فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

خدا را بگویید...

شب را بگویید

پنجره‌ی امید را بر روی هیچ پدر کُردی نبندد


و خدا را بگویید

فرود آید و برای چند لحظه هم که شده

کُرد باشد..

"شیرکو بیکس"


اتاق آبی

 دیروز اثاث کشی کردیم و دیشب را در خانه ی خودمان خوابیدیم. بالاخره صاحب خانه شدیم.

 رامین و طیبه هم هستند. مهوش هم دیشب زنگ زد و شام خودشان را آورد و با هم خوردیم. پدر و مادر هم با جعبه ای شیرینی، وقت اثاث کشی آمدند.

 وقتی کلید را از فروشنده گرفتیم و آمدیم خانه را تمیز کنیم، به نظرمان قشنگ تر از آنی آمد که دیده بودیم. شاید وقتی خانه را در آن شب دیده بودیم، خسته و نا امید از گشتن هر روزه بوده ایم. البته که حالا نور از پنجره های بلندش تو می زد و قشنگ تر نشانش میداد. هیراد گفت:"بابا این یکی رو برای خودِ خودمون نگه داریم. به هیچ کس نفروشیمش. اگه هم خواستی بفروشی، به قیمت روباتی بذارش که خیلی گرون باشه و کسی نتونه بخره!"

 و من یاد چند سال پیش افتادم که صاحبخانه، خانه ای را که در آن می نشستیم برای فروش گذاشته بود. خانواده ای برای بازدید آمده بودند. پسربچه شان همین که اتاق هیراد را دید، دوید طرفش و با ذوق گفت:"بابا این اتاق مال من می شه."

 و هیراد با ناراحتی پرید بغلم....

 اتاقش را رنگ آبی زده بودیم، تخت و کمدش آبی و سپید بود و درست زیر تختش، سقف را پر از ماه و ستاره کرده بودیم.  اتاقی پر از اسباب بازی بود.

 یک بار که از گشتن های بی امان از این بنگاه به آن بنگاه، هیراد آمد بغلم، گفتم بابا، خستگی ها را تحمل کن تا با مدرسه رفتنت، برویم خانه ی خودمان.

 الهی شکر.


با سینه های برهنه، در برابر چاقو...

 تاریخ دوباره و دوباره تکرار می شود...؛ منطقه ی شمال سوریه معروف به روژآوا، که حدود یک سوم از خاک این کشور را تشکیل می دهد، سرزمین کهنی که سالیان سال است که نیشتمان کُردهاست، از جانب ارتش اردوغان از زمین و هوا مورد حمله قرار گرفته است. 

 کنترل این منطقه در دست نیروهای دمکراتیک خلق است که در نبردهای خونینی، پیش از این داعش و شبه نظامیان وابسته به آن را شکست داده بودند و حدود دوازده هزار نفر از آن ها را به اسارت گرفته بودند. پس از توافق آمریکا با این نیروها مبنی بر این که این منطقه هرگز مورد حمله ی ترکیه قرار نخواهد گرفت، استحکامات دفاعی خود را خراب کردند و اسلحه های سنگینشان را از مرزها دور کردند. درست پس از آن بود که آمریکا خود را کنار کشید و چراغ سبز را به اردوغان نشان داد. 

 اردوغان در این حمله، مثل حمله به عفرین، از شبه نظامیان تروریست هم بهره می بَرَد، از جمله از گروه النصره. آن هایی که پیش تر، به محض وارد شدن به عفرین، نخست مجسمه ی کاوه ی آهنگر را در میدان شهر به رگبار بستند. از شمار همان هایی که وقتی به شنگال رسیدند، نخست سراغ زن ها و دخترانشان رفتند.

 همان ها که این روزها مردم بی دفاع را در حاشیه ی جاده ها به تیر می بندند.

 ترامپ و پوتین هر قطعنامه ای را در این باره وتو می کنند، اروپایی ها دغدغه شان سیل مهاجران است،  ایران نگران نفوذ آمریکاست، بشار اسد که زمانی قامیشلو را به خاک و خون کشید دم بسته است و هواپیماهای ترکیه بر مردم بمب های فسفری می اندازند.

اردوغان نام عملیات را "چشمه ی صلح" گذاشته است و هدف از آن را پاکسازی منطقه از تروریست ها و ایجاد صلح عنوان کرده است! - دیکتاتورها گاه دروغ های بزرگشان را کادو پیچ می کنند.

 یکی از روزنامه های نزدیک به او، سربازان ترکیه را لشکر محمد (ص) و کُردها را کافر می خوانَد و مُفتی دیگری فرمان می دهد که اسیر نگیرید؛ بکشید. حتی یک نفرشان هم نباید زنده بماند!

تاریخ دوباره و دوباره تکرار می شود؛ درسیم، انفال، حلبچه...

 همه چیز برای یک ژینوساید دیگر مهیاست...

اما خورشید روژآوا هرگز غروب نخواهد کرد.


پ.ن. ها:

*عنوان از مقاله ی "مظلوم عبدی"، فرمانده ی نیروهای دمکراتیک سوریه، که در نشریه ی فارین پالیسی چاپ شده بود.

٭ بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8375517842/Geryanek.mp3.html

"Geryanek"، به کُردی کرمانجی، با صدای بلند ابراهیم و ملک روژهات.

٭ عکس از CNN.

چند آگهی فروش در سایت دیوار گذاشته بودم؛ کتاب و مجله ی قدیمی و از این دست. از جمله نقشه ای قدیمی از یکی از محله های تهران. 

چند نفری برای نقشه تماس گرفتند. یکی شان آقای شیرازیان بود. گفت که کارش پژوهش روی نقشه های قدیمی تهران و ایران است و از اهمیت نگه داری این نقشه ها گفت. یکی دو بار دیگر تماس گرفت و در نهایت قرار شد نقشه را بخرد و آن را به موزه ای اهدا کند، البته به نام من و کوشش خودشان.

 قراری گذاشتیم.

پیش از قرار درباره اش تحقیق کردم و باور کردم که درست می گوید.

 دفترش، کوچک و جمع و جور، در طبقه ی ششم ساختمانی در مرکز شهر بود، پر از کتاب و نقشه. یک نقشه ی قدیمی بزرگ ایران هم بر دیوار بود.

آقای شیرازیان عمران خوانده است و بعدش مرمت بناهای تاریخی، و بعد کارش به نقشه های قدیمی کشیده است.

 نقشه را نشانش دادم و کمی روی آن صحبت کردیم. وقتی فهمید دوره ی مدرسه آن را لا به لای کاغذ باطله هایی پیدا کرده ام که هر چند روز یک بار، کامیونی می آمد و آن ها را برای خمیر شدن می برد، کلی افسوس خورد.

 نشستیم به گپ و گفت. علاقمندی ام را دید، صحبت هایمان گل انداخت و روی نقشه ی اطلس هایی که چاپ کرده بود کلی حرف زدیم.

 من دنبال نقشه های خیابان لاله زار بودم.

 نقشه ها خیلی جالب بودند؛ از جمله نقشه ای از تهران که انگلیسی ها در دوره ی جنبش های نفت در اوایل دهه ی سی به آمریکایی ها داده بودند که در آن مراکز مهم تهران با رنگ مشکی مشخص شده بود.

 کلا هم صحبتی با ایشان خیلی لذتبخش بود. از سختی ها و تجربیاتش در این کار گفت و مثل اغلب پژوهشگران، از کم توجهی به کارهایش در این خاک گله کرد. گفت که برای چاپ اطلس آخر، وام گرفته است!

 با هم چای خوردیم.

وقت خداحافظی، نقشه ی قدیمی کوچکی که در کیفم بود را به اش هدیه دادم؛ آن را از ته مجله ای از دوره ی رضاشاه کنده بودم، لا به لای همان کاغذ باطله ها. نقشه ی راه های شوسه و راه آهن در آن دوره بود.

 آقای شیرازیان هم اطلس تهران قدیم را به ام هدیه دادند؛ هدیه ای ارزشمند از آشنایی با پژوهشگری زحمتکش.

فراموشی

 عمومامه به نظرم حتی دیگر حافظه ی کوتاه مدتش هم از کار افتاده باشد، چون مطلبی را که به اش می گویی در فاصله ی کوتاهی فراموش می کند.

 با این که می گویند تغذیه اش بد نیست، اما لاغر شده است و بدتر این که صدایش خوب شنیده نمی شود و گاهی متوجه نمی شدم چه می گوید. شاید البته به خاطر فریادهایی باشد که هر از گاهی می کشد، مثلا مادرش را صدا می زند.

 می گفت می دانی که شش نفر مرده اند؟

 گفتم چه کسانی؟

و اول، نام مادرش را گفت که ما به اش ننه جیران می گفتیم. دهه ی هفتاد مرد.

گفتم بله، می دانم که ننه جیران مرده است.

و بعد از مردن پدرش خبر داد که او هم در دهه ی پنجاه مرده است.

ننه جیران را بلند صدا زد و برایش گریست...

...

 سعی کردم شرایطش را برایش توضیح دهم، شاید آرام تر شود. به اش گفتم فراموشی گرفته است. گفت چرا؟...

 در دلم گفتم از دلتنگی؛ از بی هم صحبتی. از این که رادیوی جی وی سی قدیمی اش مدت هاست که خاموش است.

از روزگار گله داشت؛ از خدا گله داشت. از تنهایی و این که کسی به اش سر نمی زند گله داشت.

راست می گفت. مدت هاست که انگار وجود ندارد. انگار منتظرند تا مرگش برسد.

دلش می خواهد برود سرخاک و فاتحه بخواند. دلش می خواهد برود امامزاده.

...

دختر آبی

 واقعا چه طور اسم ورزشگاه را آزادی گذاشته اید وقتی حداقل نیمی از مردمان این سرزمین نمی توانند مسابقه ای در آن ببینند؟!



عکس از روز عاشورا.


ماه در باغ

با محمد و سجاد در باغ هستیم؛ آفتاب که نشست محمد رفت آبیاری و سجاد رفت تا از باغ خالویش گردکان بچیند.

 نشسته ام روی جاجیم، کنار آتش. چای تازه دم می چسبد.

در دامنه ی تپه ی بالایی چادرنشینان گوسفندهایشان را از صحرا آوردند و صدایشان دشت را پر کرد. یاد غروب های روستا افتادم...

قدری بی به ر چیدیم و ریحان و بادمجان.

چراغ های آبادی در دوردست می درخشند. ماه بالاسرمان است. هوا خنک است و نیمچه بادی، برگ های درختان میوه را تکان می دهد.

جیرجیرک ها سازشان را کوک کرده اند. آب پای درخت ها و سبزی ها می پیچد و صدایش با باد دلپذیرتر می شود.


پ.ن:

بی به ر: نوعی فلفل

کیستم؟...، یک تکه تنهایی

دیروز  رفتم و عمومامه را دیدم.

دیدن، چه دیدنی؟...

صحبت از بردنش به آسایشگاه سالمندان کرمانشاه است. قرار شده کمیسون پزشکی او را ببیند و نظر بدهد.

چیزهایی هست که نمی توان به زبان آورد

چرا که واژه ای برای بیان آنها وجود ندارد

اگر هم وجود داشته باشد

کسی معنای آن را درک نمی کند

اگر من از تو نان و آب بخواهم

 تو درخواست مرا درک می کنی

اما هرگز این دستهای تیره ای را که

قلب مرا در تنهایی 

گاه می سوزاند و گاه منجمد می کند

درک نخواهی کرد...


"فدریکو گارسیا لورکا"


پ.ن:

عنوان از علی رضا رجبعلی زاده

تا باد ز دنیای شما، قسمتم این باد...

این تابستان در فرهنگسرای نزدیک خانه مان چند کلاس از دانش آموزان  ابتدایی دارم.

  پیش تر جسته و گریخته دانش آموز ابتدایی به پستم خورده بود اما تا حالا پیش نیامده بود که ریاضی ابتدایی را به این شکل و حجم تدریس کنم.

 دنیا و حال و هوای خودشان را دارند. اغلب با تی شرت و اِسلش سر کلاس می آیند.

 یکی شان که بنیامین نام دارد، امسال می رود کلاس چهارم ابتدایی. شیطنت زیادی دارد. حساس است و مدام باید مراقب باشم که به همکلاسی اش علی بیشتر توجه نکنم، که نگرانی را در چهره اش می بینم! برخلاف علی، تند می نویسد و گیرایی اش بالاتر است و این وسط منم که باید تعادل کلاس را حفظ کنم!

 بنیامین لاغراندام است و سیه چرده. چند وقتی ست که روی موهای قهوه ای روشنش، یک خط رنگ طلایی هم انداخته است؛ مثل مِش. انگار با دست روی سر بچه ای حنا بکشند. 

  یکهو می گوید استاد آب بیارم؟... چیزی می خواید بخرم؟... و پول های مچاله شده ی توی جیبش را نشان می دهد!

 بنیامین افغان است؛ با خانواده اش نگهبان یک چاردیواری هستند که چهار هکتار زمین هم دارد؛ اجازه دارند که در آن برای خودشان محصول بکارند. سر کلاس از کار و بار و محصولشان می گفت که مثلا صبح زود بیدار می شود و فلفل می چیند، یا این که مادرش خوب بامیه می فروشد. مادرش دستمزدش را می دهد و به همین خاطر به قول خودش پولدار است. دیروز برایم فلفل، خیار و خیار چنبر آورده بود.

 چه قدر خوشحال شدم!

 دانش آموز دیگری هم دارم به نام یاسین که امسال می رود پایه ی پنجم. بر خلاف بنیامین، کمی چاق و از خانواده ای متمول است. گردنبند می اندازد و ساعت درشت و دستبند دارد. بسیار مودب و آرام است.

 چند جلسه ای که گذشته بود و باهام راحت تر شده بود، گفت:"استاد امروز روز مهمیه برای من!"

پرسیدم چرا؟

 گفت:"چون پدرم پس از مدت ها می خواد ترمز دوچرخه ام رو درست کنه!"


پ.ن:

عنوان از محمدعلی بهمنی

حسرتِ بی پایانِ یک اتفاقِ ساده...

 صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.

 کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.

 این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.

 بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد. 

برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی آن قدر خسته شده است که به محض دیدن تصویرم در آیفون، دمپایی ها را می پوشد و توی راه پله می آید و می پرد بغلم، یعنی که برویم خانه...

  کارتن ها را که از انباریِ بالای جارختخوابی آوردم پایین، قاب عکسی از عمومامه و زن عموشهربانو هم بود. بعد از مرگ زن عمو، لای روزنامه پیچیده بودمش و گذاشته بودم آن بالا. مربوط به  سفر مشهدشان حدود سال ۶۰، ۶۱ می شود که عمو هنوز می دید.


پ.ن.ها:

٭عنوان از سیدعلی صالحی

٭ عکس در ادامه ی مطلب

  ادامه مطلب ...


یا ربّ، نظر تو برنگردد...

یه روز همه ی پرنده ها رو آزاد می کنم!

 پس از مدت ها فرصتی پیش آمد و هیراد را آوردم پارک.

پارک، سر کوچه مان است؛ کوچک و زیباست و البته عصرها پر از سروصدای بچه ها می شود. درخت های کهن اش، رنگ پاییزی گرفته اند.

 حالا هم آورده ام موهاش را کوتاه کنم. به اش یک آدامس بادکنکی سکه ای می دهم، از آن ها که روکش طلایی دارند. این  آدامس ها را خیلی دوست دارد. می گوید:"باورم نمی شه که با یه آدامس غافلگیر بشم!"

این ها را هم پیش تر،  از شیرین زبانی هاش  یادداشت کرده ام:

٭ آب، نمک رو از بین می بره، اما نمک آب رو شور می کنه!

٭ به کسایی که پرنده می فروشن بگو پرنده ها رو آزاد کنن...، یه روز همه ی پرنده ها رو آزاد می کنم!

٭ سوسک حموم چه طور با دمپایی مبارزه می کنه؟!

٭ وقتی آدم زیاد جیش می کنه، تشنه اش می شه؟!

٭ چرا خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ گرمه اما آبشون سرده؟!

٭ به مادر بزرگ بگو این قدر نمک نخوره، نوشابه نخوره...، من نگران استخون هاش هستم!

٭ مادربزرگ! مورچه ها رو ننداز توی فاضلاب؛ بذار عمرشون رو بکنن!

٭ چرا من هرچی دعا می کنم تا دایناسورها زنده بشن، خدا برآورده نمی کنه؟

٭ برام hello kitty بخر تا خواب های خوب ببینم!


پ.ن:

Hello Kitty نام کارتونی ست.

آه را من به دریا آموختم...


 اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!

کفش، ابتکار پرسه‌های من بود

و چتر، ابداع بی‌سامانی‌هایم!

هندسه! شطرنج سکوت من بود

و رنگ، تعبیر دل‌تنگی‌هایم!

من اولین کسی هستم که،

در دایره صدای پرنده‌یی بر سرگردانی خود خندیده است!

من اولین سیاه مستِ زمینم!

هر چرخی که می‌بینید،

بر محور ِ شراره‌های شور عشق من می‌چرخد!

آه را من به دریا آموختم!

"حسین پناهی"


 با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تام هنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.

و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:


"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یه‌جوری زخمی و یا مریض می‌شدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوه‌ی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش می‌کردم. اما وزنِ کنده‌ی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمی‌تونستم اون‌جوری که می‌خوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یه‌جوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه می‌دادم. منطق به ام می‌گفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف می‌زنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا می‌دونم باید چی کار کنم.

باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع می‌کنه. و کی می‌دونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"

سرگشتگی


  دوباره من و این باد صبحگاهی دم مدرسه!

 رفتم توی کشتزار؛ یونجه کاشته اند. بگی نگی هوای سردی ست.

 چه خوب که موسیقی هست!

 صبح زود، هیراد را که می خواستم ببرم خانه ی مادرم، بیدار بود. پرسید:"چرا آدم های ماقبل تاریخ از تاریکی می ترسیدن؟"

 گفتم:"چون دنیاشون خیلی محدود بود."

 بعد در تمام راه تا مدرسه به این فکر می کردم که بشر آیا واقعا به جایی رسیده است یا این که همه ی این ها یک بازی بیش نیست؟

 خیلی چیزها که از قدیم بوده، حالا هم که هست؛ فقط ظاهرش تغییر کرده؛ شاید پر زرق و برق تر!

 بله، مثلا در بحث بهداشت، قدیم کجا و الان کجا؟... اما آیا همه ی این پیشرفت ها توانسته است بشر را به آرامش برساند؟

مثلا به گذشته که می نگریم، جنگ های خونین قرون وسطی یا جنگ های صلیبی را داریم و اکنون ظهور داعش را در همین چندسال اخیر. شیوه ها یکی ست، فقط اکنونِ ما بسیار وابسته ست به قدرت رسانه ها. به سیخ کشیدن آدم ها در قدیم یا جریان ذوالاکتاف یا جوی خون راه انداختن ها و به کنیزی بردن دختران و زنان، در گذشته، دوباره و به شکلی حتی شاید بدتر دوباره رخ می دهد.

 این به اصطلاح کشورهای متمدن غرب و شرق هم از دور نظاره می کنند و آب از آب تکان نمی خورد!

 جنایات صرب ها علیه مردم بوسنی، در دهه ی نود و در همین اروپای متمدن رخ داد. یادم می آید که وقتی بخشی از این جنایت ها را خواندم که چه بر سر زنان می آوردند پیش چشم کودکان و عزیزانشان، باورکردنی نبود برایم...؛ شاید حتی بدتر از داعش!

 آن موقع کجا بودند همین رؤسای ممالک پیشرفته؟!

 و الان کجا هستند در بسیاری از وقایع تلخ هر روزه؟

 پس واقعا این ژست های شیک پیش چشم دوربین ها و خبرنگاران، تکرار تاریخ تلخی ست که انگار تمامی ندارد.

 خرده تلاش هایی هم که عمدتا توسط هنرمندان مدرنیست و پسامدرنیسم انجام شد، مسکنی بیش نبوده و نیست.

 

کیف صورتی کوچک


یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد.

 در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی معصوم.

  موتورش را دم در پارک می کند. دخترک معمولا دم در کنار موتور می نشیند. این اواخر خانمش را هم همراه خودش می آورد و با هم نظافت می کنند، آپارتمان ما و چندتا از همسایه ها را. کارشان تمیز است.

 الان از پنجره پایین را نگاه کردم...؛ دختربچه اش با موهایی تراشیده دم در ساختمان رو به رویی ایستاده بود که پدرش تازه نظافت آن را تمام کرده بود و داشت در ورودی و در پارکینگش را می بست. همزمان مادرش که به نظر می رسید نظافت ساختمان دیگری را تمام کرده است از در آن خارج شد.

 دخترک کیف صورتی کوچکی روی دوشش انداخته بود و جامه ای شیری رنگ پوشیده بود که با آن موهای تراشیده، مرا یاد بیمارستان انداخت.

 پدرش در ساختمان را که بست و رفت سمت در پارکینگ، دخترک صدا زد:"بابا...!"

 یک آن سرش را رو به بالا گرفت.چشمانش را دیدم؛ مثل آدم هایی که بینایی شان مشکلی داشته باشد، هرکدام به سمتی نگاه می کردند. 

سیراب کردن لب تشنه یی


 ای کاش آب بودم

نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن

یا به سیراب کردن لب تشنه یی

رضایت خاطری احساس کردن


"احمد شاملو"


 با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به تاریکی نروند.

 خوشحالم که با حقوق اندکم، حداقل نان مردم را نمی بُرم، که از آخور این و آن نمی خورم، که برای رسیدن به فلان میز، مجیز هر پست فطرتی را نمی گویم...

 خوشحالم که دم خور بچه هایی هستم که خیلی هاشان شبیه بچگی های خودم هستند.

 با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم. بچه ها بی ترس از همه چیز می گویند و می پرسند و من اگر بدانم پاسخ می دهم.

 دلم می خواهد همه شان لذت آزاد زیستن را حتی شده برای لحظه ای، بچشند.

 در کنار هم لذت هایی را از موسیقی، شعر، فیلم و خاطره هامان می چشیم که ناب و خالص اند. پاک و دوست داشتی اند.


پ.ن:

گَشن به معنای به مرحله ی باروری رساندن است.

دره های نیم خفته


 تنها در حیاط مدرسه، توی ماشین نشسته ام؛ هنوز از بچه ها خبری نیست. داشتم مسخ فرهاد را گوش می کردم که رسیدم و پیشتر، در اتوبان، آداجیوی آلبینونی را. در تمام راه باد می آمد و این آهنگ عجیب به دل جاده می نشست.

 حیاط مدرسه را باد برداشته است...

 آرام می راندم امروز. به در مدرسه که رسیدم و آن سوی پرچین، کشتزار را دیدم، انگار که بر ساحل دریایی طوفانی بودم. یاد کدام فیلم افتاده بودم؟...


صبح شسته رفته بود و جاده

دره های نیم خفته را

روی دوش می کشید

تا بلند آبی افق


"سیاوش کسرایی"

احتضار


 پدرم پنجشنبه شب گذشته آمد به دیدن عمومامه.
 روز جمعه با پدرم، عموحسن، عمه طاووس و خیلی های دیگر جمع شدیم خانه ی عمومامه.
 بی صدا، سر جایش دراز کشیده بود. تشکچه و لباسش را عوض کرده بودند. انگار دهانش قدری کج شده بود.
عمه دستش را گرفته بود و هر از گاهی آرام گریه می کرد. من طرف دیگرش نشسته بودم و به صورتش نگاه می کردم. مثل روز قبل، در حالی که ابروهای عمو را آرام بالا می زدم، خودم را کنترل می کردم. ابروهاش بلند شده بود و روی طاق چشم های چال افتاده اش ژولیده بود. پدر هم که گریه اش را چندبار بیشتر ندیده ام، آرام کنار عمه نشسته بود.
 عمومامه انگار که انرژی دیروز را نداشته باشد، نمی توانست آب را از لیوان بخورد و قدری روی لباسش ریخت.
 گوشی اش را به اش دادم و شماره اش را گرفتم. نتوانست پاسخ دهد.
پیش از ناهار، پدرم به گذشته برگشت و ماجرای زد و خورد عمومامه را با تاماز دوباره تعریف کرد. تاماز بد اخلاق، زورگو و مغرور بود. در غیاب پدرم که با عمومامه دکان داشتند در روستا، با عمو درگیر می شود و مشتی به  یکی از چشم های عمو می زند که چشمش سیاه می شود.
با وساطت چندتا از بزرگان روستا، عمو و پدرم رضایت می دهند و تاماز تنها جریمه پرداخت می کند و از زندان آزاد می شود. اما آن چشم، دیگر برای عمو چشم نمی شود.
 وقتی تابستان ها می رفتم خانه ی عمومامه، گاهی تاماز را می دیدم؛ پسر کوچکش هم سن و سال ما بود. حس نفرت عجیبی نسبت به اش داشتم و همیشه دلم می خواست ازش انتقام بگیرم. هرچند که نمی توان به طور قطع گفت که علت نابینایی یک چشم عمو مامه، همین جریان بوده است.
 تاماز البته سرنوشت خوبی نداشت؛ شش هفت ماه با بیماری سختی در بستر بود تا مرد. معروف بود که پسر کوچکش را هم به "بند" که سیل بندی بود، یا باغ های اطرافش می برند....
ناهارش را آوردند. از جا بلندش کردیم. زن عموکوکب سفره ای روی سینه ی عمومامه انداخت. قاشقی غدا به اش دادم، نمی توانست ببلعد. کمی آب به اش دادم، از گوشه ی لب هاش ریخت... نتوانستم خودم را نگه دارم و بغض کهنه ام را بیرون ریختم.
همه گریستند. 
هر بار که قاشق را به سمت دهانش می بردم، آرام هق هق می زدم. وقتی پاشدم تا برایش دستمال کاغذی بیاورم، همان طور خم شده گریستم...، صدای گریه ی پدرم را شنیدم که شبیه شیون بود:"ئه ی برار جان..."
چند بار پیش آمد که دهان عمومامه باز ماند و هرچه می پرسیدیم، پاسخ نمی داد. لحظه ای کاملا زبان بست و گریه ها اوج گرفت. دستم را روی قلبش گذاشتم، می تپید. بلندش کردم و چندبار با دست به پشتش زدم.
خواباندیمش سر جاش. دست عمه را رها نمی کرد. جلال برایش سرم زد.
وقتی فقط خودم و عمه و جلال بودیم، به جلال گفتم من تا حالا کسی را که در حال احتضار است ندیده ام؛ آیا عمو الان در حال احتضار است؟...
گفت نمی توان به طور قطع گفت.
وقتی پیشانی اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، نمی دانستم دوباره او را خواهم دید یا نه. 
دلم می خواست تصویری را که این روزها مدام پیش چشمم می آید برایش تعریف کنم که زن عمو شهربانو را شاداب می بینم. می خندد. با گونه هایی گل انداخته و لباسی روستایی و تمیز، از دور در گندمزاری پیش می آید، برایم دست تکان می دهد و صدایم می زند...

ساعت دیواری...


  پیش از ظهر رفتم دیدن عمومامه.

 اصغر، پسر زن عمو کوکب کلید را آورد و با چندتا از بچه ها رفتیم داخل.

روی تشکچه ای، به بغل دراز کشیده بود. وسط تشکچه را خیس کرده بود. هیچ واکنشی از آمدنمان ازش ندیدم. اصغر به اش گفت که من آمده ام؛ شروع کرد به گریستن. خودم را کنترل کردم.

چندتا پتو که معلوم بود تازه شسته شده اند در حیاط خلوت کوچکش روی طناب آویزان بود.

 گفتند زخم بستر گرفته است؛ زخم هایش را دیدم. در دو طرف کشاله ی ران هایش بود.

 دست لاغرش را توی دستم گرفتم...

 روی مژه های چشم چپش چیزی مثل تراخم بود. گفتند نمی تواند دست هایش را درست تکان دهد و نمی تواند از جایش بلند شود.

 خدایا..!

از آخرین باری که دیده بودمش چه قدر تغییر کرده بود...؛ جملات را پاسخ نمی داد و فقط هر از گاهی بی صدا می گریست. لب هایش خشک شده بود و پوسته پوسته شده بود. قدری از غذای دیشب گوشه ی لب و توی دهانش باقی مانده بود.

 اصغر برایش آب آورد و به اش دادیم. پرسیدم دوباره می خواهد؟ گفت:"هه ره."

 بقیه ی آب لیوان را به اش دادم.

 بغض بیخ گلویم را می فشرد. دلم می خواست باهاش تنها باشم و با هم گریه کنیم. دستش را عقب و جلو کرد، انگار که چیزی بخواهد. هرچه پرسیدم چه می خواهد، پاسخ نداد. دست لاغرش هوا را آرام می شکافت. گفتم گوشی ات را می خواهی؟ گفتند اصلا نمی داند گوشی دارد یا نه؟...

 دستش را در هوا گرفتم و بغضم ترکید. هردومان بی صدا گریستیم. بقیه هم گریه شان گرفت.

 به اش گفتم گریه نکن.

 با دستمال کاغذی لب و دهانش را پاک کردم. چشم چپش را پاک کردم. چشمانش را که تا حالا بسته بود، باز کرد. هه ناسه ای کشید و گفت:"ئه ی خوا جان...!"

 زن عمو کوکب یک لیوان آب طالبی و بشقابی سوپ برایش آورد و رفت.

 تنها شدم باهاش.

آب طالبی را به اش دادم. سوپ را قاشق به قاشق به اش خوراندم. یکی دوبار می خواست بالا بیاورد که حواسش را به چیزی پرت کردم و خوشبختانه حالش جا آمد. لیوان و بشقابش را که می شستم، یاد زن عمو شهربانو افتادم که چه قدر به اش می رسید.

 انگار جان گرفته باشد، چند جمله ای باهاش رد و بدل کردم. گفتم اگر می تواند با پدرم صحبت کند تا شماره اش را بگیرم؟ گفت نه.

 می گفتند این روزها خیلی پدرم را صدا می کرده است.

 رادیو ضبطش خاموش گوشه ای بود. ساعت دیواری سپید قدیمی باتری اش تمام شده بود.

 این بار که دستش را دراز کرد، گوشی موبایلش را توی دستش گذاشتم.

 برایش از گوشی ام ترانه ای از سوسن پخش کردم: "خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه/ از تموم زندگی، روش رو برمی گردونه..."

 سوسن خواننده ی محبوب دوران جوانی اش بوده است و اجرای زنده ی او را چندبار در کافه ها از نزدیک دیده است.

 همین که ترانه شروع شد، با هم گریستیم....

 بیرون که آمدم، اصغر در را قفل کرد. توی راه به پدرم زنگ زدم و احوال عمو را به گوشش رساندم. قرار است امروز و فردا به دیدنش بیاید.


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8367107592

/Folk_Love_Song_%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8

%A7%D9%86%D9%87_%D9%81%D9%88%D9%8

4%DA%A9%D9%84%D9%88%D8%B1.mp3.html 

ترانه ای فلکلور از آریا عظیمی نژاد با صدای محمدرضا اسحاقی.