فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فراموشی

 عمومامه به نظرم حتی دیگر حافظه ی کوتاه مدتش هم از کار افتاده باشد، چون مطلبی را که به اش می گویی در فاصله ی کوتاهی فراموش می کند.

 با این که می گویند تغذیه اش بد نیست، اما لاغر شده است و بدتر این که صدایش خوب شنیده نمی شود و گاهی متوجه نمی شدم چه می گوید. شاید البته به خاطر فریادهایی باشد که هر از گاهی می کشد، مثلا مادرش را صدا می زند.

 می گفت می دانی که شش نفر مرده اند؟

 گفتم چه کسانی؟

و اول، نام مادرش را گفت که ما به اش ننه جیران می گفتیم. دهه ی هفتاد مرد.

گفتم بله، می دانم که ننه جیران مرده است.

و بعد از مردن پدرش خبر داد که او هم در دهه ی پنجاه مرده است.

ننه جیران را بلند صدا زد و برایش گریست...

...

 سعی کردم شرایطش را برایش توضیح دهم، شاید آرام تر شود. به اش گفتم فراموشی گرفته است. گفت چرا؟...

 در دلم گفتم از دلتنگی؛ از بی هم صحبتی. از این که رادیوی جی وی سی قدیمی اش مدت هاست که خاموش است.

از روزگار گله داشت؛ از خدا گله داشت. از تنهایی و این که کسی به اش سر نمی زند گله داشت.

راست می گفت. مدت هاست که انگار وجود ندارد. انگار منتظرند تا مرگش برسد.

دلش می خواهد برود سرخاک و فاتحه بخواند. دلش می خواهد برود امامزاده.

...

نظرات 10 + ارسال نظر
Baran جمعه 31 مرداد 1399 ساعت 23:04

خدا عمو و زن عمو شهربانو رو رحمت کنه.روح ننه جیران و
همه رفتگان تون شاد.
به شما و همه عزیزان تون سلامتی و طول عمرباعزت عنایت کنه.

به قول پدر جان؛"خودا أمى رویم شاد بوکنه!"
مامان هم میگه؛"نوا ترسِن،روی دیوانگان شاد ایسه"
بعد پدر جان به ام می زنه و
رو میکنه به مامان میگه:"بلامیسر!_تی عاقل جانِ میرمآ "
ومن غش میرم.
بمبوره آقا.فره بمبوره..

خیلی ممنونم؛ خدا رفتگان شما رو بیامرزه و شما عزیزانتون رو در پناه خودش تندرست بداره.

سپاس بابت این گفت و گوهای جالب از پدر و مادر محترمتون:)
خیلی جالبه.

زور سپاس ئه رای حضورتان.

لبخند ماه شنبه 30 شهریور 1398 ساعت 02:25 http://Www.labkhand-moon.blog.ir

لحظات سختی بر عمو‌مامه میگذرد و بر نزدیکانش نیز.

امیدوارم خداوند سلامتیش را به او بازگرداند.
خدا خیرتان دهد که هر از گاهی سراغش را میگیرید

خدا به همه ی بیماران سلامتی بده یا رنجشون رو کم تر کنه، و به همه ی نزدیکانشون صبر بده.
خیلی ممنونم.
امیدوارم در کنار عزیزانتون همیشه شاد و سلامت باشید.
حداقل کاریه که از دستم برمی آد...؛ خدا کمکش کنه.

سپاس که خوندین.

معصوم پنج‌شنبه 28 شهریور 1398 ساعت 00:25 http://hanker.blogsky.com

مادر یکی ازدوستان حدود پنجاه و اندی ، الان دو ساله آلزایمر گرفته، شاید وضعیت عمو مامه بهتر باشه

ای داد...؛ خیلی سخته دیدن و تحمل کردن این شرایط.
برای من خیلی تلخه، چون تا حالا چنین چیزی رو این قدر از نزدیک ندیده ام، حالا می بینم که دوستان چه تجربیاتی رو از سر گذروندن.

خیلی ممنونم از حضورتون.

بهامین چهارشنبه 27 شهریور 1398 ساعت 19:35

خیلی دردناکه وقتی عزیزای زندگیمون دراین وضعیت ببینیم

خیلی...
دیدن این که عزیزی پیش چشم هات آب می شه و کاری از دستت بر نمی آد خیلی سخت و دردناکه.
حالا من کم تر می بینمش.

خیلی ممنونم از حضورتون.

omid چهارشنبه 27 شهریور 1398 ساعت 16:03

افـسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بـهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شـباب
افـسوس ندانم که کی آمد کیی شد
#ببینم کی خود ما قراره بریم برای محو شدن :/#
انشالله درد و رنج هاش کم تر بشه

"ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود"

چه خوب که با شعر آمده ای امید؛ اون هم از خیام.خیلی ممنون.

امیدوارم همیشه سلامت باشی و شاد.
زنده باشی؛ خیلی ممنونم از حضورت.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 26 شهریور 1398 ساعت 09:52

اختیار دارید... گاهی به یاد عزیزان بیفتیم خیلی هم خوبه! نه برای اونا بلکه برای خودمان خوبه که بدانیم کجاییم و کجا می‌رویم!
آن سکانس جدایی نادر از سیمین که اشاره کردید انگار از روی تجربیات واقعی من ساخته شده بود! دنبال پدر گشتن در خیابان و شستشو در حمام... زمان اکران فیلم حدوداً یکی دو سال از درگذشت پدر گذشته بود و واقعاً نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم...

بزرگوارید.

ای داد...؛ خدا رحمتشون کنه.
پس تماشای اون سکانس ها خیلی تلخ بوده براتون؛ حق دارید. یه بار وقتی عمومامه رو بردم حموم، همون سکانس برام تداعی شد.
چه خوب که مراقب پدرتون بوده اید، هرچند گاهی خیلی سخت بوده باشه؛ به نظرم درس مهمی هم به بچه هاتون دادین.
زنده باد!
خیلی ممنونم از حضور و بیان احساستون.

میله بدون پرچم یکشنبه 24 شهریور 1398 ساعت 18:19

سلام رفیق
خیلی متاثر شدم... یاد خاطرات خودم و پدرم افتادم و... راستش در همین اوج فراموشی‌ها گاهی نکاتی بیان می‌شود که آه از نهاد آدم برمی‌آورد و اشک...

درود!
ببخشید اگه ناراحتتون کردم یا خاطرات تلخی رو براتون زنده کردم. جملاتتون من رو یاد سکانس حمام کردن پدر در فیلم "جدایی..." انداخت. امیدوارم حال عزیزانتون خوب باشه.
درسته، لحظه های عجیبی هست که تا مدت ها ذهن رو درگیر و روح رو خسته می کنه.

خیلی ممنونم از حضورتون.

زهرا یکشنبه 24 شهریور 1398 ساعت 07:46

بنظرم مغز آدما بطور خودکار با شرایط سازگار میشه .. شاید فراموشی هم یکی از راهنکارایی باشه آدمو از سکون زندگی نجات میده ..... اگه اشتباه نکنم دمانس بهش میگن و با قرص یکم رفع میشه

درسته، مغز انعطاف پذیره. اما مغز عمومامه ضعیف شده و کارایی ش خیلی کم شده. با این که دارو مصرف می کنه، اما هر بار که می بینمش شرایطش بدتر از قبله.

خیلی ممنونم از حضورتون.

پیمان شنبه 23 شهریور 1398 ساعت 11:12

افسوس و ناراحتم ،عمومامه رو خیلی دوست داریم . اگه بخوام توصیفش کنم فقط میتونم بگم مرد شریفیه .ایشالا که همیشه سلامت باشه من و عادل و یوسف خاطرات خوبی از عمو مامه داریم ؛

تنهایی و بی هم صحبتی بیش از هرچیزی آزارش می ده و اون رو به مرگ نزدیک تر می کنه. بهترین کار اینه که بهش سر بزنید.
عمومامه شما و پدرتون رو خیلی دوست داره و همیشه از خاطرات خوبش با شما گفته.

خیلی ممنونم از حضورت.

ارغوان جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 13:39 http://Www.bakhtyar.blogsky.com

خوزستان بودیم. تابستانها که می آمدیم ولایت پدری، بابا هر روز میرفت به عموی زمین گیرش سر میزد.حمامش میبرد. باهاش ساعتها حرف میزد. فیلم های خانوادگی مان را نشانش میداد.
کولش میکرد. می گذاشت صندلی عقب ماشین و میبرد امامزاده. خیلی کم بابا را میدیدیم ییلاق که می آمدیم.
او تمام مدت با عمویش بود. گمان میکنم چون پیری پدربزرگم را آن سالها جدی نگرفته بود. برایش دست گذاشته بود روی دست و به بهانه ی غربت نشینی خیلی دیر و کم بهش سر میزد. انگار که میخواست با سنگ تمام گذاشتن برای عمویش، وجدانش را آسوده کند
بعد از عمو میدیدم که برای خیلی از پیرهای فامیل این رویه را کمابیش ادامه میداد.
به عمویتان حال بدهید اگرچه کامش تلخ است. ببریدش یک جایی بیرون خانه. زیر سایه ی درختی.حیلط امامزاده ای. سر خاک عزیزی...هرچند زمین گیر و ناتوان است
دیر میشود و با جای خالی اش کلافه و دلتنگ میشوید...

چه خوب که پدرتون از وقتی که این مسئله رو درک کردن، سعی خودشون رو کردن تا شرایط بهتری برای عمو یا کسان دیگر ایجاد کنن و حداقل از رنج و غصه هاشون کم کنن.
عمومامه اون قدر به هم ریخته که زمان و مکان رو گم کرده و اصلا متوجه نیست که در اون لحظه کجاست...
تنها چیزی که تا حدی می تونه آروومش کنه یا از دلتنگی ش کم کنه، هم صحبتی باهاشه.

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد