فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

لانه

از مدرسه که درآمدم، برف همه ی زمین های دور و بر را پوشانده بود. توژِ برف، روی آسفالت خیابان لُختِ منتهی به مدرسه سر می خورد و پیش می رفت و از زیر چرخ های ماشین رد می شد.صدای باد، داخل ماشین هم می آمد.

همین که نبش خیابان را به سمت راست پیچیدم، در زمین برفیِ بین این خیابان و مدرسه، سگی را دیدم که روی مبل کهنه ای لم داده است. تضاد رنگ روشنش با تیرگی مبل کهنه، ترکیب قشنگی ساخته بود. نگه داشتم و با موبایل عکس گرفتم. وقتی زوم کردم، متوجه شدم که سگ دارد از سرما می لرزد. در صفحه ی موبایل، چشم های قشنگ اما نگرانش را دیدم و سوزی که موهای بدنش را پیچ و تاب می داد. 

انگار از سرما خودش را گاز بگیرد، سر و زبانش را به پهلویش می کشید.

مبل کهنه در وسط سوراخی داشت که سرما از آن به تن سگ می خورد.

- خدا یا چه کنم؟

نمی توانستم همان طور رهایش کنم.

صندوق ماشین را باز کردم شاید تکه پارچه ای، چیزی گرم پیدا کنم...؛نبود.

نگاهم به مبل کهنه ی دیگری افتاد که کوچک تر بود و کمی آن سو تر، روی زمین ولو بود. رفتم طرفش. سگ ترسید و رفت آن طرف تر ایستاد. پای راستش می لنگید.

دو تا از بچه های مدرسه هم سر رسیدند. به کمک یکی شان، مبل کوچک را معکوس روی این یکی قرار دادیم که لانه ای شکل بگیرد. تخته پاره ای هم پیدا کردم و سوراخ مبل را هم پوشاندم.

آمدیم این طرف تر.

سگ رفت توی لانه اش!

همین که خواستم حرکت کنم، دیدم که سگ از لانه درآمد و رفت سمت دیگر.

ماشین حمل زباله داشت می آمد طرف لانه اش. رفتم کنار لانه ایستادم تا ماشین رفت.

سوزِ باد خوابیده بود.

سوار شدم و سگ را دیدم که آرام به طرف لانه می رود.

فردایش، نه اثری از لانه بود و نه از سگ.

نظرات 9 + ارسال نظر
میله بدون پرچم یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 10:11

سلام
چه پایان تکان‌دهنده‌ای ...

درود!
همون رو نوشتم که اتفاق افتاد...

خیلی ممنونم از حضورتون.

روشن شنبه 26 بهمن 1398 ساعت 02:06

چه کار خوبی کردید
ممنون که به فکر ش بودید

حداقل کاری بود که باید می کردم.
زنده باشید.

سپاس از حضورتون.

صبا شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 17:20 http://www.5eafaq.blogfa.com

درود بر شما به خاطر این کار قشنگ و انسانی تون. مادر من رسم قشنگی داره. برای خیرات امواتش برای گربه ها غذا تهیه می کنه

خیلی ممنونم؛ لطف دارید.
خدا سلامت بداره مادر محترم و سایر عزیزانتون رو؛ چه کار خوبی می کنن.

خیلی ممنونم از حضورتون.

دوشنبه 14 بهمن 1398 ساعت 00:32

سلام عمو اسماعیل جان❤
با خوندن مطلبت تو ذهنم به این فکر کردم که توی بعد انسانی ، چقدر بعضی از ما آدما بی رحم شدیم و حتی نسبت به همدیگه هم هیچ حسی نداریم و خیلی بی تفاوت و راحت از کنار هم رد میشیم .
خیلی جاها اگه کمکی هم از دستمون برمیاد،کمکی نمیکنیم و حتی نمک رو زخم طرف میپاشیم...

درود!
خیلی ممنونم که سر زدی.
آدم ها مهرشون نسبت به هم خیلی کم شده...؛ هرکی فکر خودشه و گلیم خودش.
زبون ها تلخ شده؛ دل ها تاریک شده...
خوبی کردن ها شده خاطره...
آدم ها راحت رو زخم هم نمک می پاشن!

بهامین پنج‌شنبه 10 بهمن 1398 ساعت 14:24 http://notbookman.blogsky.com

چقدر باارزش محبت و بفکر بودنتون
برای حیوانی تو اون سرما...
کاش همه چون شما بودن

لطف دارید؛کارِ خاصی نکردم. فکر کنم هر کسی اون لرز رو در حیوان بیچاره می دید، احساس وظیفه می کرد.

خیلی ممنونم از حضورتون.

Baran چهارشنبه 9 بهمن 1398 ساعت 09:14

اندوه ببر
عظیم تر از اندوه گربه نیست.
شادمانی مور
کوچکتر از نشاط سلیمان!

سگ پاسبان است زندگی
پارس می کند
بی آنکه تو را بشناسد.....

"شمس لنگرودی"



بمبوره؛وقتی تصویر رو دیدم و
پست رو خوندم،یاد این شعر،از کتاب "صبح آفتابی تان بخیر گرگ برفی"افتادم...
سلامت و سرافراز باشه ،اون بچه ای که کمک تون کرد...
خداوند شما رو به اتفاق عزیزان عزیزتون حافظ و
نگهدار باشه.

درود و سپاس بابت شعر.
هرکدوم از ما ذره ای هستیم از هستی لایتناهی، که وجودمون به وجود دیگر ذره ها وابسته ست و معنی پیدا می کنه.
زنده باشید و سلامت.
در کنار عزیزانتون شاد و سلامت بلشید.
خیلی ممنونم از حضورتون.

لبخند ماه شنبه 5 بهمن 1398 ساعت 11:19 http://Www.labkhand-moon.blog.ir

درود گرامی
چه غمگین. خانه که برود صاحب خانه هم میرود

درود و سپاس!
بله، بی خان و مان بود.
سمت زمین های کشاورزی پشت مدرسه همیشه چندتایی سگ پرسه می زنند، این سمت کم تر.

خیلی ممنونم از حضورتون.

زهرا شنبه 5 بهمن 1398 ساعت 07:44 https://farzandenakhaste.blogsky.com

احسنت به رأفت و مهربونیتون. سگ بیچاره/// بابای من تعریف میکرد که بچه ها میخاستن یه سگی رو دار بزنن.. رفته یه پولی بهشون داده و سگه رو آزاد کرده بعد اونم یه مشگل بزرگی ازش حل شده بود .......
دخترک من که حتی برا پژمرده شدن جوانه لوبیاها و ... هم گریه میکنه و ناراحت بشه موندم بزرگ بشه کمپین حمایت از جوانه ها میزنه

خیلی ممنونم. حداقل کاری بود که از دستم بر اومد.
درود بر پدر محترمتون.
آفرین به دخترک شما؛ معلومه درست تربیت شده.
هیراد ام همین طوره. وقتی فهمید حیواناتِ توی شیشه های آزمایشگاه مدرسه شون مُرد اند، چه قدر براشون گریه کرد!

خیلی ممنونم از حضورتون.

آران جمعه 4 بهمن 1398 ساعت 01:10 http://hghight-zandage.mihanblog.com/

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علوی است یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم در شکنم

مولانا

درود و سپاس بابت این شعر زیبا.
خوش آمدید،
خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد