فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است

 همراهان فرهیخته،
 نوروزتان  شادباش!
 هرچند حال وطن و مردمانمان خوش نیست، اما هرگز مباد که میهن افسرده باشد که این خاک، سرزمین سرود و شادمانی ست.
 به قول قیصر امین پور:" آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد..."
دلتان گرم و سرتان خوش و روزی تان فراخ!

پ.ن:
عنوان از خیام
 یکی  از باشکوه ترین جشن های نوروز، هرساله در تنگی سر از روستاهای سنندج برگزارمی  شود.
فیلم مربوط به جشن نوروز سه سال پیش است.

قرص سوم

  یک شاگرد در منطقه ی محل کارم دارم که به اش ریاضی درس می دهم. نامش حسین است. هفته ی پیش به خاطر درگذشت پسرعمه اش کلاس برگزار نشد. امروز که رفتم به اش درس بدهم، سر خیابانشان بنری دیدم برای تسلیت، با عکس پسری نوجوان و بعد همان عکس را روی آگهی درِ خانه ی حسین دیدم؛ "امیر ..."- نامش آشنا بود.

  از حسین آمارش را گرفتم؛ امیر همان پسرعمه ی درگذشته اش بود و البته از شاگردهای کلاس دهم تجربی ام.

خودکشی کرده بود.

- چرا؟..

- دختری رو دوست داشت، قضیه رو خیلی جدی گرفته بود، اما دختره سر کارش گذاشته بود.

 یادم افتاد که دو هفته پیش به یکی از معاون های مدرسه گفتم شماره تماس خانه ی چندتا از بچه های دهم تجربی را به ام بدهد تا از مدرسه تماس بگیرم ببینم چرا گروه کلاسی نمی آیند. امیر هم یکی شان بود. هنوز چت هایش را دارم. کشتی گیر بود. در یکی شان گفته بود دیگر سرکار نمی رود و می خواهد از این به بعد درس بخواند.

آقای معاون گفت:"درست و حسابی جوابت رو نمی دن، ممکنه یه چیزی ام به ات بگن، ناراحت شی."

به مدیرمان گفتم. به یکی از معاون ها سپرد که باهام همکاری کند و ماند که ماند.

 حسین گفت با امیر رفیق بوده اند. حرف هایش را پیش او می زده است. گفت امیر از همه جا بریده بود. سر و سامانی نداشت. همه کار می کرد. دنبال آرامش بود که به آن دختر رسید. به اش وابسته شده بود. برایش کادو می خرید. می خواستش. اما دختر او را برای رفاقت می خواست. زیاد تحویلش نمی گرفت. از دیدنش ذوق نمی کرد.

  پیش از روز واقعه، امیر یکسره با رفقایش بود، تا دینش قلیان کشیده بودند. از حس ّوحالش به دختره گفته بود و رفتار او، و قرص برنج ها را به اشان نشان داده بود که می خواهد خودش را خلاص کند. دو تا قرص را ازش قاپیده بودند. نصیحتش کرده بودند. گفته بود باشد. اما قرص سومی هم بود...

  پرسیدم:"دختره؟... اون چی؟"

- اومده بود سر خاک. خواهرِ امیر زدش. گفت اون موقع که باید می اومدی، کجا بودی. دختره ام گفت به تو ربطی نداره.


راهی میان حرف زدن و سکوت...

همکار فرهیخته ای داشتیم به نام آقای فاطمی. دبیر ادبیات بود.

یک بار تعریف کرد که با دختربچه اش فیلمی غمگین تماشا کرده اند. گفت بعد از فیلم، دست دخترم را گرفتم و زدیم به خیابان. با هم صحبت کردیم، قدم زدیم.

از گفت و گویشان گفت.

آن موقع چقدر دلم خواست که من هم بچه ای داشتم، باهاش فیلم می دیدم و بعد می زدیم به دل خیابان.

دوست داشتم پسرم کتابخوان شود.

یادم افتاد که من، نخستین بار خودم برای خودم کتاب خریدم؛ کلاس سوم ابتدایی، با ۲۷ تومان پس اندازم، سه جلد کتاب داستان از لوازم التحریر معلم خریدم و بارها و بارها خواندمشان. یکی شان را عیناً بازنویسی کردم!

این ها وقتی به خاطرم آمد که آن شب هیراد را دیدم که توی اتاق، بی توجه به دور و برش، داشت کتاب می خواند، بی آن که ما به اش توصیه کنیم. 

کتاب فروشی اسلامیه، از قدیمی ترین کتاب فروشی های تهران

یارب، نظر تو برنگردد...

بالاخره محسن به هوش آمد.

محسن، پسرِ عمو آشیخ و مهندس مکانیک است.جوان است. یک روز یکهو غش می کند و دوستانش او را به بیمارستان می رسانند. لخته های خون در قلبش، او را به وضعیت بغرنجی می برد. دارو کارگر نمی شود و عملش می کنند.

یک شنبه ی پیش که می خواهند به هوشش بیاورند، تا چند قدمی مرگ می رود. کارِ خدا، دکترش که سر عمل بود، به علت مشکل پیدا کردن دستگاه ها، از اتاق عمل بیرون می آید و همزمان سینه ی محسن پر از خون می شود.

گفتند دکتر گفته فقط چندثانیه...

خانمش هر روز بیمارستان بود و مثل برادرانش، آب شده بود از گریه و بی قراری.

هنوز از دغدغه ی عمو آشیخ درنیامده بودند که محسن این طور شد.

همه دست به دعا بردند، از دور تا نزدیک.

و حالا امروز محسن به هوش آمد و چند کلمه ای با خانمش صحبت کرد.

برای ما سخت بود، برای خانواده اش خدا می داند.

الهی شکر!

تا جایی که پاهایم توان رفتن داشت...

پیش از ظهر، بی هدف راه افتادم و پیاده، به کوچه و خیابان ها زدم. پیاده روی ای که به ظهر کشید.

ناخودآگاه رفتم محله ی قدیممان تا خانه مان را ببینم. بر بلندیِ کوچه ی رو به رویی اش ایستادم؛ خانه را خراب کرده بودند. تیرآهن های لخت، جای دیوارهای آجری را گرفته بودند. کوچه ی شیبدار را رفتم پایین و کوچه های فرعی را نگاه انداختم. اثری از خانه ی قدیمی پیرزن و پیرمرد نبود؛ همان که عاشق درخت های بلند حیاطش بودم از بالای دیوار دیده می شدند. جای آن خانه هم، خانه ای نوساز جای گرفته بود...

پارک ها را سر زدم، تاریکه بازار، ساختمان قدیمی کانون پرورش فکری که روی تپه ای بنا شده است.، مخابرات، معبد و...

انبوهی خاطره ی ریز و درشت پیش چشمانم  زنده شد...

تکّه ای نان...

ﺳﺮ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭﺳﯿﻊ ﻣﻨﺘﻈﺮ تکه ﻧﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ که ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ

ﺧﺪﺍ ﺳﺮﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﻭﺧﺎﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﻣﺮﮒ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ...

ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﭼﻨﺪ مأﻣﻮﺭ ﻭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﯿﺲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﺍﻣﺎ آنچه ﻫﺮﮔﺰ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ.


"شیرکو بیکس"


باد سرد و تندی می وزد و برف را به در و دیوارهای شهر می کوبد و من به کولبرهایی می اندیشم که پیش از ورود به روستاهای ارومیه، در ترکیه گرفتار بهمن شدند و عده ای جان باختند و عده ای زیر آوار برف مفقود شدند. ۵ نفراز جانباخته ها از روستای کوران بودند. 

 انسان هایی انگار بی هویت و شناسنامه اند؛ وقتی می رفتند، بیم تیرخوردنشان بود و وقتی زیر بهمن ماندند، مرزداران ترکیه مانع امدادرسانی به  آن ها شدند؛ از همان قماش ارتشی هایی که نُه سال پیش، ۳۴  تایشان را که بیشترشان نوجوان بودند، با هواپیما در روبوسکی به خاک و خون کشیدند و هنوز که هنوز است کسی به مادران و پدران داغدیده شان پاسخی نداده است که آخر به کدامین گناه؟...

  در جایی که از کار و تولید و حداقل امکانات زیستن تهی ست، صدهزار تومان دستمزد به بهای گلوله خوردن، رفتن روی مین، سرمازدگی انگشتان و سقوط از ارتفاع  و بی پناه ماندن کودکانشان را چه خوب می بینیم، وقتی کمی آن سوتر، دانه درشت ها راست راست راه می روند و کسی کاری به کارشان ندارد.

امتحان

بالاخره پروسه ی تصحیح برگه های امتحانی تمام شد!

به جز یک کلاس دهم، با همه ی کلاس ها ریاضی دارم؛ ۴۳۳ دانش آموز.

آزمون در شاد برگزار شد و بچه ها باید پاسخنامه هایشان را به صفحه ی شخصی من می فرستادند. آزمون همه ی بچه ها در یک  روز برگزار شد؛ چه بساطی داشتیم!

و پاسخنامه هایی که از هرکدام یک طور عکس گرفته شده بود؛ عمودی، افقی، اُریب، تار، روشن، تاریک...!

دردِ سر و دردِ چشم را کمابیش هر روز داشتم. گاهی حس می کردم دور چشم هایم را بتون ریخته اند و قادر به تکان دادنشان نیستم. 

حالا اما پروسه ی بعدی شروع می شود؛ محاسبه ی نمره های مستمر و در نهایت ثبت نمره های پایانی!

این هم چت یکی از دانش آموزان موقع آزمون!


Yesterday When I Was Young

باد تند و سردی می وزد.

آسمان کوهستان زیباست و صبح هایش، تماشای ابرها لذّت عجیبی دارد. یک نقاشیِ زنده است.

هیراد کنارم خوابیده است، خوابش نمی بُرد.

آفتاب نزده بود که بیدارش کردم و بردم دستشویی. پرسید:"به نظرت اگه آدم ها نبودن، خوب بود؟"

گفتم:"به خاطر حیوانات می گی؟"

گفت:"بله."

...

دیروز پس از پنج ماه، رفتیم سر خاک عمومامه. تنهایی اش، مثل یک رنگِ غالب بود بر بومی از آنچه از او در خاطرم مانده است.

تصویر روی قبرش، آخرین عکسی ست که برداشته است؛ مردمک هایی خاکستری که به سمت چپ نگاه می کنند و مدست ها بود که همه ی تلخی ها را به ذهنی خسته و رو به مرگ سپرده بودند. همچون دست ها و پاها که هر روز لاغرتر می شدند و بارِ دیگری بر دوشش اضافه می کردند.

سر خاک، گریه بود و مویه...

قبر زن عمو شهربانو را که دیدم، یاد جمله ی مادرم افتادم که همیشه می گفت:"اُخِی نَکِرد."

راست می گفت؛ زندگی نکرد. آن طور که باید می شد، نشد.

پ.ن:

بشنوید: ترانه ی Yesterday When I Was Young با صدای فرهاد مهراد که به نظرم برخلاف خیلی ها که آن  را خوانده اند، به زبان ترانه نزدیک شده است.

https://s16.picofile.com/file

/8421417400/Farhad_Mehrad_Yesterday_

When_I_Was_Young_Persian_Star_.mp3.html

2021

فرا رسیدن سال نوی میلادی را به همه ی هم وطنان مسیحی ام تبریک می گویم و برای همه شان تندرستی و شادمانی آرزومندم.

وطنمان از دیرباز، خاک اقوام و زبان ها و ادیان مختلفی بوده است که با مهر و همزیستی، آن را به ما رسانده اند.

به امید ایرانی آباد، با مردمانی شاد...

چه اسب ها که درونت، به اهتزاز درآمد...

همچون سربازی خسته از نبردهای ناتمامم، بی مرخصی.

تاکی؟ 

و به تاوان کدام گناه؟


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8336626368 /03_Mohsen_Chavoshi_Dar_Astaneye_Piri.mp3.html

در آستانه ی پیری از محسن چاووشی.

چشم اندازی در مه

دم مدرسه توی ماشین ام. مدرسه هنوز باز نشده است.

اتوبان را در مه سبکی طی کردم. جاده خلوت بود. کاش باران می بارید. 

زمین های کشاورزی پشت مدرسه و آن تک و توک درخت های دوردست، سکوت را سنگین تر کرده اند. این منظره مرا یاد فیلم گام معلک لک لک می اندازد یا چشم اندازی در مه؟...

نمایی از فیلم گام معلق لک لک

پ.ن. ها:

٭گام معلق لک لک (۱۹۹۱)، چشم اندازی در مه (۱۹۸۸)، هر دو از تئو آنجلوپولوس

٭ بشنوید:

https://s16.picofile.com/file/8418568292/03_

Adagio_Landscape_in_the_Mist.mp3.html 

آداجیو از موسیقی "چشم اندازی در مه" از النی کاریندرو


شب چله

اگرچه به قول پروین اعتصامی: "دور است کاروان سحر زین جا..."

 اما به قول خیام:

"این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،

کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است."


شب چله ی دوستان مبارک!

تک درخت

باران می بارد.

انتهای این اتاق، جایی ست که کلاس های مجازی ام را اداره می کنم. یک تخته ی وایت برد، چندتا ماژیک و خودکار و کتاب های درسی، یک سه پایه ی دوربین، و این گوشی که الان در زنگ تفریحم دارم باهاش می نویسم، ابزار کار من است.

ساعت های کلاسم سی و پنج دقیقه ای ست و بینشان زنگ تفریح های یک ربعه. 

این، منظره ای ست که از پشت پنجره می بینم. تک درخت، به پاییز رسیده است.


باغچه ی کوچک تنهاییِ من

از دیشب، یک بند باران می بارد.

درِ تراس را باز می کنم؛ هوای تازه تو می آید.

 اینجا باغچه ی کوچک تنهایی من است.

گلدان هایی که عزیزان بخشیدند و گلدان هایی که خودمان خریدیم، کنار هم اند. سرما که آمد، تراس را با مشمّا پوشاندم.

حالا دوتا سبد سبزی هم کاشته ام و دَم به دم تماشایشان می کنم ببینم چقدر سبز شده اند! شاهی، تره، ریحان سبز و بنفش، و تربچه. چندتا گلدان با بطری نوشابه هم ساختم و در آن ها فلفل و گوجه گیلاسی کاشتم.

آرام می گیرم در باغچه ی کوچک تنهایی ام.

مردمان انتظار...

جنگ پایان خواهد یافت

و رهبران با هم گرم خواهند گرفت

و باقى می‌ماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش است

و آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش است

و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته‌اند

نمی‌دانم چه کسی وطن را فروخت

اما دیدم چه کسی

بهاى آن را پرداخت.


"محمود درویش"


 منتظریم ببینیم بایدن می آید یا ترامپ می ماند؟...

سال ها پیش، منتظر بودیم ببینیم کِی جنگ تمام می شود..؛ جنگ که تمام شد، صف های طویل نان بود و اجناس کوپنی. شهر پر از آواره هایی بود که خیلی هاشان وسایل خانه شان را ارزان، کنار خیابان می فروختند. کلاس اول بودم؛ گاهی از ۳ صبح با مادرم می رفتیم نانواییِ اردشیر صف می گرفتیم؛ بعضی ها شب همان جا خوابیده بودند. حدود ۹ صبح تازه نوبتمان می شد. باید تعادل خودم را لای مردهای قد و نیم قد، با هیکل های ریز و درشت حفظ می کردم تا دستم به نرده ها برسد و کسی صفم را نگیرد. آن جلو، صدای داد و بیداد بود و صورت های چسبِ هم و چادرها و روسری های عقب رفته ی خانم ها و پول های مچاله شده کف دست های عرق کرده.

نان که می گرفتم، خودم را به زور از لای جمعیت می کشیدم بیرون. یقه و لباسم را مرتب می کردم. عرق کرده بودم. مادرم انگار خجالت می کشید که مرا آن طور می دید. نان را به تعداد می دادند و مجبور بودیم دو نفری صف بایستیم.

همیشه انتظار بوده و انتظار...

ما مردمان انتظاریم، از پسِ روزهای بد، به روزهای بد و بدتر...


شب پرستاره

با هیراد، سرمان روی یک بالش است.

تابلوی "شب پرستاره"ی ون گوگ را توی گوشی نشانش می دهم؛ می پرسم:"قشنگه؟"

انگشتانش را روی نقاشی می کشد و آن را پس و پیش می کند و می گوید:"خیلی قشنگه!...، اما من نمی تونم بکِشمش."

من زبان برگ ها را می دانم...

این روزها آن قدر درگیر "شاد" هستم که حسرت خیلی کارها به دلم مانده است؛ مثل تماشای یک فیلم خوب، مثل نقاشی کردن، مثل پیاده روی...

دلم پیاده روی پای درخت ها را می خواهد که خش خش برگ ها را با قدم هایم بشنوم.

من می دانم که درخت ها سخن می گویند. برگ ها نفس می کشند. پرندگان از بالا به ما نگاه می کنند.

من می دانم که دریا با ما سخن می گوید. باد به تنمان می پیچد و کوه نظاره گر ماست وقت بالا رفتن.

خدایا...

مرا به این هستی آوردی، زبان و چشم و گوشم دادی، ...

آرامشم ده!


پ.ن:

عنوان از شعری از احسان پرسا

دمِ سحر

در جایی از فیلم شورش بی دلیل، پلاتو(سال مینئو)  از جیم استارک (جیمز دین) می پرسه :" تو فکر می کنی آخر دنیا شب اتفاق  می افته ؟"
و جیم استارک پاسخ می ده: "دم سحر اتفاق می افته."

خواب دیدم عروسی است؛ اما شبیه عروسی نبود. انگار شهرستان بودم. روی پشت بامی که شهر زیر پایم بود. اثری از زن ها نبود. دیر رسیدم و می خواستم لباس عوض کنم، اما دوربینِ روی کرین، من و چندنفر دیگر را که روی پشت بامِ خانه ی رو به روی مجلس  عروسی ایستاده بودیم به تماشا، گرفت و به من که رسید پیچی رقصیدم، و وقتی که گذشت ایستادم که چرا لباسم را عوض نکرده ام؟...، من و چندتایی که آن وسط می رقصیدند، پیراهن خاکستری و شلوار پارچه ای تیره ای به تن داشتیم. 
عروسی بود اما هیچی ش شبیه عروسی نبود.
پیش از ساعت چهار، از این خواب  بیدار شدم و خوابم نبرد.
در عوض، ایده ی یک داستان به ذهنم رسید!