فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

قانون گردباد بود روزگار را...

 رفته بودم منطقه ی محل تدریسم واکسن کرونا بزنم که "علیرضا" را دیدم؛ دوست دوران دانشجویی ام و البته همکار هم مدرسه ای ام.

 از شمال آمده بود و نسبت به چند ماه پیش که دیده بودمش، خیلی لاغر شده بود. بی حوصله بود.

 علیرضا را نخستین بار در اداره ی آموزش و پرورش منطقه مان دیدم. چند کلامی صحبت کردیم و بعدش در دانشگاه دیدمش. گفت که علوم تربیتی می خواند. رشته ای که دوستش نداشت. به اش گفتم می خواهم کلاس زبان ثبت نام کنم؛ گفت:"منم می آم" و بدین ترتیب دوستی مان شکل گرفت.

 خانه ی همدیگر را هم پیدا کردیم که از هم دور نبود. برایم سی دی خوانندگان کُرد را می آورد و بسیاری از آن ها را به واسطه ی او شناختم. گاهی هم برایم کُردی می خواند.

 علیرضا شوخ طبع بود و سرخوش. یکسره به خنده و شوخی می گذراندیم. یادش بخیر، ماه رمضان مادرم برای افطار دوتا لقمه ی کره و مربای قیسی می گرفت. یکی برای من و یکی برای علیرضا، که علیرضا خیلی دوست داشت. بعد از کلاس های دانشگاه می رفتیم سمت کلاس زبان که نزدیک چهارراه کالج بود، اذان را که می گفتند، با لقمه ها افطار می کردیم و در نمازخانه ی حوزه ی هنری نماز می خواندیم. علیرضای سنی و منِ شیعه؛ اختلاف مذهبی ای که هیچ گاه برایمان جدی نبود.

 صدای بم و بیان خوبش، و خنده های از ته دلش که وقتی می خندید، تمام صورتش می خندید، و ورزشکار بودن و پر جنب و جوشی اش، همه جا باعث دیده شدنش می شد. با همان صدای خوبش مجری افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شد که خیلی ها گمان می کردند او را از رادیو آورده ایم. جایی که به تشویق من رفت پی اش، اما باندبازها جایی برای او نداشتند...

  با چند خواهر و برادر، مستاجر بودند. مادر مهربانش مشکل کلیه داشت و پدرش که نقاش ساختمان بود، چندتا درد را با هم داشت. 

 زمان گذشت و با جا به جایی خانه ها، از هم دور شدیم. اما از دور احوالش را می پرسیدم که کم کم تغییر رشته داده است و معلم ورزش شده است. که با چند تایی معلم رفیق شده است که یک بار با هم قهوه خانه رفتیم و همان جا فهمیدم که رفیق نیستند.

 وقتی با یکی از همین رفیق ها رفته بود شهرستان، خیلی ساده حرف دختری را پیش کشیده بودند و به مهمانی رفته بودند و بعد شنیدم که با هم عقد کرده اند؛ عقدی که چند وقت بیشتر طول نکشید و دختر، علیرضا را به دادگاه کشانید و مهریه اش را خواست.

 علیرضا یک شب را در بازداشتگاه گذراند و بعد با هر بدبختی ای بود، بخشی از مهریه را جور کرد و بالاخره طلاق جاری شد.

  وقتی پس از مدت ها دیدمش، گفت که با یک دختر شمالی ازدواج کرده است و بچه دار شده است. روحیه اش خیلی بهتر شده بود.

 و همین تابستان انتقالی اش را گرفت و رفت شمال.

...

 بعد از اینکه واکسن هایمان را زدیم، تا نزدیک خانه ی پدرش رساندمش. به شوخی به اش گفتم آب و هوای شمال به ات ساخته، لاغر کرده ای؛ گفت زندگی خیلی سخت شده است. شب ها خوب نمی خوابد. 

 گفت گاهی تا صبح توی حیاط قدم می زند.

پ.ن. ها:

٭عنوان از کلیم کاشانی

٭ ترانه ی کُردی "ساله هی ساله" با صدای ناصر رزازی، که علیرضا بسیار برایم می خواند:

https://s18.picofile.com/file/

8439075826/ARTIST_06_TRACK_06.MP3.html