فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سینه بگشای چو دشت...

  با سجاد رفتیم چیدن شِینگ.

  گندمزار پشت گندمزارِ دیم و نخود. دورتر، امروله، با شیارهای صخره ای پر برفش، و تپه ها و کوه های قهوه ای خاکی، پایین دستش. پاهایم را روی کلوخ ها و علف های جورواجور می گذاشتم و هوا را نفس می کشیدم. سه تا پرنده ی زیبا، در این هوای پاک، پر می زدند و آواز می خواندند.

  مست بودم از بوی خاک و علف و صدای پرندگان.

چشمانم دنبال شِینگ می گشت. چند قطعه زمین را پشت سر گذاشته بودم و تنها چند بوته چیده بودم. ناامید نشدم. می دانستم که جمعشان را پیدا خواهم کرد و پیدا کردم!

چیدن سبزی های کوهی را دوست دارم. یاد بچگی هام افتادم که با زن عموشهربانو و زنان و دختران همسایه، درّه های سرسبز روستا را طی می کردیم و پونه و سبزی های کوهی می چیدیم. در درّه ی بُیر، پای صخره ای سنگی که به آن که مه ره که رره (صخره ی کَر) می گفتند می ایستادیم و فریاد می زدیم:"که مه ره که رره، مه که ررم یا تو؟"

و پژواک صدایمان می آمد که:"تو..."

 وقت برگشتن، از راهی روستایی آمدیم. هوا رو به تاریکی می رفت. از پیچِ جنگل سپیدارها گذشتیم. 

چقدر این درخت زیباست.

پ.ن:

عنوان از سایه

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran چهارشنبه 5 خرداد 1400 ساعت 22:48

روح عمو مامه و زن عمو شهربانو شاد؛و قرین رحمت الهی.
زور سپاس ئه رای ئی پست زور خاس!

خیلی ممنونم.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. روحشون شاد.

به مهر می بینید. زور سپاس له حضورتان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد