چشمانم را که باز می کنم، انگار جایی را نمی بینم...؛ این غبار است یا دود یا چیز دیگر؟
یک هفته اضطراب از پیش آمدن جنگی دیگر.
مصیبت پشت مصیبت...، در جایی که پوستت کنده می شود تا راست را از ناراست تشخیص بدهی.
در سرزمینی که زرتشت در آن بر راستی تاکید می ورزید.
وقتی تلویزیون را روشن کردم تا خبر کشته شدن هموطنانم در مراسم خاکسپاری در کرمان را بشنوم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، در خبری کوتاه و در حاشیه، گوینده ی خبر، سرمست از جوّ حاکم، بی شرمانه گفت"تعدادی" از هموطنانمان...؛ بغضی خفه کننده گلویم را فشرد. بی نام، بی نشان، ... فقط تعدادی..!
واقعا چه بر سر ما آمده است؟!...
و بعد سقوط هواپیما و بعدش اتوبوس...
همه ی دنیا این طوری اند یا ما ظرفیتمان این قدر بالا رفته است؟!
برای کدام دل بسوزانیم؟
هرکدام پدر یا مادر یا برادران و خواهرانی دارند...
بر کدام جنازه زار بزند این ساز...؟
مصیبت پشت مصیبت. روزی که حرف از انتقام می زدند تنم لرزید. این هم از انتقامشان.چه انتقامی گرفتند از ما و هموطنانمان. تا عمر داریم فراموش نمی کنیم
انگار جانِ آدمی در این خاک، ارزشی نداره...
چه قدر صبوری، چه قدر تحمل لازمه برای کشیدن بار این مصیبت ها؟
سپاس که خوندین.
بازم تکرار کنیم "بر کدام جنازه زار می زند این ساز..؟"
ای داد...