فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست...

 پریوش، خواهر بزرگم، حالش خوب نیست.

 ساکن شهرستان است. از چند روز پیش از آن که به شهرستان بیاییم، در بخش کرونایی بیمارستان بستری شده  بود.

 دخترش الهام، و نوه اش هستی هم بیمار شده اند. پسرش غلامرضا که ساکن تهران است، آمده است به پدرش که دست تنها بود کمک کند. پدری که پاها و کمرش درد می کند. 

 به پریوش که فکر می کنم، سه پرده از دوران زندگی اش پیش چشمم می آید؛ نخست تصویرهای کمرنگی از روزهای جوانی اش که هنوز ازدواج نکرده بود؛ دختری شاداب با گونه های گُل انداخته. پر جنب و جوش، با صدایی خوش که ترانه های روز را می خواند. 

 در پرده ی دوم، او را می بینم که ازدواج کرده است. جامه ی بلندی با گل های ریز صورتی و زمینه ی کرم رنگ پوشیده است و به دوربین لبخند می زند.

 در اتاقی در خانه ی پدر شوهرش زندگی می کرد. غلامرضا، بچه ی اولش را در مشهد به دنیا آورد. 

 چند سال بعدش مهدی را که از دست داد، به هم ریخت. مهدی پسری خوش صورت و درشت اندام بود. در خانه ای شلوغ، هنوز به راه رفتن نیفتاده بود که سیم برقِ پنکه را گاز گرفت و مرد. 

 الهام به دنیا آمد. بعد "ساحل" را از دست داد.

  درک نشدنش توسط اطرافیان هم کمک کرد تا شرایط روحی و روانی اش کاملا به هم بریزد و مدتی را در بیمارستان روانی بستری شود. روزهای سختی بود. پریوش انبوهی از قرص های رنگارنگ را مصرف می کرد، اما دوام آورد. پدرم و سیروس برادر بزرگم، خیلی برای درمانش تلاش کردند. 

 در پرده ی سوم، پریوش شرایط نرمالی را طی می کند. از بچه هایش سه تا نوه دارد. هنوز قرص های اعصاب را مصرف می کند، اما به تعداد کم. وقتی می بینیش، لبخند می زند. تند صحبت می کند. نوه هایش را آن قدر محکم ماچ می کند که گاهی جایش روی دست و صورتشان باقی می ماند.

 حالا اما اکسیژن خونش روی هفتاد است، کمتر از دیروز. زیاد سرفه می زند. خیلی لاغر شده است. دکترها گفته اند حتی از تخت هم نباید پایین بیاید. 

خدایا همه ی بیماران را شفا بده. آمین!

پاییز آخرین حرفِ درخت نیست...

شب های پاییز

که برگ های معلّق

در ماهتاب

شنا می کردند

من آسمان را

به تماشا می نشستم

دلم می خواست چندان عدد یاد بگیرم

تا همه ی ستاره ها را

شماره کنم...


"کیومرث منشی زاده"

* پس از بهبودی خانواده ی مهوش و رامین، که شنیدن صدایشان پس از سه هفته ی سخت مخصوصا برای رامین، کم از معجزه نداشت، خانواده ی لیلا برای چندمین بار بیمار شدند و خدا را سپاس که حالشان خوب است و این بار برادرزاده ام مسلم بیمار است. بلا از همه کس دور باشد؛ آمین.

٭ نخستین زادروزِ استادشجریان، بدون اوست. روحشان شاد و یادشان گرامی باد!

* دیروز پس از مدت ها رفتم مدرسه. جلسه ی کوتاهی بود که با خداحافظی از آقای جلالی هم همراه بود که امسال بازنشسته شد. از نخستین سال معلمی ام با هم همکار بودیم و جای خالی اش در مدرسه حس خواهد شد. دوست داشتنی و خوش مشرب بود.

٭ مدت ها بود که کتابخانه ام کتاب تازه ای به خودش ندیده بود و در همین هفته، دو تا کتاب به اش اضافه شد؛ یکی اش را یکی از همسایه ها به ام بخشید که "فرهنگ معاصر عربی - فارسی" ست و مطمئنم بعدها خیلی به کارم می آید و دومی هم مجموعه داستان کوتاهی ست که اینترنتی سفارش دادم. 

در پاسخ هدیه ی همسایه، گلدان کاکتوسی برایش خریدم!

*پاییز را دوست دارم، انارش را خیلی! اگرچه از کوه ها دورم. از رودخانه دورم. از سپیدارهای رنگ رنگ دورم...؛ کاش می شد بروم روستای پدری. الان فصل تاک است. جنگل امامزاده بار گرفته است. چند سال است تاک نخورده ام؟
عنوان از بابک زمانی، عکس از آزاد قادری.

٭ بشنوید:

https://s19.picofile.com/file/8441175934

/SYMYN_GHDYRY_PAYYZ_Music_Pars_.mp3.html

پاییز، با صدای سیمین قدیری، شعر از ژیلا مساعد و آهنگ از فریبرز لاچینی.

پ.ن:

تاک، میوه ی ریز گِردی ست که بیشتر آن را هسته اش تشکیل داده است؛ خوشه مانند است و از اواخر شهریور در جنگل های حاشیه ی امامزاده ی روستای پدری می رسد؛ هسته اش را هم می شود آرد کرد و  خورد.

ساده و خاموش

آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار

 می‌زید ‏و ساده و خاموش می‌ماند ؟

" محمد مختاری "

 مراسم چهلم عمو آشیخ، سر خاکش برگزار شد. به خاطر شرایط بیماری، کسی را دعوت نکرده بودند. با این حال، نزدیکان و تعدادی هم از راه دور آمده بودند. پدر خیلی گریه کرد و حتی در مسیر برگشت هم ناراحت بود.

 داداش هوشنگ، پسر بزرگ عموآشیخ و مهوش و رحمان و رامین کرونا گرفته اند و سرخاک نیامده بودند. رامین چند شبِ بد را پشت سر گذاشته است.

 رفتیم کوچه شان. خانم رامین را دیدیم. در بیمارستان مشغول است و حالا پرستار شوهرش شده است. نگران رامین بود.

 دم خانه ی مهوش هم رفتیم و از دور یکدیگر را دیدیم. لای در را باز کرده بود. آن قدر بی حال بود که حتی نمی توانست سرپا بایستد. اشاره کرد که فاصله بگیرید. داداش هوشنگ را هم دیدیم.

 خدایا! همه را از گزند این بیماری مصون بدار...

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود...

 داداش سیروس امروز از بیمارستان مرخص می شود. بامداد جمعه حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان. تشخیص دکتر سکته ی قلبی بود که به لطف خدا به خیر گذشت. دو تا از رگ های قلبش یکی به طور کامل گرفته بود و آن یکی نصفه و نیمه، که اولی را بالن زدند و دومی هم ماند برای روزهای آتی.

 داداش سیروس، برادر بزرگم است.

 ظهر جمعه رفتم بیمارستان. بخش سی سی یو بود و نگذاشتند ببینمش. بچه ها، نگران یکی یکی آمدند. مهوش خیلی دل نگران بود.

 توی حیاط جمع شده بودیم. به خاطر مرگ عمو، همه سیاه پوش بودند و صورت ها را اصلاح نکرده بودند. داداش ایرج رفت گوشه ای و سیگاری چاق کرد. وقتی ماسک را پایین داد که سیگار بکشد، ریش و سبیلش را دیدم که چقدر سپید شده است، و به بقیه هم دقت کردم. هر کدام به نوعی، ابروها را مثلا، سپید کرده بودند.

 دلم گرفت...

 سپیدی موهای خودم را هم روزی چندبار در آینه می بینم.

 گل یخ، "کوروش یغمایی" در پیری

٭عنوان از "فرخی"

قانون گردباد بود روزگار را...

 رفته بودم منطقه ی محل تدریسم واکسن کرونا بزنم که "علیرضا" را دیدم؛ دوست دوران دانشجویی ام و البته همکار هم مدرسه ای ام.

 از شمال آمده بود و نسبت به چند ماه پیش که دیده بودمش، خیلی لاغر شده بود. بی حوصله بود.

 علیرضا را نخستین بار در اداره ی آموزش و پرورش منطقه مان دیدم. چند کلامی صحبت کردیم و بعدش در دانشگاه دیدمش. گفت که علوم تربیتی می خواند. رشته ای که دوستش نداشت. به اش گفتم می خواهم کلاس زبان ثبت نام کنم؛ گفت:"منم می آم" و بدین ترتیب دوستی مان شکل گرفت.

 خانه ی همدیگر را هم پیدا کردیم که از هم دور نبود. برایم سی دی خوانندگان کُرد را می آورد و بسیاری از آن ها را به واسطه ی او شناختم. گاهی هم برایم کُردی می خواند.

 علیرضا شوخ طبع بود و سرخوش. یکسره به خنده و شوخی می گذراندیم. یادش بخیر، ماه رمضان مادرم برای افطار دوتا لقمه ی کره و مربای قیسی می گرفت. یکی برای من و یکی برای علیرضا، که علیرضا خیلی دوست داشت. بعد از کلاس های دانشگاه می رفتیم سمت کلاس زبان که نزدیک چهارراه کالج بود، اذان را که می گفتند، با لقمه ها افطار می کردیم و در نمازخانه ی حوزه ی هنری نماز می خواندیم. علیرضای سنی و منِ شیعه؛ اختلاف مذهبی ای که هیچ گاه برایمان جدی نبود.

 صدای بم و بیان خوبش، و خنده های از ته دلش که وقتی می خندید، تمام صورتش می خندید، و ورزشکار بودن و پر جنب و جوشی اش، همه جا باعث دیده شدنش می شد. با همان صدای خوبش مجری افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شد که خیلی ها گمان می کردند او را از رادیو آورده ایم. جایی که به تشویق من رفت پی اش، اما باندبازها جایی برای او نداشتند...

  با چند خواهر و برادر، مستاجر بودند. مادر مهربانش مشکل کلیه داشت و پدرش که نقاش ساختمان بود، چندتا درد را با هم داشت. 

 زمان گذشت و با جا به جایی خانه ها، از هم دور شدیم. اما از دور احوالش را می پرسیدم که کم کم تغییر رشته داده است و معلم ورزش شده است. که با چند تایی معلم رفیق شده است که یک بار با هم قهوه خانه رفتیم و همان جا فهمیدم که رفیق نیستند.

 وقتی با یکی از همین رفیق ها رفته بود شهرستان، خیلی ساده حرف دختری را پیش کشیده بودند و به مهمانی رفته بودند و بعد شنیدم که با هم عقد کرده اند؛ عقدی که چند وقت بیشتر طول نکشید و دختر، علیرضا را به دادگاه کشانید و مهریه اش را خواست.

 علیرضا یک شب را در بازداشتگاه گذراند و بعد با هر بدبختی ای بود، بخشی از مهریه را جور کرد و بالاخره طلاق جاری شد.

  وقتی پس از مدت ها دیدمش، گفت که با یک دختر شمالی ازدواج کرده است و بچه دار شده است. روحیه اش خیلی بهتر شده بود.

 و همین تابستان انتقالی اش را گرفت و رفت شمال.

...

 بعد از اینکه واکسن هایمان را زدیم، تا نزدیک خانه ی پدرش رساندمش. به شوخی به اش گفتم آب و هوای شمال به ات ساخته، لاغر کرده ای؛ گفت زندگی خیلی سخت شده است. شب ها خوب نمی خوابد. 

 گفت گاهی تا صبح توی حیاط قدم می زند.

پ.ن. ها:

٭عنوان از کلیم کاشانی

٭ ترانه ی کُردی "ساله هی ساله" با صدای ناصر رزازی، که علیرضا بسیار برایم می خواند:

https://s18.picofile.com/file/

8439075826/ARTIST_06_TRACK_06.MP3.html

 

شام تلخ...

 عمو آشیخ امروز عصر به رحمت خدا رفت.

 درست چند ساعت قبلش، عمه خانم ناز با دوتا از پسرهاش از شهرستان آمده بودند بیمارستان. عمه پاهایش درد می کند. با آمدن او، عمو پیش از مرگش، همه ی خواهرها و برادرهایش را دیده بود. مسئول بخش مراقبت های ویژه گفته بود هر تعداد که هستید بروید و ببینیدش.

  خانه ی پدر بودیم؛ عمو حسن و عمه طاووس هم بودند. عمه طاووس همین که حرف آقای مسئول را برایش تعریف کردند، گریه اش گرفت و مویه اش بلند شد. گفت لابد خبری هست که برای ملاقات سخت نگرفته اند.

 عمو آشیخ و شوهرِ عمه خانم ناز، چند سالی همکار بودند. او هم مثل عمو آشیخ سال ها پیش به کما رفت و بعدش تمام کرد، درست مثل عمو و البته درست در همین تاریخِ هشتم مرداد.

 مویه های پدر وقتی می گریست که "ئه ی بِرارم..." خیلی تلخ بود.

 حالا همه مثل قدیم در خانه ی عموآشیخ جمعیم. 

 شامِ عمو را هم خوردیم. 

 اما تختش را جمع کرده اند...


 روح همه ی درگذشتگان شاد...

 

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد...

آن صداها به کجا رفت

صداهای بلند

 گریه ها قهقهه ها

آن امانت ها را

آسمان آیا پس خواهد داد ؟

پس چرا حافظ گفت؟

آسمان بار امانت نتوانست کشید

...

به کجا می رود آه

چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد

آسمان آیا

این امانت ها را

باز پس خواهد داد ؟ 

"شفیعی کدکنی"


 عمو آشیخ از پنج شنبه در کُماست.

 عصرجمعه تا شب بچه هایش به روال همیشه پیشش بوده اند، مثل همیشه بوده؛ از روستا تعریف می کرده، شامش را خورده. مهمان ها که می روند حالش بد می شود. بعد با سعید پسر کوچکش و هوشنگ پسر بزرگش تماس می گیرد.

 آمبولانس اورژانس او را به نزدیک ترین بیمارستان در رباط کریم می رساند. زبان می بندد. دکترها می گویند سکته ی مغزی کرده است.

 پیش از ظهر جمعه که پدر تماس گرفت و گفت، حسی از ناباوری همه ی وجودم را فرا گرفت. اگرچه عمو آشیخ از وقتی پارسال کمرش را عمل کرده بود خانه نشین شده بود. در کُما بودن پسر کوچکش محسن را هم از سر گذرانده بود، که خدا به اشان برگرداندش، و دو سال قبل تر هم مرگ همسرش زن عمو فرخ را. اما اینکه از دست برود، باورکردنی نبود.

 اتوبان ساوه را که طی می کردیم، انبوهی از خاطرات ریز و درشت از پیش چشمانم عبور می کرد؛ مثل عیدهای کودکی که همه، از پدر و مادرها و پسرعموها و بقیه، سرزنده و شاداب بودیم. انگار همه، صورت هایمان گل می انداخت. عمو آشیخ و عموحسن و برادرها و پسرعموها از تهران برگشته بودند. تقریبا منزل همه شان توی تهران، کارخانه ی کفشی بود که عموآشیخ نگهبانش بود. پدرم برادر بزرگتر است و روز اول عید همه در بالاخانه ی خانه مان جمع می شدیم. خدابیامرز زن عموشهربانو که خودش بچه ای نداشت، قربان صدقه ی بچه ها می رفت. هوشنگ می گفت بچه ها بخوانید:"فصل گل صنوبره، عیدی ما یادت نره..."

 و گاهی وقت ها عموآشیخ با صدای جوان و گرمش آواز می خواند و چهچهه می زد.

 چه روزهای خوشی بود...

 به بیمارستان که رسیدیم، بچه ها آنجا بودند.

 عمو را در بخش اورژانس بستری کرده بودند که شلوغ بود. تخت ها فاصله ی کمی از هم داشتند.

 عمو آشیخ، با ماسک اکسیژنی روی صورتش، بیهوش بود. در نگاه اول، مرا یاد روزهای آخر عمو مامه انداخت(نامشان از هم دور باد.) دندان های مصنوعی اش را که درآورده بودند، این شباهت بیشتر شده بود. کنار تختش گریستیم...؛ از همه سخت تر برایم، دیدن گریه های پدرم بود. نمی دانم چه حسی داشت. وقتی عمومامه مُرد، گفت:"که ل افتا نامِمان." که یعنی کم شدیم...

 تا عصر بیمارستان بودیم. عمه سروناز و بقیه هم آمدند. هرکدام با چشم های قرمز، از ملاقات به حیاط بیمارستان برمی گشتند. پدر، بیشترش را زیر آفتاب گذراند. می گفت درد پاهاش کمتر می شود. 

 وقتی برمی گشتیم، یاد نوار کاستی افتادم که اوایل دهه ی شصت، عموآشیخ و بقیه در آن، یک به یک آواز خوانده بودند. نوار را توی کارخانه ی کفش پُر کرده بودند و آخرین بار آن را در خانه ی عمومامه گوش کرده بودم و بعد نمی دانم کجا گم و گور شد.

 حالا، عمو در بخش مراقبت های ویژه بستری ست. هربار که گوشی ام زنگ می خورد می گویم:"یا الله"...


خانه ام آتش گرفته ست...

  ساعتِ یازده و هفت دقیقه، وسط کلاس آنلاین هیراد، برق می رود. نت قطع می شود. تا دوازده منتظر می مانیم. برق نمی آید. به تراس می روم. آفتاب تیز است. گلدان حُسن یوسفی که دیروز خریده ام، بی حال است. کمی آبش می دهم. باید گلدانش عوض شود.

 برای خرید گلدان بیرون می روم. هوا گرم و دَم کرده است. داخل مغازه ها تاریک است. از صف مرغ می گذرم. زن و مردها جلوی مرغ فروشی صف ایستاده اند. در پیاده رو، صورت ها خسته و غمگین به نظرم می رسند. یکی صورتش را از یک آبخوری، آب می زند. یاد سیستان و بلوچستان می افتم که آب ندارند. یاد لاک پشتی می افتم که در آتش سوزی های زاگرس، کسی به او آب می داد. لاکش در آتش سوخته بود.

 وارد مغازه می شوم. یادم می آید که فقط کارت بانکی همراهم است. می پرسم؛ کارت خوان ها کار نمی کنند. می روم صف خودپرداز. چند کارگرِ کُرد با لباس های گچی و خاکی، توی صف به این وضع بد و بیراه می گویند. یاد کولبرهایی می افتم که بی هیچ اخطاری، مستقیم به اشان شلیک می شود.

 مردی آمده تا کارت مشتری اش را اینجا بکشد. او هم بد و بیراه می گوید. عرق، پیراهنش را خیس کرده است. دوتا پسر نوجوان از خرید و فروش سوال های کنکور می گویند. 

 سرم درد می گیرد.

 بالاخره نوبتم می شود و پول می گیرم و می روم گلدان می خرم.

 به خانه می رسم. ساعت نزدیک یک است و هنوز برق نیامده است...

پ.ن: بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8437686684/

MohammadReza_Shajarian_

%E2%80%93_Faryad.mp3.html

تصنیف فریاد از استاد شجریان، شعر از مهدی اخوان ثالث

ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را...

  دیروز با سجاد رفتیم سر زمین های کشاورزی شان.

 دوباره از دیدن کشتزارها مست شدم!

 باغشان هم رفتیم و میوه چیدیم. هلو و آلو و البته قدری نعنای تازه. درخت ها پُربار بودند و به جز دوتا، همگی شاداب بودند.

 سجاد با یکی از روستائیان حسن آباد هماهنگ کرد و رفتیم کنار گاوداری شان اسب سواری! این نخستین تجربه ی اسب سواری من بود و عجیب لذت بخش بود. پیش از سوار شدن، جوان روستایی تر و فرزی، اسب را چند دور تازاند تا خسته شود. وقتی خواستم سوارش شوم، به گردنش دست کشیدم؛ خیس عرق بود. اسبی سپید و طوسی بود، با دُم و یالی مرتب. 

 اسب سواری که تمام شد، برگشتیم شهر.

  دَم خانه ی سجاد، آقای محمدی را دیدیم که استاد ساختن ساز است و در همان محله کار و زندگی می کند. حدود سال های ۸۲ یا ۸۳ بود که با عموعیسی که خودش زمانی کمانچه می ساخت رفتیم کارگاهش. جای دیگری بود. خواستم تاری ازش بخرم که از بدشانسی من، آماده نداشت و بعدش دیگر ندیدمش تا به الان. سجاد ازش پرسید اجازه می دهد کارگاهش را ببینیم و او هم نه نگفت.

 همه ی تنم شور شد!

 کارگاهش را با ابزارآلات نجاری و کاسه های تنبور و تار و سه تار و تصویرهایی از سیدخلیل عالی نژاد و عارف قزوینی و استادشجریان دیدیم که در حیاط خانه اش است. پسر جوانش حسام، حالا برای خودش استادی شده است در ساختن ساز. پدر حالا مُهر سازها را "حسام محمدی" می زند. 

 مهربانانه ما را به داخل خانه دعوت کردند. آقای محمدی برایمان تنبور زد و  از شیفتگی اش به موسیقی گفت. بعدش حسام ساز زد، که چه زیبا می نواخت. سفارش های آماده را در گوشه ای روی پارچه ای، به دیوار تکیه داده بودند که برای مشتری های داخل و خارج از ایران بود و در آن گوشه، چه دلبری می کردند.

استاد محمدی

 اوقاتی خوش بود، جای دوستان سبز!

٭عنوان از سعدی

آتش

 امروز، آخرین روز امتحان نهایی بود و برنامه ی مراقبتم تمام شد. هنوز اما برگه ها تمام نشده اند.

  یکی از چالش های امتحان امسال، گوشی آوردن بچه ها بود. باید دَم در گوشی ها را تحویل می دادند، اما بچه هایی هم بودند که گوشی را سر جلسه می آوردند. اغلب گوشی را در لباس زیرشان مخفی می کردند و سر جلسه آن را بیرون می آوردند. هدف هم البته دسترسی به یکی از کانال های تلگرامی بود که تقریبا پنج دقیقه پس از شروع امتحان، پاسخ ها را در کانال می گذاشت.

 بچه ها بی حوصله و بی انگیزه سر جلسه می آمدند و هوایی که در بیشتر روزها دَم داشت، فضای امتحان را کسل کننده تر از همیشه می کرد.

 امروز به بچه های دور و برم گفتم بچه ها حلال کنید، این آخرین امتحان است. شاید هیچ وقت دیگر، شما را نبینم.

 نمی دانم! شاید باید مثل بعضی فیلم ها یا داستان ها با بچه ها دور هم جمع می شدیم و خداحافظی می کردیم و از این حرف ها. اما انگار کسی حوصله ی این کارها را نداشت. فقط تک و توک بچه هایی وقت رفتن، تشکر و خداحافظی کردند.

 پیش از ترک مدرسه، قدری توی ماشین نشستم و به درخت کاجی که چند وقت پیش آتشش زده بودند نگاه کردم؛ نیمه شب از بیرون آمده بودند توی حیاط مدرسه و روی درخت بنزین ریخته بودند و آن را آتش زده بودند. سرایدار مدرسه هم در خواب بوده است و هیچی نفهمیده است.

 لابد وقت سوختن درخت، نور آتش صورت هایشان را نمایان کرده است. به اش نگاه می کرده اند و به صدای جز و ولزش گوش می کرده اند، تا وقتی که درخت پیش چشمشان سوخته است و جز چوب سیاهی از آن چیزی باقی نمانده است.

خواب

اینک چشمه‌سارِ زمزمه:

زلال

     (چرا که از صافی‌های اعماق می‌جوشد)

و خروشان

            (چرا که ریشه‌هایش دریاست)


"احمد شاملو"

 دیشب خواب شاملو را دیدم؛زنده و سرحال. کنارش نشسته  بودم، روی مبلی شیری رنگ. آن قدر نزدیک بودیم که انگار سال هاست آشنای نزدیکیم. کسان دیگری هم بودند که فقط آقای تقوایی را به خاطر دارم که چای می ریخت و لبخندزنان حرف می زد و  توی پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت. شلوار و پیراهن رنگ روشنی پوشیده بود.

شاید خانم غزاله علیزاده هم بودند.

 ذوق عجیبی داشتم. کنار شاملو نشسته بودم. حالش خوب بود. می خندید. از شعرها و واژه هایش می گفت. مات حرف زدنش بودم. صدایش همان طور بود که شنیده بودم!

لبخند

 حسین بدرلو از بچه های سال آخر رشته ی انسانی ست که سه سال معلمش بودم. پسری درسخوان،  آرام و مٶدب، که وقتی حتی معمولی می خندید، با صدای بلند می خندید و خنده اش چندبار بالا و پایین می شد و همه مان را به خنده می انداخت!

 تقریبا هر هفته بعد از کلاس، در شخصی اشکالاتش را می پرسید و من هم پاسخ می دادم.  شب امتحان ترم اول، پاسخ چند صفحه سئوال را ازم خواست که در گروه فرستاده بودم. من هم که کلی کار سرم ریخته بود گفتم:" همه شون از امتحان نهایی اند که سوالاتش با پاسخ بعدا به گروه ارسال خواهد شد. می تونی از سایت سنجش یا ریاضی سرا دانلود کنی."

 ساعتی بعد دوباره درخواستش را تکرار کرد. ناراحت شدم و گفتم:" حسین بهت آدرس دادم که؛ چقدر تنبلی!"

آقا بلد نیستم ولی خودم سعی می کنم جواب را درمی اورم

- پاسخنامه هاشون توی سایت ریاضی سرا هست.

- آقا دسترسی به اینترنت ندارم.

-پس چطور می خوای فردا امتحان بدی؟

-راستشو بخواید آقا گوشی مال پدرمه به جز (شاد)اجازه ندارم

 احساس شرمندگی همه ی وجودم را گرفت. همان موقع همه ی سئوال های امتحان نهایی را با پاسخنامه برایش فرستادم.

 چند روز پیش، این را برایم در شاد فرستاد:

در غریوِ سنگین ماشین ها...

 امروز سر جلسه ی امتحان بچه های دوازدهم، مراقبت داشتم.

 دیدن بچه ها پس از این مدت، لذتبخش بود. به نظرم خیلی هاشان قد کشیده بودند! مدل موهای متنوع و پوشش غیر رسمی درشان زیاد دیده می شد.

 کلاسی که مراقبش بودم، پنج دانش آموز دوازدهم انسانی بودند؛ امتحان نگارش داشتند.

 پنجره های کلاس باز بود.رفتم پشت پنجره و زمین های کشاورزی و دیوار بینشان را دیدم. پرستوها پر سر و صدا پر می کشیدند.

 بعد از امتحان، رفتم کلاس بچه های دوازدهم تجربی. یکی از بچه ها به نام مجتبی، برایمان آواز خواند؛ "بهار دلکش رسید و ..." صدای گرمی دارد.

 سراغ حسین را هم گرفتم. نیامده بود امتحان بدهد. چند وقت پیش البته باهاش تماس گرفته بودم، گفت داروهایش را قطع کرده و حالش بهتر است.

ﺩﺭ ﻏﺮﯾﻮ ِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ

 ﻭ ﺍﺧﺘﻼﻁ ِ ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺟﺎﺯ

ﺁﻭﺍﺯ ِ ﻗُﻤﺮﯼ ِ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ

ﺷﻨﯿﺪﻡ ،

ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ

 ﺍﺯ ﭘﺲ ِ ﭘﺮﺩﻩ‌ای ﺁﻣﯿﺰﻩاﯼ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺩﻭﺩ

ﺗﺎﺑﺶ ِ ﺗﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯾﯽ ....


«شاملو»

درخت ها ایستاده می میرند...

 دم مدرسه ام، توی ماشین.

 باد سرد اما دلپذیری می آید. آسمان نیمه ابری ست و صدای باد و گنجشک ها و کلاغ ها قاطی شده است. خروس مستخدم مدرسه هم از حیاط همراهی می کند، اما خبری از پارسِ سگشان نیست!

 زمین های کشاورزی پشت مدرسه سبز و خرّم اند. دو تا کشاورز روی زمین ها کار می کنند. یکی شان کلاه حصیری به سر دارد.

 چند وقت است مدرسه نیامده ام؟

 چیزی به پایان سال تحصیلی نمانده است. سال سختی بود. برخلاف خیلی از همکارانم که تدریس در فضای مجازی حسابی به اشان زمان داده بود، از من اما زمان زیادی گرفت. بیش از ۲۰۰ ویدئو ضبط کردم که این غیر از تمرین ها و نمونه سئوال ها و جزوه هایی بود که باید هر روز آماده می کردم....

 ضبط ویدئو در جایی که باید نور کافی باشد، سر و صدا نباشد، تپق نزنی، و آخر سر حجم ویدئو را کم کنی و آن را ادیت کنی، خیلی درگیرکننده بود. تازه، شانس آوردم که از ویدئوهای سال گذشته هم داشتم و البته درس های مشترک.

 اما هرچه بود خدا را سپاس که گذشت. فقط یکی از کتاب ها هنوز تمام نشده که به امید خدا هفته ی بعد تمام خواهد شد.

 گاهی خسته می شدم، کلافه می شدم، نمی توانستم آن طور که باید به کارهای دیگر برسم. بعضی بچه ها پرتوقع نشان می دادند و این برایم خیلی آزار دهنده بود. خیلی ها انگیزه نداشتند، نمی آمدند حتی حاضری بزنند. وضعیت آزمون های آنلاین را هم که همه می دانیم!

 خوش حالم که پنج تا از کلاس هام امتحان نهایی دارند و مجبور نیستم برگه هاشان را توی گوشی تصحیح کنم!

تجربه ای بود برای خودش؛ اما امیدوارم سال بعد کلاس ها حضوری برگزار شود.

 از همه ی عزیزانی که با تماس تلفنی، پیامک، کامنت یا استوری روز معلم را به ام تبریک گفتند صمیمانه سپاس گزارم و برای همه شان آرزوی تندرستی و شادابی می کنم. شاگردهام به خصوص، از قدیم تا جدید که خیلی شرمنده ام کرده بودند. واقعا خودم را شایسته ی این همه مهر نمی دانم؛ بچه ها دلم برای همه تان تنگ شده است.

 این روزها را به همه ی معلم های دربند شادباش می گویم؛ آن ها که چوب غیرت و آزادگی شان را می خورند و برای فرزندان وطن در بند هستند و نه از غم نان.

 گرامی باد یاد همه ی معلم هایی که جانشان را در راهشان دادند؛ از دکتر خانعلی که جانش را در راه احقاق حقوق معلمان داد، تا حمید کنگو زهی، اکبر عابدی، کاظم صفرزاده، حسن امیدزاده، حمیده دانش، محمود واعظی نسب و ... که در گوشه گوشه ی این خاک جانشان را برای شاگردانشان دادند.

سرود زنده ی دریانوردهای کهن...

هنوز در سفرم.

خیال می‌کنم 

در آب‌های جهان قایقی است

و من-مسافر قایق-هزارها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را 

به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم

و پیش می‌رانم.


"سهراب سپهری"


دلم می خواهد بروم جایی دور. دور از این دود و دم و بیماری و شلوغی.

کاش می توانستم بروم باغی، جایی.

کلاس های مجازی خسته ام کرده است. خیلی وقتم را گرفت و از برنامه هایم عقبم انداخت. بچه ها بی انگیزه اند. نیستند. "شاد" اذیت می کند.

صبح ها بی حوصله بیدار می شوم.

گاهی تاریخ هنر می خوانم؛ خیلی برایم جذاب است. مطالعه ی تاریخ هنر، مرا با ریشه ها آشنا می کند.

محنت ندیده، درد نفهمیده ای هنوز...

  -سلام آقا . وقتتون بخیر آقا من دچار افسردگی شدید شدم چ کنم

-درود و سپاس،همچنین.

چرا این طور شده ای حسین؟

-بی روحیه .

-بابت درس یا چیز دیگه؟

-درس

پیشنهاد می کنم فعلا فقط برای نهایی بخون.  وقت کافی داری تا نهایی رو به خوبی پشت سر بذاری

-گفتم اگ

نتونستم

سرکلاس باشم

اینا

مطلع

باشین دیگ

-دکتر رفته ای؟

-بله

اگ باور ندارین

شمارشو بدم

-چرا فکر می کنی باور نمی کنم؟

-کلی گفتم

-به خاطر سلامتیت پرسیدم که دکتر رفته ای یا نه؟

-یکی درسه یکیم وسواس فکری

-دکتر چی گفت؟

-افسردگی شدید داری وارثیه

-برای درمانش چی گفت؟

-قرص و تلقین مثبت وحس  خوب

-انجام دادی؟

-بله

-نتیجه اش چطور بود؟

-فعلا ک بد

-چند وقته دارو مصرف می کنی؟

-ی هفته

شدید شده

-یعنی یه هفته ست که داری دارو مصرف می کنی؟

-یک هفتس مبتلام

دارو سه روزه

-علت خاصی داره؟

موثر بوده یا نه؟

-بعد دوهفته

اثر میکنه

-البته اثربخشی داروهای آرامبخش رو باید طی یه دوره ببینی.

-خانوادگی. وسواس فکری . محیط. درس

-الان تا می تونی از چیزهای منفی دوری کن

-مشاوراک

-کارهایی بکن ک دوست داری 

البته درس هم بخون هر روز

 این ها پیام های حسین و پاسخ های من به اوست، بدون تغییر. از بچه های دوازدهم انسانی ام است که چند وقت پیش در شاد نوشته بود.

 بعد وویسی فرستاده بود.

بعد از وویس برایش نوشتم:

حسین خوب می شی، فقط ممکنه یه کم زمان ببره. حوصله کن، داروهات رو بخور، درسِت رو بخون، ورزش کن، و از چیزهای منفی دوری کن.

  دیروز تماس گرفت و گفت بدتر شده. گفت با هیچی حال نمی کند؛ نه از غذایی که دوست داشته، نه از موسیقی یی که گوش می داده، از هیچ چیزی لذت نمی برد.

 حرف هایش را شنیدم. می دانستم که ساعت های متمادی در اتاقش تنهاست. می دانستم حرف را می شنود، اما یا عمل نمی کند یا اصلا فراموش می کند چه بوده. سه سال است معلمش هستم. کم نمی شناسمش.

 حرف هایی که به نظرم رسید به اش گفتم و این جمله ی کلیشه ای را که"خوب می شی!"

 گوشی که قطع شد، گفتم اصلا چه می دانی چه می کشد که خودت را محق می دانی به اش توصیه کنی؟...

 نگرانم کاری دست خودش بدهد.

پ.ن:

عنوان از طالب آملی

سینه بگشای چو دشت...

  با سجاد رفتیم چیدن شِینگ.

  گندمزار پشت گندمزارِ دیم و نخود. دورتر، امروله، با شیارهای صخره ای پر برفش، و تپه ها و کوه های قهوه ای خاکی، پایین دستش. پاهایم را روی کلوخ ها و علف های جورواجور می گذاشتم و هوا را نفس می کشیدم. سه تا پرنده ی زیبا، در این هوای پاک، پر می زدند و آواز می خواندند.

  مست بودم از بوی خاک و علف و صدای پرندگان.

چشمانم دنبال شِینگ می گشت. چند قطعه زمین را پشت سر گذاشته بودم و تنها چند بوته چیده بودم. ناامید نشدم. می دانستم که جمعشان را پیدا خواهم کرد و پیدا کردم!

چیدن سبزی های کوهی را دوست دارم. یاد بچگی هام افتادم که با زن عموشهربانو و زنان و دختران همسایه، درّه های سرسبز روستا را طی می کردیم و پونه و سبزی های کوهی می چیدیم. در درّه ی بُیر، پای صخره ای سنگی که به آن که مه ره که رره (صخره ی کَر) می گفتند می ایستادیم و فریاد می زدیم:"که مه ره که رره، مه که ررم یا تو؟"

و پژواک صدایمان می آمد که:"تو..."

 وقت برگشتن، از راهی روستایی آمدیم. هوا رو به تاریکی می رفت. از پیچِ جنگل سپیدارها گذشتیم. 

چقدر این درخت زیباست.

پ.ن:

عنوان از سایه

معبد آناهیتا

  دیروز هیراد را بردم معبد آناهیتای کنگاور؛ دومین بنای سنگی ایران پس از تخت جمشید که متاسفانه امروز، جز خرابه ای ازش چیزی باقی نمانده است.

عکس از مشرق نیوز

  معبد، بر تپه ای معروف به گچ کن در حاشیه ی جاده ی قدیم هگمتانه به تیسفون، با مساحتی بیش از چهار هکتار ساخته شده است. اگرچه در علت ساختنش نظریه های مختلفی مطرح است، اما به هرحال پرستشگاهی بوده است برای آناهیتا، الهه ی آب و باروری، همرده ی آرتمیس یونانی.

 اصل بنا در دوره ی اشکانی ساخته شده است و بعدها در دوره ی ساسانی و پس از آن، ساخت و سازهایی در آن صورت گرفته است. پس اززمین لرزه ی دهه ی سی، تقریبا به شکل مخروبه درآمد. مردم روی بخش هایی از تپه خانه ساخته بودند و از سنگ هایش برای پلکان ها و ورودی خانه هاشان استفاده می کردند. تا اینکه حکم به تخلیه ی تپه و تخریب خانه ها داده شد. در دوره ی آقای خاتمی، توجهی به اش شد و بودجه ای به آن اختصاص یافت و  حفاری های تازه صورت گرفت. اما برنامه ریزی های بعدش به سرانجام نرسید. عده ای می گفتند چرا باید برای این خرابه ها پول خرج کرد؟

  امروزه سالم ترین بخش های بنا، دو پلکان قرینه در ضلع جنوبی اند که بسیار یادآور پلکان های تخت جمشید هستند، و همچنین بخش هایی از دیوارها و ستون ها، به ویژه در ضلع شمال غربی.

معبد آناهیتا، آنگونه که بوده است.

.پ.ن. ها:

 ٭خدابیامرز عمومامه، در دوره ای در حفاری این بنا شرکت داشت. البته از بعضی کشفیاتی که می گفت، از جمله مجسمه ای، امروزه هیچ اثری نیست.

٭ از جمله اشیای باارزشی که از بنا به دست آمده است، تابوت های سفالی و خمره ای ست که البته الان فقط تابوت سفالی اش باقی مانده است. از این نوع خمره ها که در دوره ی اشکانی متداول بود،در اوایل دهه ی هفتاد که برای لوله کشیِ آب، کوچه های روستای پدری را می کندند، هم به دست آمد که البته مثل بسیاری از آثار دیگر، هیچ گاه مشخص نشد چه شدند.

هیراد از این تکه سنگ خیلی خوشش آمده بود که در واقع دو شیر آب است. کلا به اش خوش گذشت!

به جرمِ بی‌بری شاخِ مرا ای باغبان مشکن!

  صبح که برای پیاده روی زدم بیرون، از کنار چهاردیواری بدشکلی گذشتم. یاد حرف های هیراد افتادم. چهاردیواری ای در حاشیه ی جاده ی خاکی که گویا قرار بود خانه ای شود. آخرین بار، چند ماه پیش دیده بودیمش. دیروز که با ماشین از کنارش رد شدیم، هیراد پرسید:"چرا این طوری شده؟..."

  معلوم شد منظورش این است که چرا برایش سقف گذاشته اند و آن شکل و شمایل قبلش را ندارد.

  بعد به اشان بد و بیراه گفت.

  پرسیدم چرا بابا؟

  گفت:"چون هزار خاطره ام را ازم گرفتند..!"


  پسرکم!

  اینجا، خیابان ها، بناها و محلّه ها به سادگی اسم عوض می کنند. باغ ها و خانه های قدیمی، ساختمان ها و برج های بدقواره می شوند.

   لاله زار، بازار کالاهای برقی شده است.

  سینماها و تئاترها یکی پس از دیگری تعطیل می شوند؛ از تئاتر نصر، تا سینما کریستال، آسیا، عصر جدید.

  اینجا کسی نگران خاطره های ما نیست...

تیم ملی ایران ۱  کروزیرو برزیل ۱،  ورزشگاه امجدیه بهار سال ۱۳۵۱

پ.ن:

عنوان از صائب تبریزی