فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

کوتاه درباره ی "همین امشب برگردیم"


"همین امشب برگردیم"، مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه نوشته ی "پیمان اسماعیلی". این دومین مجموعه داستانی ست که از این نویسنده ی جوان می خوانم. مجموعه ی پیشین با عنوان "برف و سمفونی ابری" (چاپ نخست: تابستان۸۷)، از جمله ی بهترین مجموعه داستان هایی ست که در چند سال اخیر خوانده ام.

 در مجموعه ی حاضر، همان دغدغه های پیشین نویسنده دیده می شود؛ ترس حضوری پررنگ دارد. باز هم آدم های تک افتاده و غریب، در موقعیت های ناآشنا گیر افتاده اند و دچار چالش های روحی و روانی اند. انتظار می کشند یا تحمل می کنند. کاراکترهای سه تا از داستان ها (دنیای آب، کانبرای من، واندرلند) مهاجرند و استرالیا سرزمین غریب مورد نظر نویسنده است. اما این ترس و تنهایی شخصیت هاست که مورد توجه نویسنده است، هرکجا که می خواهد باشد!

 داستان های دنیای آب، کانبرای من، روز یادبود، و واندرلند راوی اول شخص دارند و داستان تونل محدود به ذهن یکی از شخصیت هاست و همین نشانه ای ست از اهمیت دادن نویسنده به درونیات کاراکترها. بیشتر داستان ها مدرن ذهنی اند.

 استفاده ی درست از محیط برای نشان دادن درونیات کاراکترها، از جمله نشانه های شاخص داستان هاست؛ در این جا بر خلاف " برف و..." که سرما حضوری پررنگ داشت، گرما به چشم می آید.

  هرچند به شخصه " برف و ..." را بیشتر از این کتاب می پسندم، اما به نظرم نویسنده در برگزیدن مکان ها و فضاهای جدید درست عمل کرده است. داستان ها چهارچوب مستحکمی دارند. فقط شاید بتوان داستان "روز یادبود" را نسبت به بقیه ی داستان ها ضعیف تر دانست، چرا که آن انسجامی را که باید ندارد و به اندازه ی کافی متمرکز نیست.


٭مشخصات کتاب:

همین امشب برگردیم، پیمان اسماعیلی، نشر چشمه، چاپ دوم: زمستان ۱۳۹۵.

چهل و نه درصد لذت، پنجاه و یک درصد رنج

دیوید فاستر والاس:

رنج، بخشی جدایی ناپذیر از وجود انسان است و به همین خاطر هم یکی از دلایل کشیده شدن ما به سمت هنر، تجربه کردن رنج است؛ تجربه ای که الزاما با همدلی همراه است، چیزی شبیه «همگانی کردن» رنج. در دنیای واقعی همه ی ما تنها رنج می کشیم، همدلی به معنای واقعی کلمه ناممکن است. با این حال اگر یک قطعه ی داستانی به طرزی خلاقانه به ما امکان دهد که با رنج یک شخصیت همذات پنداری کنیم، ما هم راحت تر می توانیم درک کنیم که دیگران با رنج ما همذات پنداری خواهند کرد. این نکته ی امیدوار کننده و نجاتبخشی است و تنهایی درونی ما را کمتر می کند. شاید به همین سادگی باشد. 

  تلویزیون، فیلمهای عامه پسند و اکثر هنرهای «مبتذل»، یعنی هنرهایی که هدف اصلی شان پول است، دقیقا به این خاطر سودآورند که فهمیده اند مخاطبان، ترجیح می دهند با لذت صددرصد رو به رو شوند تا با واقعیتی که معمولا چهل و نه در صدش ناشی لذت است و پنجاه و یک درصدش رنج. هنر «متعالی» بیشتر تمایل دارد پریشان تان کند یا مجبورتان کند جان بکنید. درست مثل زندگی واقعی که در آن، لذت حقیقی محصول جنبی جان کندن و رنج است. مخاطبان جوان هنر این طور بار آمده اند که هنر یعنی صد درصد لذت خالص و بی تلاش. بنابراین خواندن داستان جدی و درک آن برایشان سخت است. این خیلی بد است. مسئله این نیست که خوانندگان امروز «احمق» اند. مسئله این است که تلویزیون و فرهنگ هنرهای تجاری، خوانندگان را تنبل بارآورده اند و توقعاتشـــان رابچگانه نگه داشته اند. این مسئله، درگیر کردن خواننده ی امروزی را بینهایت دشوار و نیازمند خلاقیت و هوش می کند.


پ.ن:

این نوشته را که از مصاحبه ای با دیوید فاستر والاس برداشته شده است، استادمان در کارگاه داستان نویسی خواند و من ازش خوشم آمد و در این جا هم آوردم!

می خواستم ترانه یی باشم...


می خواستم ترانه یی باشم
که بچه های دبستانی از بر کنند
دریا که می شنود
توفانش را پشتش پنهان کند 
و برگ های علف
نت های به هم خوردن شان را
از روی صدای من بنویسند.

می خواستم ترانه یی باشم
که چشمه زمزمه ام کند
آبشار 
باسنج و دهل بخواند.

اما ترانه یی غمگینم
و دریا، غروب
بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند!


"شمس لنگرودی"



پ.ن:

این ترانه را با لهجه ی فارسی کرمانشاهی، خیلی دوست دارم؛

بشنوید! یاد قدیما؛ با صدای "بهرنگ جباریان"

http://opload.ir/downloadf-d1aa2eec21881-mp3.html

زندگی...


ماتیلدا: «زندگی همیشه این قدر سخته، یا فقط وقتی بچه ‏ای این طوریه؟»
لئون: «همیشه این طوریه.»

(لئون، لوک بسون، ۱۹۹۴)
 این جمله را از زبان خیلی ها شنیده ام؛ یکی شان که هیچ وقت از خاطرم نمی رود، به روزی بر می گردد که  سوار بر تاکسی ای بودم و حواسم به گفت و گوی رادیویی با زنده یاد محمدرضا لطفی بود که وقتی مصاحبه کننده درباره ی زندگی از او پرسید، استاد پاسخ داد که:"زندگی خیلی سخت است؛ همچون یک جنگ دائمی ست!"(نقل به مضمون)

کوچک است..!


تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من بوسه ای را می شناسم

که باید به خیابان رفت

و آن را از دنج ترین کنج کوچه ها دزدید

شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من دریایی را می شناسم

که عمقش به اندازه ی جیب های ماست

من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است.


"صبا کاظمیان"


ساغر


  نخستین روز ماه رمضان و دو دانه خرما به اسم سحری...، که بی خوابی به سرم زده است دوباره!


"باز ای و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش..."

(حافظ)

  این دو بیت مرا یاد مجله ی "ساغر" می اندازد و "سید مهدی حسینی نیا" که عنوانش را از بیت آخر گرفت؛ مجله ای در دوران دانشجویی که به طور اتفاقی در درآوردنش، سهیم شدم و چه خاطرات خوبی شکل گرفت؛ زحمت زیادی برایش کشیدیم و الحق که نسخه ی درخوری شد! مجله ای فرهنگی و هنری بود؛ سید برای پشت جلدش یک نقاشی منظره را که من با زغال کشیده بودم و بر دیوار خوابگاهمان بود برگزید و با شعری از خودش همراه کرد! من یک گزارش از جلسه ی نقد و بررسی فیلم "زیر پوست شهر" در فرهنگسرای بهمن، و یک به اصطلاح نقد از فیلم "هفت" (دیوید فینچر) در مجله داشتم...

  یادش بخیر؛ چه قدر برای تایپ آن زحمت کشیدیم و چه قدر ساندویچ خوردیم!!

با این که نام دکتر شریعتی را پای نوشته ای از او سانسور کردیم و (به توصیه ای!) از چاپ عکس گیتار در بخش موسیقی اش خودداری کردیم و مبحث "فروغ" را در بخش شعرش چاپ نکردیم، اما در مجموع از کار رضایت داشتیم!

  چه حال خوشی بود وقتی با سید وسط هر مجله را منگنه کردیم و نتیجه ی کار را دیدیم و به هر خوابگاه یک نسخه از مجله را دادیم...

اما ساغر، با جلد آبی رنگش، به همان یک شماره محدود شد و هرگز به شماره ی دوم نکشید..؛ برای شماره ی دوم فراخوان داده بودیم و انبوهی از شعر و داستان و مقاله و نقد از دانشجویان دریافت کرده بودیم؛ قرار بود از "مختومقلی فراغی" بگوییم. از "جنبش نفت" بگوییم و "تاریخ تئاتر" را آغاز کنیم...

هنوز هم نوشته های دستنویس یا تایپ شده ی دانشجوها را برای شماره ی دومش نگه داشته ام...

بشکن دلم...


بشکن دلم که رایحه ی درد بشنوی

کس از درون شیشه، نبوید گلاب را


"اسرار سبزواری"


عکس از: آندره کرتس.