فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

یارب، نظر تو برنگردد...

بالاخره محسن به هوش آمد.

محسن، پسرِ عمو آشیخ و مهندس مکانیک است.جوان است. یک روز یکهو غش می کند و دوستانش او را به بیمارستان می رسانند. لخته های خون در قلبش، او را به وضعیت بغرنجی می برد. دارو کارگر نمی شود و عملش می کنند.

یک شنبه ی پیش که می خواهند به هوشش بیاورند، تا چند قدمی مرگ می رود. کارِ خدا، دکترش که سر عمل بود، به علت مشکل پیدا کردن دستگاه ها، از اتاق عمل بیرون می آید و همزمان سینه ی محسن پر از خون می شود.

گفتند دکتر گفته فقط چندثانیه...

خانمش هر روز بیمارستان بود و مثل برادرانش، آب شده بود از گریه و بی قراری.

هنوز از دغدغه ی عمو آشیخ درنیامده بودند که محسن این طور شد.

همه دست به دعا بردند، از دور تا نزدیک.

و حالا امروز محسن به هوش آمد و چند کلمه ای با خانمش صحبت کرد.

برای ما سخت بود، برای خانواده اش خدا می داند.

الهی شکر!