و با لپتاپ دارم تایپ میکنم.

راستی وقت نشد خیلی از مطالبتون رو بخونم اما من بعد زیاد سرمیزنم به شما 

خیلی دوستون دارم خیلی خیلی 

منتظر ایمیل پر مهرتون هستم 


خدانگه دار 

یه دنیا تشکر 

یه دنیا بوس


حسین فاتحی

سه‌شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۵ @ ۰۲:۲۵ ق.ظ


پ.ن:

حسین جان! شرمنده ام کرده ای. هرچه بوده انجام وظیفه بوده. واقعا شایسته ی این تعریف ها نیستم! 

خبر موفقیتت برای من، بهترین خبر بود. هرکجا هستی، شاد باشی و سلامت.

پول


پول- روبر برسون، ۱۹۸۳، فرانسه

  فیلم به لحاظ فرم واجد ویژگی های مهمی ست؛ دوربین تا حد امکان از کاراکترها فاصله می گیرد و از هرگونه برانگیختگی احساسی دوری می کند. به عنوان نمونه، در صحنه ی تعقیب و گریز پلیس با کاراکتری که فیلم با او تمام می شود، کارگردان نماهایی از پاها در حال رانندگی، یا تصاویری محدود از آینه های اتومبیل را نشان می دهد و نه صحنه هایی از تعقیب و گریز در نماهای بزرگتر که در سینما رایج است. نوع کادربندی به گونه ای ست که اشیا اهمیت می یابند و پول به عنوان مهم ترین شی حاضر در صحنه، بارها نشان داده می شود که از دستی به دست دیگر می چرخد.

  فیلم با شخصیت ها همدردی نمی کند، تنها نشان شان می دهد و این مخاطب است که باید نتیجه گیری کند.

  تصاویر سرد و بی موسیقی یی که معمولا با صدای حرکت اتومبیل ها یا دیگر صداهای روزمره پر می شوند و سردی زندگی مدرن را به رخ می کشند. آدم هایی که به سختی با هم دیالوگی برقرار می کنند و دیالوگ هایشان بیش تر جنبه ی کاری دارد، حتی بین زن و مرد اصلی فیلم.

  این پول -پول لعنتی - با چرخش از دستی به دست دیگر، ارزش خودش را در فروریختن آدم ها نشان می دهد و زندگی شان را یکی پس از دیگری بی سامان می کند.

  

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل وقال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب ورنجیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام وزنده بودنم خاری است

به تنگ چشمی مردم زوال پرست


«محمدعلی بهمنی»

نوستالژی بازی!

  اتفاق خوب امروز صبح، پیام یکی از دانش آموزان قدیمم بود در همین جا؛ نامه ای پر از محبت که من را به خاطرات کلاسشان برد در چند سال پیش. خیلی خوشحالم کرد! دوست داشتم نامه اش را این جا به اشتراک بگذارم اما گفتم از خودش باید اجازه بگیرم و برایش ایمیل زدم. اگر رخصت داد، نامه را پست می کنم!

  اتفاق خوب دیگر دیروز افتاد که یکی از دوستان و همکارانم در مدرسه، یک دوره ی صحافی شده از  یک مجله ی قدیمی را بهم داد؛ مجله ی «تهران مصور»٬ سال ۱۳۴۱. یک دنیا حرف های جالب توی این مجلات هست، از روزمرگی های آن موقع تا اخبار فیلم و سینما و موسیقی. اگر فرصت کنم از مطالب جالبش در این جا خواهم آورد، اما مطلبی که به چشمم خورد و برایم خیلی جالب و در عین حال عجیب بود، مربوط به آمار قبولی دانش آموزان پایه ی ششم تهران در آن سال بود؛ از مجموع ۴۵۰۰۰ دانش آموز، فقط ۲۸۰۰ نفر قبول شده بودند! نویسنده مطلب کوتاهی در این باره نوشته بود و از تعداد بالای مردودین اظهار نگرانی کرده بود.

  این علاقه به جمع کردن اشیای قدیمی از کودکی در من بوده و با همه ی مشکلاتی که پشت سرگذاشته ام، هنوز خیلی از این ها را دارم؛ آلبوم تمبر و سکه و نقشه های قدیمی و مجلات و روزنامه ها و پوستر فیلم و صفحه ی موسیقی و از این دست! مجلات قدیمی بخش جذابی از این ها برایم هستند که با ورق زدن شان به حال و هوای آن دوران نزدیک می شوم و البته چند آرشیو هم خودم به صورت آلبوم یا کتاب، از آن ها درست کرده ام.

  این را هم از آرشیوم در این جا می آورم: