فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چه سرسبز بود درّه ی من...

  فیلم با صدای راوی و تصویر پدر در حال قدم زدن در شیب درّه آغاز می شود. 

  صدای مرد: دارم اثاثم رو تو شالی که مادرم وقتی می رفت بازار رو دوشش می انداخت جمع می کنم تا از درّه ی خودم برم. این دفعه دیگه برنمی گردم. خاطره ی ۵۰ سال رو پشت سرم جا می ذارم. خاطره...، عجیبه که آدم خیلی از چیزهایی رو که چند لحظه قبل گذشته فراموش می کنه، اما خاطره ی حوادثی رو که سال ها پیش اتفاق افتاده روشن و واضح نگه می داره. خاطره ی مردها و زن هایی که مدت ها پیش مُردن. با این همه هنوز آدم با خودش می گه چی واقعیه، چی نیست؟ چطور می شه باور کرد که همه ی دودمانم از اینجا رفتن در حالی که صداشون هنوز تو گوشمه. نه! حاضرم چندین بار بگم نه، چون اون ها در ذهن من دارن واقعا زندگی می کنن. دور و بر زمانی که سپری شده حصار و پرچینی نیست. آدم می تونه برگرده و هر چی بخواد ازش برداره. البته اگه یادش بیاد. بنابراین منم چشم هام رو به روی درّه ی امروزی می بندم و اون رو همون طور که در بچگیم بود می بینم. درّه ی سرسبزی که به نظر من به اندازه ی دنیا وسعت داشت. زیباترین درّه ای که تا حالا دیده ام. (تصویر به زمان گذشته می رود و شیب درّه را نشان می دهد.) همه چی از وقتی به یادم می یاد که پسر کوچیکی بودم و همراه پدرم در درّه راه می رفتم. هنوز غبار و ذرات تیره رنگ معدن زغال سنگ اون قدر نبود که زیبایی درّه بتونه لطمه ای به اش بزنه، چون معادن زغال سنگ تازه داشتن پنچه هاشون رو به سمت مراتع و چمنزارهای سرسبز دراز می کردن. حتی حالا هم صدای خواهرم «اینکارا» رو می شنوم که ما رو از دور صدا می زد. (صدای اینکارا از دور که برای آنها دست تکان می دهد) همه ی خانواده ی ما تو معدن کار می کردن. کافی بود یکی زیر آواز بزنه تا تموم درَه از آواز پر بشه، چون آواز برای همشهری های من مثل بینایی بود برای چشم (کارگرهای معدن در حال برگشت از سر کار خسته همه آواز دسته جمعی می خوانند.)

  صدای راوی در بزرگسالی پس از مرگ پدر در معدن لحنی تلخ و حسرت خوارانه می یابد و جمله هایی که انگار از زبان جان فورد به زبان می آیند با لحن فیلم هایش درباره دورانی که سپری شدند و به راحتی در «ییلاق ذهن» حک می شوند: صدای مرد/ راوی انتهای فیلم: مردهایی مثل پدر من نمی تونن بمیرن. اون ها هنوز با منن و برای همیشه در خاطر من، محبوب و دوست داشتنی باقی خواهند ماند. به راستی درّه ی من چه سرسبز بود..

٭به نقل از مجله ی "دنیای تصویر"، شماره ی ۲۳۹، اردیبهشت ۱۳۹۳.

٭٭ چه سرسبز بود درّه ی من، جان فورد، ۱۹۴۱

نظرات 3 + ارسال نظر
میله بدون پرچم شنبه 16 مرداد 1400 ساعت 18:33

سلام
چه جالب!!! هفته پیش این فیلم را دوباره دیدم. خیلی سال قبل فیلم را در برنامه سینما دو یا هنر هفتم (یادم نیست کدوم) دیده بودم. این بار خیلی مزه داد. برای من تاثیرگذارترین صحنه جایی بود که بعد از بروز اولین تعارضات در دره بین مردمی که تا قبل از آن همش در شادی و غم یکدیگر شرکت می‌کردند، کشیش داستان به راوی میگه چیزی از این دره رخت بربست که هیچ چیز دیگری جای آن را پر نخواهد کرد. و واقعاً حرف درستی هم بود و ادامه فیلم اثبات این حرف بود. حیف.

درود حسین آقا،
اتفاقا من هم دو باری که فیلم رو دیده ام از تلویزیون دیده ام، و چه دوبله ای داره این نسخه اش.
از اون فیلم های دوست داشتنیه واقعا، و چه دیالوگ ها و چه شخصیت هایی خلق کرده. اون حرف کشیش خیلی به جاست، چون حسی که از همون نماهای نخست در اون درّه شکل می گیره و خیلی خوب به مخاطب منتقل می شه، با اتفاقاتی که می افته دچار خدشه می شه. کشیشِ داستان، از جمله ی قوی ترین کاراکترهاست و عشقش به اینکارا و سرانجامشون خیلی جذاب دراومده.

سپاس از حضورتون.

Baran چهارشنبه 13 مرداد 1400 ساعت 22:08

"چه خوب یادم هست 
 عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد 
 وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت ..."

اجازه آقا؟! زور بمبوره.وقتی خواندیم:"در «ییلاق ذهن» حک می شوند:.."
یاد این قسمت شعر مرحوم سپهری افتادیم.

خیلی زیباست این شعر، سپاس.

خیلی ممنونم از وقتی که می ذارید و می خونید.
سپاس!

Baran چهارشنبه 13 مرداد 1400 ساعت 22:00

چه عنوانی،چه جملات و توصیفاتی.
زور زور سپاس له ئی پست فره خاس.

به مهر می بینید، سپاس.
اگه فیلم رو ببینید، تاثیر این واژگان دوچندان میشه.

زور سپاس له حضورتان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد