فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تا جایی که پاهایم توان رفتن داشت...

پیش از ظهر، بی هدف راه افتادم و پیاده، به کوچه و خیابان ها زدم. پیاده روی ای که به ظهر کشید.

ناخودآگاه رفتم محله ی قدیممان تا خانه مان را ببینم. بر بلندیِ کوچه ی رو به رویی اش ایستادم؛ خانه را خراب کرده بودند. تیرآهن های لخت، جای دیوارهای آجری را گرفته بودند. کوچه ی شیبدار را رفتم پایین و کوچه های فرعی را نگاه انداختم. اثری از خانه ی قدیمی پیرزن و پیرمرد نبود؛ همان که عاشق درخت های بلند حیاطش بودم از بالای دیوار دیده می شدند. جای آن خانه هم، خانه ای نوساز جای گرفته بود...

پارک ها را سر زدم، تاریکه بازار، ساختمان قدیمی کانون پرورش فکری که روی تپه ای بنا شده است.، مخابرات، معبد و...

انبوهی خاطره ی ریز و درشت پیش چشمانم  زنده شد...