فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تا باد ز دنیای شما، قسمتم این باد...

این تابستان در فرهنگسرای نزدیک خانه مان چند کلاس از دانش آموزان  ابتدایی دارم.

  پیش تر جسته و گریخته دانش آموز ابتدایی به پستم خورده بود اما تا حالا پیش نیامده بود که ریاضی ابتدایی را به این شکل و حجم تدریس کنم.

 دنیا و حال و هوای خودشان را دارند. اغلب با تی شرت و اِسلش سر کلاس می آیند.

 یکی شان که بنیامین نام دارد، امسال می رود کلاس چهارم ابتدایی. شیطنت زیادی دارد. حساس است و مدام باید مراقب باشم که به همکلاسی اش علی بیشتر توجه نکنم، که نگرانی را در چهره اش می بینم! برخلاف علی، تند می نویسد و گیرایی اش بالاتر است و این وسط منم که باید تعادل کلاس را حفظ کنم!

 بنیامین لاغراندام است و سیه چرده. چند وقتی ست که روی موهای قهوه ای روشنش، یک خط رنگ طلایی هم انداخته است؛ مثل مِش. انگار با دست روی سر بچه ای حنا بکشند. 

  یکهو می گوید استاد آب بیارم؟... چیزی می خواید بخرم؟... و پول های مچاله شده ی توی جیبش را نشان می دهد!

 بنیامین افغان است؛ با خانواده اش نگهبان یک چاردیواری هستند که چهار هکتار زمین هم دارد؛ اجازه دارند که در آن برای خودشان محصول بکارند. سر کلاس از کار و بار و محصولشان می گفت که مثلا صبح زود بیدار می شود و فلفل می چیند، یا این که مادرش خوب بامیه می فروشد. مادرش دستمزدش را می دهد و به همین خاطر به قول خودش پولدار است. دیروز برایم فلفل، خیار و خیار چنبر آورده بود.

 چه قدر خوشحال شدم!

 دانش آموز دیگری هم دارم به نام یاسین که امسال می رود پایه ی پنجم. بر خلاف بنیامین، کمی چاق و از خانواده ای متمول است. گردنبند می اندازد و ساعت درشت و دستبند دارد. بسیار مودب و آرام است.

 چند جلسه ای که گذشته بود و باهام راحت تر شده بود، گفت:"استاد امروز روز مهمیه برای من!"

پرسیدم چرا؟

 گفت:"چون پدرم پس از مدت ها می خواد ترمز دوچرخه ام رو درست کنه!"


پ.ن:

عنوان از محمدعلی بهمنی

نظرات 2 + ارسال نظر
Baran یکشنبه 22 آبان 1401 ساعت 15:34

سلام؛ماندونه ویدآقا.
امروز که دادا از دبیر ریاضی ش و علاقه اش به سیر ترشیِ چندین ساله می گفت،یاد شما افتاده بودم و...(آمدم و کامنت تونو دیدم)
زور زور ممنون از حضور همیشه حلال زاده و ئازیزو گرامی تون.

سلام و سپاس؛ همچنین.
این از مهر و بزرگواری شماست؛ سپاس!

زور سپاس بابت وقتی که می ذارید و می خونید.

لبخند ماه یکشنبه 17 شهریور 1398 ساعت 10:13 http://Www.labkhand-moon.blog.ir

و چقدر ما معلمها از این لحظات شیرین هم نشینی با دانش آموزان داریم

معلمی به همین دلخوشی هاشه. ما با دانش آموزانمون پیر می شیم.

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد