فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد...

آن صداها به کجا رفت

صداهای بلند

 گریه ها قهقهه ها

آن امانت ها را

آسمان آیا پس خواهد داد ؟

پس چرا حافظ گفت؟

آسمان بار امانت نتوانست کشید

...

به کجا می رود آه

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد

آسمان آیا

این امانت ها را

باز پس خواهد داد ؟ 

"شفیعی کدکنی"


 عمو آشیخ از پنج شنبه در کُماست.

 عصرجمعه تا شب بچه هایش به روال همیشه پیشش بوده اند، مثل همیشه بوده؛ از روستا تعریف می کرده، شامش را خورده. مهمان ها که می روند حالش بد می شود. بعد با سعید پسر کوچکش و هوشنگ پسر بزرگش تماس می گیرد.

 آمبولانس اورژانس او را به نزدیک ترین بیمارستان در رباط کریم می رساند. زبان می بندد. دکترها می گویند سکته ی مغزی کرده است.

 پیش از ظهر جمعه که پدر تماس گرفت و گفت، حسی از ناباوری همه ی وجودم را فرا گرفت. اگرچه عمو آشیخ از وقتی پارسال کمرش را عمل کرده بود خانه نشین شده بود. در کُما بودن پسر کوچکش محسن را هم از سر گذرانده بود، که خدا به اشان برگرداندش، و دو سال قبل تر هم مرگ همسرش زن عمو فرخ را. اما اینکه از دست برود، باورکردنی نبود.

 اتوبان ساوه را که طی می کردیم، انبوهی از خاطرات ریز و درشت از پیش چشمانم عبور می کرد؛ مثل عیدهای کودکی که همه، از پدر و مادرها و پسرعموها و بقیه، سرزنده و شاداب بودیم. انگار همه، صورت هایمان گل می انداخت. عمو آشیخ و عموحسن و برادرها و پسرعموها از تهران برگشته بودند. تقریبا منزل همه شان توی تهران، کارخانه ی کفشی بود که عموآشیخ نگهبانش بود. پدرم برادر بزرگتر است و روز اول عید همه در بالاخانه ی خانه مان جمع می شدیم. خدابیامرز زن عموشهربانو که خودش بچه ای نداشت، قربان صدقه ی بچه ها می رفت. هوشنگ می گفت بچه ها بخوانید:"فصل گل صنوبره، عیدی ما یادت نره..."

 و گاهی وقت ها عموآشیخ با صدای جوان و گرمش آواز می خواند و چهچهه می زد.

 چه روزهای خوشی بود...

 به بیمارستان که رسیدیم، بچه ها آنجا بودند.

 عمو را در بخش اورژانس بستری کرده بودند که شلوغ بود. تخت ها فاصله ی کمی از هم داشتند.

 عمو آشیخ، با ماسک اکسیژنی روی صورتش، بیهوش بود. در نگاه اول، مرا یاد روزهای آخر عمو مامه انداخت(نامشان از هم دور باد.) دندان های مصنوعی اش را که درآورده بودند، این شباهت بیشتر شده بود. کنار تختش گریستیم...؛ از همه سخت تر برایم، دیدن گریه های پدرم بود. نمی دانم چه حسی داشت. وقتی عمومامه مُرد، گفت:"که ل افتا نامِمان." که یعنی کم شدیم...

 تا عصر بیمارستان بودیم. عمه سروناز و بقیه هم آمدند. هرکدام با چشم های قرمز، از ملاقات به حیاط بیمارستان برمی گشتند. پدر، بیشترش را زیر آفتاب گذراند. می گفت درد پاهاش کمتر می شود. 

 وقتی برمی گشتیم، یاد نوار کاستی افتادم که اوایل دهه ی شصت، عموآشیخ و بقیه در آن، یک به یک آواز خوانده بودند. نوار را توی کارخانه ی کفش پُر کرده بودند و آخرین بار آن را در خانه ی عمومامه گوش کرده بودم و بعد نمی دانم کجا گم و گور شد.

 حالا، عمو در بخش مراقبت های ویژه بستری ست. هربار که گوشی ام زنگ می خورد می گویم:"یا الله"...


نظرات 8 + ارسال نظر
میله بدون پرچم سه‌شنبه 12 مرداد 1400 ساعت 22:20

روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

خیلی ممنونم حسین آقا، زنده باشید.
خدا رفتگان شما رو بیامرزه و عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره.

سپاس که خوندین.

زهرا شنبه 9 مرداد 1400 ساعت 08:58 https://farzandenakhaste.blogsky.com/

تسلیت میگم. روحشان قرین رحمت الهی/ خوشا به سعادت کسایی که با نام خوش از دنیا میرن

خیلی ممنونم. زنده باشید.
روح رفتگان شما هم شاد و قرین رحمت حق. در کنار عزیزانتون تندرست باشید.

سپاس از حضورتون.

Baran جمعه 8 مرداد 1400 ساعت 23:25

و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون؛عرض تسلیت خدمت شما و خانواده محترمتان.
خداوند سبحان، به شما و عزیزان عزیزتان صبر و سلامتی ببخشه.
روح عمو آشیخ شاد.و قرین رحمت الهی.

خیلی ممنونم، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه و عزیزانتون رو براتون تندرست بداره.
خدا به همه ی بازماندگان شکیبایی بده.

سپاس از حضورتون.

Baran چهارشنبه 6 مرداد 1400 ساعت 15:47

چه خاطرات خوش و گرانبهایی را به تصویر کشیده اید :"می‌خواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم
به بوی نان، به لحن الکن فتیله و فانوس
به رنگِ پونه و پسین کوه
می‌خواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بیندیشم
به سنگ‌چینِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپید،
بخار نفس‌های استکان
طعم غلیظ قند، رنگ عقیق چای
نی، نافله، نای،
و دق‌البابِ باد بر چارچوب..."

با خوندش یاد این بخش از شعرِ سید علی صالحی افتادم.
به اذن الله سلامتی جایگزین کسالت عموآشیخ باشه،و همه عزیزان عزیز تون سلامت باشند و
باشید.

سپاس بابت این شعرکه چه زیباست و پر از نشانه های زندگیه؛ نان، پونه، خاک، سنگچین،...

خیلی ممنونم؛ زنده باشید.
در کنار عزیزانتون تندرست باشد همیشه.
سپاس از حضورتون.

مشق مدارا سه‌شنبه 5 مرداد 1400 ساعت 14:31 http://www.mashghemodara.blogfa.com

هی دست می‌‌رود به کمرها یکی‌یکی
وقتی که می‌‌رسند خبرها یکی‌یکی

سلام
امیدوارم سهم همه سلامتی باشد و آرامش! حیف است بعضی‌ها توی این دنیا نباشند، اما نه گزیری‌ست نه گریزی! باید دلخوش بود که "مرگ پایان کبوتر نیست".

درود،
و سپاس برای این بیت.

خیلی ممنونم، امید که همه تندرست باشند.
بله، سپاس که از این شعر زیبای سهراب آورده اید. "همه می دانیم/ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است."
کاش در این فاصله ی آمدن و رفتن بتونیم "روشنی را بچشیم"

خیلی ممنونم از حضورتون.

آرزو نوری دوشنبه 4 مرداد 1400 ساعت 11:23

مرا دنیا صدا کن
در من هزار تولد ناتمام است
بی شمار
راه نرفته

سپاس بابت این شعر زیبا.

خیلی ممنونم از حضورتون.

کادر درمان یکشنبه 3 مرداد 1400 ساعت 19:12

ان شالله خدا شفای خیر بدهد.لطفا خانوادگی و دسته جمعی بیمارستان نروید .جمعیت بیماران خیلی زیاد شده.یک جاهایی تخت نداریم و مریضها را روی نیمکت می نشانیم تا تخت خالی بشود.کوچک و بزرگ نمی شناسد مراقبت کنید.

خیلی ممنونم، خدا عزیزانتون رو براتون تندرست بداره.
چشم،
کاملا درست می فرمایید و سپاس از یادآوری.
از شما و همه ی کسانی که در این شرایط سخت زحمت می کشند سپاس گزارم. امیدوارم همیشه تندرست باشید.

خیلی ممنونم از حضورتون.

الهام یکشنبه 3 مرداد 1400 ساعت 15:27 https://yanaar.blogsky.com/

سلام
عادت داریم همیشه از غم و اندوه کسانی بگوییم که می مانند... ولی از آن ها که می روند و بقول پدرتان ما را کم می کنند، چه؟ به آن ها فکر می کنیم؟

امیدوارم دشواری این روزها برایتان آسان شود

درود و سپاس از مهرتون؛ در کنار عزیزانتون تندرست باشید همیشه.
نمی دونم چه حکمتیه؟...در مورد عمومامه، به خاطر بیماری و شرایط سختش، مرگ پذیرفتنی بود. اما در مورد عموآشیخ، هنوز ذهنم نپذیرفته که چنین بشه...

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد