فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

کاش می تونستم بخونم...

شنیدن تعدادی از ترانه های قدیمی سیاوش قمیشی مرا برد به دهه ی هفتاد و جمع چند نفره ای که با دوستانم داشتیم و انبوهی خاطره ی ریز و درشت؛ رضا، مهدی، سجاد و سعید.

رفاقتمان از دوره ی راهنمایی شروع شد و به دوره ی دبیرستان کشید و پس از آن، تا حالا که مدت هاست از همه شان بی خبرم!

شب و روزمان با هم می گذشت؛ خانواده هایمان کمابیش در یک سطح بودند. با هم مدرسه می رفتیم. یک تیم فوتبال داشتیم و در دوره ای هر روز با  توپ پلاستیکی تمرین می کردیم و هفته ای حداقل یک مسابقه می دادیم. رضا  بچه ی اطراف  صومعه سرا بود؛ انگار زاده شده بود تا فوتبال بازی کند. در هر پستی عالی بازی می کرد. با شاهرخ بیانی صحبت کرده بود و رایگان در تمرینات آکادمی استقلال شرکت می کرد. اما شرایط مالی اجازه ی ادامه دادن را ازش گرفت.

سعید بچه تهران بود و مرگ پدر و مشکلات مالی او را  به خانه ای کوچک در حاشیه ی شهر کشانده بود. تند صحبت می کرد. مادرش با این که آن چنان سن و سالی نداشت، به پیری می زد. فوتبال که تمام می شد می رفتیم لب موتورخانه ای و سر و رویمان را می شستیم. سعید حسابی لب آب مسخره بازی در می آورد. خیلی دوست داشت با دختری رفیق شود و تو نخِ دختر همسایه ی مهدی اینا بود که همچین، سر و گوشش می جنبید.

مهدی قیافه ای جدی اما طبعی شوخ داشت و اخلاق و رفتارهای خاص خودش را داشت؛ عشق هیپنوتیزم کردن و ورزش های رزمی بود. خانه شان تنها جایی بود که هر پنج نفرمان در آن راحت بودیم. مادرش آرایشگاه داشت، آرایشگاهش مغازه ی همان خانه شان بود. وقتی نبود می رفتیم و عکس های روی دیوارش را نگاه می کردیم که عمدتا عکس خواننده های قدیمی ای مثل گوگوش بود.

کنار خانه شان پس٘ کوچه ای بود که در آن دور هم می نشستیم و گپ می زدیم و سعید دختر همسایه را دید می زد!

سجاد اصالتا زنجانی بود؛ بچه ای کاری و مهربان بود. یک بار تابستان با او و مهدی رفتیم کار پیدا کنیم، از کارگاه های پرتِِ جاده ساوه تا جوادیه را رفتیم و دست خالی برگشتیم.

سال اول دبیرستان که بودیم، تیم فوتبالمان در محل اسم و رسمی پیدا کرده بود و چندتایمان به تیم های محلی بزرگ تر دعوت شدیم. گاهی مسیر طولانی محله تا مدرسه را با توپ پلاستیکی پاسکاری می کردیم و می رفتیم. وقتی به مدرسه می رسیدیم، صورت هایمان  از سرما سرخ شده بود.

 یک بار هم که برای تمرین به یکی از همین جاده های اطراف شهر رفته بودیم، پای درخت های شاه توتِ لب جاده با چندتا محلی یک زد و خورد اساسی کردیم؛ زدیم و خوردیم و با سر و کله ی خاکی رفتیم لب موتور آب.

معمولا یک پیراهن قهوه ای دو جیبِ جذب و یک شلوار راسته ی مشکی می پوشیدم و کفش هایم پوما بود؛ از کارخانه ی کفشی که برادر و پسرعموها در آن کار می کردند.

 با هم می زدیم به دل بیابان های اطراف و ابی می خواندیم. 

و وقتی در یک پارک کوچک و قدیمی دور هم جمع می شدیم، ازسیاوش قمیشی می گفتیم و می خواندیم...

یادش بخیر،

چه رفیق هایی بودیم، چه  روزهایی بود...


پ.ن:

بشنوید:

http://s15.picofile.com/file/8409210968

/Siavash_Ghomayshi_Tolou_1_.mp3.html 

ترانه ی "طلوع" از سیاوش قمیشی

نظرات 4 + ارسال نظر
Ponyo سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 21:21

بعد عید فطر؛عصر دوشنبه ای،رفته بودیم بازارچه یِ سیاهکل.بازار نه آنقدر شلوغ بود که،بانوان با ساک خرید چرخدار شان به پای آدم بزنند و چادر و مقنعه آدم را بکشند و لوچ کنند.نه آنقدر خلوت که،زنان دست فروش _دنبال آدم راه بی افتتد و...آدمی را شرمنده یِ اعصاب خورد کنند و :(((زیر لب،به روزگار ناسزا بگویی/:

اجازه آقا؟!بازار آن مدل بازارِ روزی بود که،
خود اش و آسمانش آبیِ آرام روشن بود و...مشتری و کاسب ؛سر حوصله در خرید و فروش...

جای شما سبز،ما تنهایِ سربه هوا،بازار را قدم می زدیم و از عطر بوی سبزی جات کوهی و محلی و انواع میوه ها +عطر و بوی پارچه و لباس نو...صدای کاسب ها...
که یکهو متوجه ی_چند پسر_به سن و سالی که _در این پست به تصویر کشیدین_شدیم.

که عرق کرده و لپ گل انداخته بودند.پیدا بود از فوتبال برمی گشتند و از میان بازارمی بایست عبور کنند و آن طرف خیابان،به خانه هاشان برگردند...
پیدا بود،سر ب سر /آنی که ریزه تر و بور تر بود، می گذاشتند و
آن وقت _با هم می خندیدند.
ولیکن آنها دانسته می خندیدند و
ما ندانسته،از خنده ی شان خنده مان گرفت و
الحمدالله که ماسک داشتیم...که
یهو،آنی که لاغر و بلند تر از دیگر پسرها بود،با لهجه ی گالشی گفت،نگاه کن،از سمت چپ؛دومی.همونو براش بخر.برگردیم ببریم به اش بده،
رد انگشت اش را گرفتم.
از سمت چپ؛دومی.
اجازه آقا؟! اون پیرهنی که_خانم اما استون_تو لالالند_تن کرده بود؛همون مدل پیراهن،با آستین حلقه ای و پارچه نخیِ آبرنگی_به قشنگ ترین شکل ممکن آویخته بود و توی نرمه باد،به قول خانم مهستی و فیگورش؛مثل رقاصه ی معبدا می رقصید و
اجماعا خنده مان گرفت .اجازه آقا؟همان وقت ،یاد سعیدِ این پست و مسخره بازی ها و...باقی ماجرایی که به تصویر کشیدین افتادم و
یه لحظه برگشتیم،که برای شما ترجمه کنیم،که آن پسر،به زبان مادری اش،چه گفته.

اجازه آقا،خوا ئیمه رو شفابده. زور بمبورید زور حرف زدم.
شو تان باش...

چقدر خوب اون فضا رو به تصویر کشیدین و مخاطب رو بردین توی همون بازار. چه توصیف های خوبی!
دستتون درد نکنه؛ خیلی ممنون که نوشتین تا همراهانی هم که می خونن، لذت ببرن.
بازارهای سنتی هر شهر و روستایی، از جاهای مورد علاقه ی منه و دوست دارم توش قدم بزنم و از حال و هواش لذت ببرم.
روز و روزگارتون خوش؛ سپاس از حضورتون!

Baran سه‌شنبه 9 شهریور 1400 ساعت 09:04

چه خوووووب؛امید که، فرصتِ به تصویر کشیدنِ خاطرات براتون پیش بیاد...
زور سپاس ئه رای پاسخ های همیشه خاسِ شما.

خیلی ممنونم. امیدوارم.
به مهر می بینید.
زور سپاس ئه رای حضورتان.

Baran دوشنبه 8 شهریور 1400 ساعت 16:46

ئی خاطره و بشنوید،زور زور خاسِ.
زور زور سپاس.

به مهر می بینید، سپاس.

کلی خاطره دارم از اون روزها.

زور سپاس ئه رای حضورتان.

خسرو شنبه 12 مهر 1399 ساعت 00:42 http://Treememories.ir

طلوع من ... آخ طلوع من ... یادداشتتان را خواندم و من را برد به دنیای نوجوانی ، دنیایی بود که با امروزها خیلی فرق داشت .

درود!
خوش حالم که خاطرات خوبی رو براتون زنده کرد.
بله، خیلی فرق داشت.

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد