فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ترکیدن از خاموشی...


منتظر هیراد هستم تا تعطیل شوند؛ سرما خورده ام و هوای آلوده گلویم را بیشتر می سوزاند.

از مدرسه که درآمدم، یکی از شاگردهام گفت آقا من را هم می رسانید؟

از شاگردهای خوب یازدهم تجربی ست. مدتی بود که کلاس کنکور نمی آمد. 

از حرف های بچه های کلاس فهمیدم که افغان است؛ نه قیافه ی معمول آن ها را دارد و نه لهجه شان را.  اتفاقا فارسی را خیلی خوب صحبت می کند.

در صحبت هایی که با تک تک بچه ها داشتم، یکی از آن ها که درسش نسبت به پارسال خیلی ضعیف شده است همین است.  گفتم شاید به خاطر عکس پروفایلی باشد که او را در کنار دختری نشان می داد، البته در قاب های جدا. سر این قضیه با بچه ها سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم عاشق شده است.

 اما وقتی مادرش آمد مدرسه و بعد با خودش هم صحبت کردم، معلوم شد که با پدرش مشکل دارد. مادرش مهربان بود و نگران؛ گفت پدرش خیلی به اش گیر می دهد.

شاگردم  گفت که قضیه ی آن دختر پارسال تمام شده است و پای کسی در میان نیست. مشکل از زمانی آغاز شده است که پدرش عکس ستاره ی پورنی را که پسرخاله اش در لپ تابش ریخته بود می بیند و هرچه قسم و قرآن می خورد که عکس مال او نیست، قبول نمی کند و تنبیهش می کند و از آن بدتر، به او بی اعتماد می شود.

گفت پدرش سواد مکتبخانه ای دارد و آدمی مذهبی ست.

از آن به بعد، مدام بابت هر چیزی به او گیر می دهد و حتی حاضر نیست حرف هایش را بشنود. می گفت حقوق سر کار رفتنم را کامل به خانه می دهم، اما پدرم برای کتاب های کنکور به ام پول نمی دهد.

گفتم جلسه های باقی مانده از کلاس کنکور را رایگان بیا. پدرت را هم بیاور مدرسه باهاش صحبت کنم. گفت نمی آید. شماره ی پدرش را گرفتم و چند شب پیش تماس گرفتم...

با بی حوصلگی گفت:" چی شده؟ چه کار کرده؟"

گفتم:" چیزی نشده. اولیای همه ی بچه ها را دیده ام، پسرتان گفت نمی توانید بیایید مدرسه، تماس گرفتم."

لحنش لاقید نشان می داد. انگار مجبور باشد حرف بزند.

گفتم:"پسرتان بسیار مودب است، اما درسش خیلی افت کرده است. گفتم شاید کمبودی دارد."

گفت:"هیچ کمبودی ندارد. صبح تا شب جان می کنم و ...."

فهمیدم که اهل گفت و گو نیست. فهمیدم پسرش راست می گوید...؛ گفتم هر وقت توانستید بیایید مدرسه.

شاگردم  امروز گفت:" آقا دیشب تنبیهم کرد..."

به پیشنهاد برادر کوچکترش یک ساعت رفته بودند گیم نت؛ شب که پدرش می پرسد، راستش را می گوید، اما برادر کوچکتر از ترس می گوید رفته بودیم کتابخانه. پدر هم به جان این می افتد و آن قدر کتکش می زند که همه ی همسایه ها با خبر می شوند...

وقتی پیاده می شد، گفت:"پدرم دیشب شماره ی شما را هم از گوشی اش پاک کرد."

گفتم باید باهم حرف بزنیم. فعلا برو پیش مادرت.

پ.ن:

"اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است، جیک نزدن!... فقط لبخند... منفجر شدن از زور نفرین های فروخورده شده، ترکیدن از خاموشی!"

" ساموئل بکت"

نظرات 6 + ارسال نظر
صبا سه‌شنبه 3 دی 1398 ساعت 01:22 http://www.5eafaq.blogfa.com

چقدر براش ناراحت شدم. و چقدر کار شما سخته. دیدن این بچه ها و مشکلاتشون.

خوشبختانه پدرش اومد مدرسه و با هم صحبت کردیم. امیدواریِ من برای بهبود شرایطش بیشتر شد.
کار ما همینه دیگه!

خیلی ممنونم که خوندین.

نیره چهارشنبه 27 آذر 1398 ساعت 16:31 https://bionvan.blogsky.com

عجب پدری!!!

متاسفانه در بینشون کم نیستن بچه هایی که با پدرشون از این دست مشکلات دارن.

خیلی ممنونم از حضورتون.

نرجس سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 16:45

چه خوبه که ناامید نیستید و نمیشید.
چه خوبه که قصه هاشون رو دنبال میکنید...
گاهی همه ی هوش و حواس و دهن آدم میره پی پیدا کردن یه راه حل، که چکاری میتونم براش بکنم که شرایطش یه کمی بهتر بشه...
امیدوارم خداوند بهترین راه حلها رو پیش پاتون قرار بده و بتونید هرچه بیشتر به بچه های بیگناه و مظلوم کمک کنید.

چون به نظرم هنوز می شه کاری کرد، یا حداقل باید سعی خودمون رو بکنیم...
معلم وظیفه ی سنگینی به دوشش هست؛ هر حرکتی از جانب اون می تونه روی شاگردها تاثیر خودش رو بذاره. امیدوارم بتونم از پسش بربیام.
خیلی ممنون بابت دعای خوبتون؛ وظیفه ست و بس. کاش امکانِ بیشتری داشتم.

سپاس از حضورتون.

بندباز سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 07:10 https://dbandbaz.blogsky.com/

چقدر سخته آدم در برابر چنین بچه هایی قرار بگیره و نتونه تغییری در آگاهی والدین شون ایجاد کنه... . این بچه ها واقعا زجر می کشند.

خیلی سخته؛ چون بیشتر زمانشون رو در کنار خانواده هستن و اما فقط چند ساعتی امکان صحبت باهاشون رو دارم.
اما هنوز ناامید نیستم!

خیلی ممنونم از حضورتون.

محدثه دوشنبه 25 آذر 1398 ساعت 23:14

چه قدر غم انگیز...!
پدرش بخاطر گفتن حقیقت پسرش رو تنبیه کرده... در واقع تشویقش کرده به دروغگویی!
"به ناله کردن نیاز داشتن و نتوانستن،
آه آه
بهتر است خودت را نگهداری"

متاسفانه همین طوره!
می دونید؟... خیلی وقت ها وقتی پدر یا مادر یکی از این بچه ها رو می بینم و باهاشون صحبت می کنم، تو دلم می گم بیچاره اون بچه چه می کشه!
خیلی ممنون بابت این قطعه ی کوچک قشنگ.

سپاس که خوندین.

زهرا شنبه 23 آذر 1398 ساعت 13:56 https://farzandenakhaste.blogsky.com

چقدر خوبه با دانش آموزانتون انقدر صمیمی هستید و بفکرشونید. همین دلگرمی ها و حمایت ها گاهی میشه یه تکیه گاه برا گذر از سختی ها و تلخی ها

دست خودم نیست؛ نمی تونم نسبت بهشان بی تفاوت باشم.
شناخت شاگردهام باعث می شه کارم رو بهتر انجام بدم و شاید بتونم به رشدشون کمک کنم.
این بچه های در شرایط روحی و روانی خاص خودشون رو دارن.

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد