فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تو نمی دانی...

سَرَم خیلی درد می کند...
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش...
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.

آرام بود...
.
حالم بد بود؛ وقتی روحانی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم...؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود...

تو نمی‌دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگی‌‌ست!

"شاملو"


نوشته شده در تاریخ یک شنبه، ۲۴ آذرماه ۹۸.

نظرات 11 + ارسال نظر
Ponyo دوشنبه 22 آذر 1400 ساعت 12:21

یادش گرامی و روح اش شاد.

خیلی ممنونم.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه و نگه دار عزیزانتون باشه.
سپاس از حضورتون.

یوسف چهارشنبه 11 دی 1398 ساعت 21:35

سلام عمو جان !
برای منم خیلی سخت بود این خبر راشنیدم
وقتی پیمان که خونه پدربزرگ اینجایی (آشیخ )بودند به باباایرج زنگ زد همه شوکه شدیم و من یاد اون روزایی که عمومامه با زن عمو شهربانو میومدن اکبرآباد و من و داداش رحمان بچه بودیم و برسر اینکه شب خونه ما بخوابن یا خونه دایی هوشنگ دعواولج ولجبازی و گاهی اوقات گریه میکردیم افتادم و همه این روزا انگار دوباره از جلوی چشمانم میگذشت ...

درود یوسف جان!
هم عمو و هم زن عمو، شما رو خیلی دوست داشتن. همیشه بهشون محبت می کردین و این توی خاطرشون بود.
امیدوارم در کنار عزیزانتون همیشه شاد و سلامت باشید.

خیلی ممنونم از حضورت.

صبا سه‌شنبه 3 دی 1398 ساعت 01:17 http://www.5eafaq.blogfa.com

تسلیت می گم. چه لحظه های سنگینی رو گذروندید. خدا رحمتشون کنه

سپاسگزارم؛ تلخ و سنگین...
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. سلامت باشید.

خیلی ممنونم از حضورتون.

میله بدون پرچم شنبه 30 آذر 1398 ساعت 18:25

سلام
روحش شاد و یادش گرامی...
دیر فنا است به قول خیام و چه می‌شود کرد. بهترین کار همان غم نحوردن است که کار سختی است و ناشدنی حتی.

درود و سپاس!
خدا رفتگان شما رو بیامرزه؛ سلامت باشید.
مدام پیش چشمم می آد و غمگینم می کنه؛ اما خوشحالم که آرام گرفت.

خیلی ممنونم از حضورتون

لبخند ماه پنج‌شنبه 28 آذر 1398 ساعت 23:59 http://Www.labkhand-moon.blog.ir

درود گرامی
من‌نمیتوانم این تجربه ی شما را امتحان کنم. هیچوقت هیچوقت
روح عمومامه شاد.‌
فاتحه ای بخوانیم

درود و سپاس از مهرتون.
روح همه ی درگذشتگانتون شاد...
تجربه ی تلخی بود که لازمش داشتم...؛ این تجربه رو هدیه ی خداوند به خودم می دونم.

خیلی ممنونم از حضورتون. سلامت باشید.

طیبه پنج‌شنبه 28 آذر 1398 ساعت 16:55

سلام، خدا رحمت کنه دایی مامه رو، درسته بچه نداشت، اما رفتنش برای همه ما سخت بود... یادش بخیر چقدر برام تسبیح انداخت...

درود!
خدا رحمت کنه همه ی درگذشتگان رو.
همه دلمون براش می سوخت و با رنج هاش درد می کشیدیم...
یاد تسبیح انداختن هاش بخیر...

خیلی ممنونم از حضورتون.

نیره چهارشنبه 27 آذر 1398 ساعت 16:29 https://bionvan.blogsky.com

خدا رحمتش کنه. من تا حالا غسالخونه نرفتم. خیلی سخته به نظرم.

خیلی ممنونم؛ سلامت باشید.
سخت، اما خیلی خوب بود. خوشحالم که این شانس رو داشتم.

سپاس از حضورتون.

رامین چهارشنبه 27 آذر 1398 ساعت 12:58

با سلام
هیچکدام از ما نمیدانیم
چقدر زمان در دنیا برایمان باقی مانده است
آنچه در انتها باقی می ماند
اعمال و خاطره های بجای مانده
و احساسی است که در دیگران ایجاد کرده اید
و آنچه می خواهید به جای بگذارید
مردمی است که همیشه شما را با عشق یاد کنند
خدا رحمتش کند.

درود!
پدیده ی مرگ به درستی ارزش زمان رو به ما گوشزد می کنه.
درسته، فقط اثر و انبوهی خاطره.
کم تا زیاد، همه به عمومامه عشق می ورزیدن و از این نظر آدم خوشبختی بود.
خیلی ممنونم؛ خدا رحمت کنه رفتگانتون رو و عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره.

سپاس از حضورتون.

نرجس سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 16:40

به سمت آفریدگارش پر کشید...
بلاخره رها شد از این تن نحیف و رنجور دنیایی...
روحش شاد و با اولیای الهی محشور باشه ان شاء الله

چه کار خوبی کردید که یه دل سیر نگاهش کردید و خداحافظی آرامی رو برگزار کردید.
خدا بهتون سلامتی بده و عزیزانتون رو براتون حفظ کنه.

خیلی ممنونم؛ سلامت باشید. خدا رفتگانتون رو بیامرزه و عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره.
راحت شد..؛ زندگی سختی داشت.
لطف خدا بود که در سفر پیش، تونستم پرستاری ش کنم و کنارش باشم و این بار هم دوباره دیدمش. تلخ بود، اما چه خوب که این کار رو کردم.
امیدوارم از دستم راضی باشه.

خیلی ممنونم از حضورتون.

ارغوان سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 13:24 http://Www.bakhtyar.blogsky.com

بلاگ اسکای مشکل داشت. امروز وبلاگم برایم بالا آمد و در خبرنامه اش دیدم که پست گذاشته اید.
بسیار متاثر شدم. از شنیدن خبر خیلی خیلی اندوهگین شدم، لیکن به آرامش ابدی عمویتان که فکر میکنم یک جوری با این تاثر کنار آمدم.
خدا به شما صبر دهد جناب بابایی و روح ایشان نیز قرین رحمت و مغفرت...
فاتحه خواندم . خدا بیامرزد...

خیلی ممنونم. سلامت باشید.
خدا عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره. روح درگذشتگانتون شاد.
امیدوارم عمومامه حالا به آرامش رسیده باشه. این چندماه خیلی رنج کشید و البته دیگران هم رنج کشیدن.
تصویر خاطراتش مدام پیش چشممه.

خیلی ممنونم از حضورتون.

زهرا سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 10:36


خدا موهبت زندگی کردن رو بهمون میده یه دوره ای که توش شادیم غمگینیم با لهو لعب دنیا مشغولیم و کم کم دوران سقوطمون میرسه جسممون ذهنمون رو به افول میره و تمام.
دلم گرفته‌است
دلم گرفته‌است

به ایوان می‌روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریک‌اند
چراغ‌های رابطه تاریک‌اند

کسی مرا به آفتاب
معرّفی نخواهدکرد
کسی مرا به میهمانیِ گنجشک‌ها نخواهدبرد
پرواز را به‌خاطر بسپار
پرنده مُردنی‌ست

چهره ی عمومامه خیلی آرام بود؛ اما سرما انگار روح رو ازش گرفته بود....
این سرنوشت همه ی ماست!

خیلی ممنون بابت این شعر زیبا؛ باورش دارم!

سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد