فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

تو سختی یا من یا آهن، ای سنگ...

دیوانه‌ای 

به تازگی از بند 

جسته است


این مژده را 

به حلقه ی طفلان

که می‌برد؟...


"صائب تبریزی"

 پ.ن.ها:

٭ طرح ممنوعیت شلیک مستقیم به کولبران راهی مجلس شد!

٭تصویر از صالح تسبیحی؛ ترکیب تابلویی از کاراواجو (سده ی ۱۶ و ۱۷ م.) با صورت یخ زده ی فرهاد خسروی.

بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/

8382701800/%DA%A9%D9%88%D9%8

4%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86.mp3.html

ترانه ی کُردی "کولبر"، با صدای جمشید عزیزخانی.


پیوست به پست پیشین.

علم در خطر است!

هوای آلوده را حتی توی راهروی مدرسه هم می توان با چشم دید. سر درد و حالت تهوع داریم، اما مدرسه تعطیل نیست؛ 

گویا مسئولین فرموده اند که "علم در خطر است!"

یا باید در گردنه با مشت گره کرده زیر برف بمیریم، یا خانه مان را آب بگیرد، یا...، اگر شانس آوردیم و زنده ماندیم، با هوای آلوده خواهیم مرد.

راستی...، چرا فرهاد خسرویِ ۱۴ ساله سرکلاس نبود و زیر برف بود؟


هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلورآجین

زمین دل‌مرده، سقفِ آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است...


"مهدی اخوان ثالث"

پ.ن:

بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8382555818

/%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_

%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C.mp3.html

لالایی کُردی با صدای تارا جاف، که بازخوانی دیگری از لالایی استاد مظهر خالقی است.

در صبحی سرد و مه آلود...

عمومامه در صبحی سرد و مه آلود به خاک سپرده شد.
پایینِ قبر عمونظام و درست چند قبر آن طرف تر از قبر زن عمو شهربانو.
 مرده های دیگری هم آن روز به خاک سپرده می شدند و قبرستان شلوغ بود. یک آن صدای هوره ی مردی ترکاشوند هم به گوشم رسید که عجیب سوزناک بود...
دلم می خواست تنها باشم اما نمی شد. هر بار حس می کردم نگاه هایی به سمتم است که چه می کنم...، که اسماعیلی که از کودکی در کنار عمومامه و زن عمو شهربانو بوده، حالا چه واکنشی دارد؟...
 یادم می آید وقت مردن زن عمو شهربانو، نخستین کسی که دیدمش سعید بود که دست هایمان را دور گردن هم حلقه کردیم و هق هق گریستیم. سعید برادرزاده ی زن عمو شهربانوست که خیلی هوایشان را داشت.
گفت:"خیلی رنج کشید...". 
 بعدش کوچه شیب دار را به سمت خانه ی عمومامه رفتم. آدم های سیاه پوش یک به یک از برابرم می گذشتند و تسلیت می گفتند. انگار نمی دیدمشان. بعد عمومامه را دیدم که با یک دست بر سر و پیشانی اش می زد.
در دلم گفتم خانه ات خراب شد...
حالا و در روز خاکسپاری عمومامه، انگار سکوتی عمیق قبرستان را در برگرفته باشد، احساس سرما می کردم. شاید یاد صحنه ای از فیلم سودای پرواز افتاده بودم و پیرمرد و آن ناکجا آباد؛ یا سکانسی از هامون که جلال مقدم در رویای حمید هامون در برابر دوربین عقب و جلو می رود؟!...
کاش باهاش تنها بودم...
بالای قبرش، هق هق های فروخورده ام تنم را به لرزه انداخته بود. در خود می گریستم. برای مردی که به قول مادرم، "اُخِی نَکِرد..."؛ عاقبت خوشی نداشت، زندگی نکرد...
گریه ها و مویه هایم را با خودم به خیابان ها بردم؛ وقتی بیرون می روم که نان بخرم، وقتی پشت رُل به سمت مدرسه می رانم...

تو نمی دانی...

سَرَم خیلی درد می کند...
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش...
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.

آرام بود...
.
حالم بد بود؛ وقتی روحانی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم...؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود...

تو نمی‌دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگی‌‌ست!

"شاملو"


نوشته شده در تاریخ یک شنبه، ۲۴ آذرماه ۹۸.

هه نا سه ی سرد و دلی پر درد...

عمومامه شنبه شب، بیست و سوم آذرماه رفت.

به قول عمه طاووس که مویه می کرد:"آرامت نمی گرفت، اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام...، بِرارم..."

بالاخره رفت خانه ی خودش و آرام گرفت.

چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.

ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.

قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست...

ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!... فهمیدم. پدرم خبر داد.

...

خواهش های فروغ بی ثمر بود...؛ مثل کسی که می خواهد فراموشی نگیرد، رفتم سراغ آلبوم عکس و یک به یک با عکس ها گریستم.

...

پ.ن:

عنوان از مویه های عمه سروناز.

هه ناسه: نفس

ترکیدن از خاموشی...


منتظر هیراد هستم تا تعطیل شوند؛ سرما خورده ام و هوای آلوده گلویم را بیشتر می سوزاند.

از مدرسه که درآمدم، یکی از شاگردهام گفت آقا من را هم می رسانید؟

از شاگردهای خوب یازدهم تجربی ست. مدتی بود که کلاس کنکور نمی آمد. 

از حرف های بچه های کلاس فهمیدم که افغان است؛ نه قیافه ی معمول آن ها را دارد و نه لهجه شان را.  اتفاقا فارسی را خیلی خوب صحبت می کند.

در صحبت هایی که با تک تک بچه ها داشتم، یکی از آن ها که درسش نسبت به پارسال خیلی ضعیف شده است همین است.  گفتم شاید به خاطر عکس پروفایلی باشد که او را در کنار دختری نشان می داد، البته در قاب های جدا. سر این قضیه با بچه ها سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم عاشق شده است.

 اما وقتی مادرش آمد مدرسه و بعد با خودش هم صحبت کردم، معلوم شد که با پدرش مشکل دارد. مادرش مهربان بود و نگران؛ گفت پدرش خیلی به اش گیر می دهد.

شاگردم  گفت که قضیه ی آن دختر پارسال تمام شده است و پای کسی در میان نیست. مشکل از زمانی آغاز شده است که پدرش عکس ستاره ی پورنی را که پسرخاله اش در لپ تابش ریخته بود می بیند و هرچه قسم و قرآن می خورد که عکس مال او نیست، قبول نمی کند و تنبیهش می کند و از آن بدتر، به او بی اعتماد می شود.

گفت پدرش سواد مکتبخانه ای دارد و آدمی مذهبی ست.

از آن به بعد، مدام بابت هر چیزی به او گیر می دهد و حتی حاضر نیست حرف هایش را بشنود. می گفت حقوق سر کار رفتنم را کامل به خانه می دهم، اما پدرم برای کتاب های کنکور به ام پول نمی دهد.

گفتم جلسه های باقی مانده از کلاس کنکور را رایگان بیا. پدرت را هم بیاور مدرسه باهاش صحبت کنم. گفت نمی آید. شماره ی پدرش را گرفتم و چند شب پیش تماس گرفتم...

با بی حوصلگی گفت:" چی شده؟ چه کار کرده؟"

گفتم:" چیزی نشده. اولیای همه ی بچه ها را دیده ام، پسرتان گفت نمی توانید بیایید مدرسه، تماس گرفتم."

لحنش لاقید نشان می داد. انگار مجبور باشد حرف بزند.

گفتم:"پسرتان بسیار مودب است، اما درسش خیلی افت کرده است. گفتم شاید کمبودی دارد."

گفت:"هیچ کمبودی ندارد. صبح تا شب جان می کنم و ...."

فهمیدم که اهل گفت و گو نیست. فهمیدم پسرش راست می گوید...؛ گفتم هر وقت توانستید بیایید مدرسه.

شاگردم  امروز گفت:" آقا دیشب تنبیهم کرد..."

به پیشنهاد برادر کوچکترش یک ساعت رفته بودند گیم نت؛ شب که پدرش می پرسد، راستش را می گوید، اما برادر کوچکتر از ترس می گوید رفته بودیم کتابخانه. پدر هم به جان این می افتد و آن قدر کتکش می زند که همه ی همسایه ها با خبر می شوند...

وقتی پیاده می شد، گفت:"پدرم دیشب شماره ی شما را هم از گوشی اش پاک کرد."

گفتم باید باهم حرف بزنیم. فعلا برو پیش مادرت.

پ.ن:

"اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است، جیک نزدن!... فقط لبخند... منفجر شدن از زور نفرین های فروخورده شده، ترکیدن از خاموشی!"

" ساموئل بکت"

کدام حکایت و حیات آدمی؟...

بگو برایتان چه بگویم

از خاک و خون کدام سرزمین؟

کدام حکایت و حیات آدمی؟

و من رد کدام اندوه را

به شما نشان دهم؟


و از روزن کدام راز گریه به درآیم؟

و از میان رگبار همه رنگ‌ها

کدام پرده را پیش آورم؟

و از روشنایی این همه آوا

چراغ کدام زندگی را برافروزم؟


"شیرکو بیکس"


پ.ن:

هیراد گفت:"کاش من خدا بودم!"

گفتم:"اون وقت چه کار می کردی؟"

گفت:"همه رو دوست می داشتم!.."

پری خوانی

با اولیای دو تا از کلاس هام دیدار داشتم؛ کلاس یازدهم تجربی و کلاس ۲۰۴ انسانی.کلاس اولی به خاطر افت درسی و کلاس دومی که بی انضباط ترین کلاس مدرسه است، هم به خاطر درسشان و هم به خاطر انضباطشان. بعدش در هر زنگ تفریح با سه تا از بچه های یازدهم تجربی جلسه داشتم؛ تک به تک باهاشان صحبت کردم و حرف هایشان را شنیدم؛ امروز که تمام شد گفتم دیگر بهانه ای پذیرفتنی نیست. گفتم اگر گوشی دستشان ببینم، از مستمرشان کم می کنم و گوشی را هم به مدرسه تحویل می دهم.

اما اولیای ۲۰۴، فقط ده نفرشان آمده بودند. دغدغه هایشان زیاد بود. یکی شان مادر همانی بود که پیش تر درباره اش نوشته بودم؛ که پس از سیزده بدر منزوی شده بود. پرسدم چرا از اول سال سر کلاس نیامده است؟

گفت ترک تحصیل کرده است و شهریار سر کار می رود. گفت بعضی شب ها همان جا می ماند.

پرسیدم دکتر بردینش؟

گفت بله و داروهاش را هم مصرف می کند.


پ.ن:

در مستندی زنده یاد خسروشکیبایی را دیدم...؛ آلبوم پری خوانی اش را خیلی دوست دارم که شعرهای فروغ است."به علی گفت مادرش روزی..." را بشنوید از این آلبوم: 

http://s7.picofile.com/file/8381093800/

Be_Ali_Goft_Madaresh_Roozi.mp3.html

لکه ی سرخ

به خاطر آلودگی هوا مدرسه های استان تعطیل شد. البته هیراد یک هفته بیشتر است که مدرسه نرفته است. آنفولانزای سختی گرفته بود که خوشبختانه دوره اش در حال سپری شدن است.

دکتر اولی که در چند ثانیه سرماخوردگی را تشخیص داد؛ آمپول ها و شربت هایش فقط یک شب جواب داد و بعدش هیراد تب شدیدی کرد. دکتر دومی اما تشخیصش درست بود.

یک روز من مرخصی گرفتم و یک روز فروغ و بقیه را منزل مادر بود.

وقتی شربت می خورَد، در یک دستش دستمال کاغذی می گیرد و در دست دیگرش فنجانی آب. بلافاصله پس از خوردن شربت، دستمال کاغذی را روی زبانش می کشد و آب می خورد! خوردن قرص استامینوفن برایش سخت ترین قسمت پروسه بود و به گریه اش می انداخت.

حالا فقط یک شربتش باقی مانده است. هنوز سرفه هایش تمام نشده است.

می گوید:"می دونی چیِ مریض شدن خوشاینده؟

این که تعطیلیم بیشتر می شه!"

علاقه اش به نجوم دیشب ما را نشاند پای برنامه ی "راهنمای مسافران کهکشان" که از شبکه ی چهار پخش می شود. برنامه درباره ی سیاره ی مشتری بود. گفت:"دوست دارم به مشتری سفر کنم."

گفتم:"فعلا که امکانش برای بشر وجود نداره."

دیشب فهمیدیم که آن لکه ی سرخ معروفِ روی مشتری، در واقع طوفانی حداقل سیصد ساله است و مثلا خاک نیست؛ در واقع لایه ی بیرونی سیاره پوشیده از گاز و ابر است.

پس از تماشای برنامه ای درباره ی سیاهچاله ها هم، مدام درباره شان می پرسید و من پرسش هایش را حواله می دادم به پس از وصل شدن اینترنت.

به اش گفتم روزی برایت تلسکوپ خوبی خواهیم خرید تا با آن بتوانی سطح ماه را از نزدیک ببینی.


مملکتِ گل و بلبل!

صبح رفتم بنزین بزنم، پمپ بنزینی که همیشه بنزین می زنم. صف طویل ماشین ها را که دیدم بی خیالش شدم. یکی دو ساعت بعد که رفتم ماشین را به آقا بهروز مکانیک نشان بدهم، رفتم همان پمپ بنزین. تعطیل بود. ماشین پلیسی آن جا بود و بوی دود می آمد!

رفتم پمپ بنزین دیگری که در مسیر رفتن به مدرسه از آن بنزین می زنم. تعطیل بود.

حالا در صف پمپ بنزین دیگری هستم که در محل، کم تر شناخته شده است. کوچک است. نیم ساعتی هست در صف هستیم و حداقل نیم ساعت دیگر هم علّافیم!

...

بله! هر جا بی سر و صدا قیمت بنزین را یک شبه سه برابر کنند، همه به هم لبخند می زنند که "چه خوب"!

مسافرها

از آن جا که عباس آقا، مدیر مدرسه مان، همکاری اش با اداره خوب است، مدرسه ی ما از قدیم پذیرای معلم هایی بوده است که من به اشان مسافر می گویم؛ اغلب دانشجو - معلم هستند، یا یک سالی می مانند و می روند.

جالب این جاست که من با بیشتر این مسافرها، خواسته یا ناخواسته دوست می شوم و تعدادی از بهترین همکارها و دوست هایم از بین همین ها بوده اند. مثلا زانا که حالا در سنندج استاد دانشگاه است و چه قدر با هم صمیمی بودیم و هستیم. یک بار که به طور جدی برای ارشد هنر می خواندم، خیلی کمکم کرد. برایم کتاب خرید. رفتیم دانشگاه تهران و با چندتا از بچه های هنر گپ زدم.

یا حمید که بچه ی خونگرم و مودبی از مریوان بود؛ عاشق همکلاسی اش بود و با زانا کلی سر به سرش می گذاشتیم!

یا دانشجویی از منطقه ی بختیاری که در هفته یک روز در سرویس همدیگر را می دیدیم- متاسفانه نامش در خاطرم نمانده است.- وقتی کتاب مکاتب ادبی را در سرویس دستم دید، همصحبت شدیم. او هم بر خلاف رشته ی دانشگاهی اش، به نقد ادبی علاقه داشت. کتاب سبز کوچکی هم دستش بود -از مجموعه ی نه جلدی نقد ادبی ای که فرهنگستان هنر چاپ کرده است- و گفت این را می خواند. کتاب را امانت گرفتم و خواندم، و کتاب دومی که عجیب تحت تاثیرش قرار گرفتم. این دومی را به ام هدیه داد.

وقتی رفت، تا چند سال عید به عید به ام پیام می داد. محبت عجیبی درش بود.

یا حمید سالاری کرمانی که نقاشی می خوان٘د و علاقه ی مشترکمان به سینما ما را به دوستان صمیمی تبدیل کرد.

و دوستان دیگر...

امسال هم همکارهای تازه ای به مدرسه مان آمده اند و انرژی جمع را بیشتر کرده اند.

یکی شان که دبیر ادبیات است وضعیت صبحانه مدرسه را نه تنها سر و سامانی داده است، که تنوع جذابی هم به صبحانه ها داده است؛ مثلا پوره ی سیب زمینی ای درست کرده بود که در آن سبزیجات معطر به کار برده بود و همراه خیار شور تناول می شد؛ عجیب خوشمزه بود. دستور پختش را ازش گرفتم!


پ.ن:
بشنوید:
ترانه ی تیتراژ پایانی فیلم "آکوامن"، که برخلاف فیلم، خیلی خوب است. البته فیلم، از فیلم های محبوب هیراد است!

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهایِ دهلیزش

به امیدِ دریچه ئی

دل بسته بودم.


"شاملو "


دیشب جاده ساوه و اتوبان های منتهی به آن بسته شده بودند. هوشنگ، رامین و طیبه آمدند خانه مان. 

خوشبختانه تعطیل شدیم و هیراد هم تعطیل شد. امروز توانستم باهاش قدری بازی کنم. دیروز نخستین دیکته اش را بدون غلط نوشته بود.:)

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است...

دم مدرسه ی هیراد منتظرش هستم. برف می بارد. فرهاد می خواند:"صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست..."

تمام آزادراه تا تهران را زیر بارش برف آمدم.

بی سر و صدا بنزین را گران کردند و در این زمستان، صدای خرد شدن استخوان های بیشتری شنیده خواهد شد.

صبح، از آزادراه که پیچیدم سمت مدرسه، پیرزنی دست بلند کرد و سوارش کردم. همراه چادرش، سوز سردی تو آمد. گفتم:"مادر! تا پمپ گاز بیشتر نمی رم."

گفت:"خدا خیرت بده، همون هم خوبه."

گفت:"اون ها که با تریلی مواد می آرن رو کاری ندارن، پسر من رو می گیرن..."

چین های صورتش را با دست لاغرش لای چادر پنهان کرده بود. گفتم:"مواد فروخته؟"

گفت:"نمی دونم والله، زنگ زد گفت من کلانتری ام."

گفتم:"کدوم کلانتری؟"

گفت:"نمی دونم...، همین میدون می پرسم ببینم کلانتری کجاست."

و پیاده شد.


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/

8378371976/Farhad_Barf.mp3.html

برف- فرهاد مهراد

 دم مدرسه توی ماشین نشسته ام؛ هنوز بچه ها نیامده اند، به جز یکی شان که توی مسیر سوارش کردم. شارل آزناوور دارد می خواند. بیرون هوا سرد است. چنار های دور دست رنگ پاییزی گرفته اند. پیرمردی هر روز صبح با وسایل ورزشی ای که در پیاده روی خیابان درختی مدرسه کار گذاشته اند ورزش می کند. امروز خبری ازش نیست.

تمبر

 یکی از بچه های دوازدهم انسانی که علاقمند به سکه و اسکناس است، مجموعه اش را آورد مدرسه. رفتیم اتاق آقای صمدی که از معاون های مدرسه است.

سکه های خوبی داشت. یکی یکی درباره شان صحبت کردیم. آخر سر یک نقشه ی قشنگ از شهرشان سراب به ام داد که شامل دیدنی هایش هم بود.

اتاق آقای صمدی انگار شده محلی برای این کارهامان! چند وقت پیش هم با آقای غلامی قرار گذاشتیم و آلبوم تمبرهایمان را آوردیم و چند تایی با هم رد و بدل کردیم. بعدش که رفتم کلاس یازدهم تجربی، یکی از آلبوم ها را که تمبرهایی از قاجار تا پهلوی دارد نشانشان دادم؛ اصلا نمی دانستند تمبر چیست! نشستم به توضیح دادن برایشان؛ گفتم حق دارید و  بیتی از زنده یاد ابوالفضل زرویی نصرآباد را برایشان خواندم که:"نامه ی مجنون به حضور لیلی/ می رسه اینترنتی و ایمیلی!"

عاشق آن لحظه ای هستم که هیراد از خواب بیدار می شود و بی هیچ کلامی می آید کنارم دراز می کشد و من موهاش را نوازش می کنم. تازگی ها یک عادت جدید  هم پیدا کرده است. گوشم را می بوسد!:)

 کوهنوردی را دوست دارد.


پ.ن:

بشنوید:

http://s6.picofile.com/file/8377474292/01

_Ludovico_Einaudi_Alexandria.mp3.html

موسیقی بی کلام Alexandria از لودویکو اناودی.


اَرس

"بعضی از آدم ها به‌دنیا می آن تا خوشبخت بشن، بعضی هم به‌دنیا می آن تا شب رو ادامه بدن..."
از دیالوگ های "مرد مُرده" ؛جیم جارموش، ۱۹۹۵.

دیروز عصر عمومامه را دیدم.
پس از عفونت های سختی که پشت سر گذاشت، دندان های مصنوعی اش را درآورده اند. همین باعث شده لب پایینش به سمت داخل دهانش کشیده شود و حرف زدنش را سخت تر کند.
خودم را که معرفی کردم، عموحسن ازش پرسید می دانی کی آمده؟ و عمو مامه به سختی اسمم را گفت...
(چرا باهاش تنها نیستم؟... چرا هر بار که می بینمش، باید بقیه هم باشند؟...)
به نظرم هوشیار می آمد.
 دور تا دور بخاری گازی را با میز تلفن و وسایل دیگر حصار بسته بودند که مبادا عمومامه به اش دست بزند. همین چند روز پیش همه ی آن ها را جدا کرده بود و دستش را به لوله ی گاز رسانده بود. کم مانده بود شلنگ گاز را جدا کند که عمو حسن سررسیده بود. حالا یک طرفش را به گنجه ی چوبی قدیمی اش بسته اند. تقریبا همه ی اهالی روستای پدری از این گنجه ها داشتند. متوجه نشدم که آیا نقاشی ای که سال ها پیش با مداد شمعی سبز بر یکی از درها کشیده بودم، باقی مانده است یا نه. زن عموشهربانو که موقع گردگیری خانه پاکش نکرده بود.
عمومامه لاغرتر شده است. پوست ساعدش چروک شده است و زیر دست می لغزد. عموحسن گفت به این پوست و استخوانش نگاه نکن، همه ی وسایل خانه را به هم می ریزد.
گفت یک بار پا زده و رفته بود روی اُپن آشپزخانه نشسته بود. از وقتی هم که رفته بود توی یخچال نشسته بود، یخچال را از برق کشیده اند.
عمومامه فقط وقتی چیزی پرسیدم، در حد نه یا بله پاسخ داد. صدایش به سختی شنیده می شد.
لا به لای حرف های عمو حسن، دیدم که قطره اشکی از گوشه ی چشم عمومامه سُر خورد و از کنار استخوان برآمده ی گونه اش، به گوش بزرگش رسید.
پاکش کردم.
وقت خداحافظی گفتم دوباره به ات سر می زنم، گفت:"سُوِی بیا."
گفتم باشد، فردا می آیم.
از خانه که بیرون آمدیم، کوچه ی شیبدارشان به نظرم بیش از حد لُخت و ساکت آمد. دروازه ها بسته بودند. انگار همه چیز به رنگ خاکستری بود.

بعدا نوشت:

عموحسن می خواست با خانواده برود کرمانشاه خانه ی دخترش. کلید خانه ی عمومامه را به من داد.

پنجشنبه شب برایش شام بردم و جمعه هم ناهار و صبحانه.

 هر بار که کلید می انداختم تا در را وا کنم، نگران این بودم که در آن لحظه در چه وضعیتی ست؟

 پنجشنبه شب با محمد رفتیم پیشش. عموحسن برده بودش حمام و لباس هایش را شسته بود. شامی را که عمه طاووس برایش پخته بود به اش دادم. چای خواست.- خوراکی نمی گذارند دم دستش، مبادا بریز و بپاش کند-  از همسایه برایش چای خشک و قند گرفتیم و برایش چای دم کردیم.

قرص هایش را که خورد، ریش نامرتبش را زدم، با همان ریش تراش موزر ی که داشت.

یک آن محمد را دیدم که گریه می کند...

پرسیدم:" زن عمو شهربانو کجاست؟"

گفت:" نمی دانم!"

هر بار که می خواستم ترکش کنم می گفت مرا هم با خودت ببر.


پ.ن:
اَر٘س: در پهلوی قدیم و در کُردی به معنی" اشک".

بوی زندگی!

روزهای یکشنبه با بچه های دوازدهم کلاس دارم.

زنگ اول، سر یکی از کلاس های انسانی که می روم، همزمان چند نفر دست و کاپشن به دماغ گرفته، با خنده از کلاس خارج می شوند. شیمیایی زده اند!

یکی شان می گوید:"آقا کلاس نرید!"

 توی کلاس صدای خنده ها بلند است؛ یکی پرده ها را رو به پنجره ی باز تکان می دهد و آن یکی کله اش را با سویی شِرتش پوشانده است.

خنده ام با خنده ی بچه ها قاطی می شود. یکی شان می گوید:"آقا! بوی زندگی می آد!"

کلاس می رود هوا!

ساعت دوم بالای تخته "به نام خداوند بخشنده ی مهربان" را می بینم؛ حس خوبی مرا به کودکی ام پرتاب می کند که معلم هامان همین جمله را بالای تخته سیاه می نوشتند.

لبخند می زنم.

و حالا می خواهم سر کلاس دوازدهم تجربی بروم و امتحان بگیرم!

مثل ساعتی که کوکش بریده باشد...

عمومامه که چند وقت پیش حالش دوباره بد شده بود و برده بودنش بیمارستان، امروز مرخص شد.

عفونت از ریه و گلوهاش به بزاق ها هم رسیده بود؛ نه چیزی می خورد و نه کلامی حرف می زد. عمه طاووس که دیده بودش، در تمام مکالمه ی تلفنی گریه کرد. گفت پوست و استخوان شده است. چشم ها و دهانش به هم ریخته است. صورتش باد کرده است.

عموحسن به پدرم گفت خودتان را آماده کنید...

این چند روز عموحسن و بچه ها یک در میان پیشش بودند؛ می گفتند پرستارها آن طور که باید، رسیدگی نمی کنند.

اما عمو مامه زنده است؛ جسم بی جانش هنوز به خاک نه گفته است.

دلم برای دیدنش تنگ شده است.

"دیگر آواز پرندگان را نمی‌شنود

سیبی که نرسیده به پاییز

بر شاخه‌ای شکسته  ناتمام مانده است

و جز سایه‌ای کز کرده و کال

سهمی از آفتاب نمی‌برد

به پاییز

به ایمان کامل که می‌رسید

خود به خود افتاده می‌شد از درخت

مثل نور

که تا نشکند نمی‌رسد به آب.


بر شاخه‌ای شکسته به خواب رفته‌ای

مثل ساعتی که کوکش بریده باشد

زیر باران زنگ می‌زنی

و هیچ کس را بیدار نمی‌کنی"


"بهزاد زرین‌پور"

 تمام راه تا مدرسه را زیر بارش شدید باران راندم. چه بارانی!

ساعت ۷ که کلاس کنکور را شروع کردیم، کشتزارهای پشت مدرسه را رگه های آب خط انداخته بود.

 پیش از ساعت ۸، بلندگوها دوباره با ترانه های بارانی راه افتادند!

خانه مان یک تراس کوچک رو به کوچه دارد که پنجره ای رو به پذیرایی دارد و درش به آشپزخانه باز می شود؛ تماشای باران از آن جا، وقتی کوچه را می شوید و برگ درخت ها را تر می کند، خیلی لذتبخش است. دوست دارم دست دراز کنم و قطره ها را پیش از رسیدن به زمین، بگیرم.