فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

سرگشتگی


  دوباره من و این باد صبحگاهی دم مدرسه!

 رفتم توی کشتزار؛ یونجه کاشته اند. بگی نگی هوای سردی ست.

 چه خوب که موسیقی هست!

 صبح زود، هیراد را که می خواستم ببرم خانه ی مادرم، بیدار بود. پرسید:"چرا آدم های ماقبل تاریخ از تاریکی می ترسیدن؟"

 گفتم:"چون دنیاشون خیلی محدود بود."

 بعد در تمام راه تا مدرسه به این فکر می کردم که بشر آیا واقعا به جایی رسیده است یا این که همه ی این ها یک بازی بیش نیست؟

 خیلی چیزها که از قدیم بوده، حالا هم که هست؛ فقط ظاهرش تغییر کرده؛ شاید پر زرق و برق تر!

 بله، مثلا در بحث بهداشت، قدیم کجا و الان کجا؟... اما آیا همه ی این پیشرفت ها توانسته است بشر را به آرامش برساند؟

مثلا به گذشته که می نگریم، جنگ های خونین قرون وسطی یا جنگ های صلیبی را داریم و اکنون ظهور داعش را در همین چندسال اخیر. شیوه ها یکی ست، فقط اکنونِ ما بسیار وابسته ست به قدرت رسانه ها. به سیخ کشیدن آدم ها در قدیم یا جریان ذوالاکتاف یا جوی خون راه انداختن ها و به کنیزی بردن دختران و زنان، در گذشته، دوباره و به شکلی حتی شاید بدتر دوباره رخ می دهد.

 این به اصطلاح کشورهای متمدن غرب و شرق هم از دور نظاره می کنند و آب از آب تکان نمی خورد!

 جنایات صرب ها علیه مردم بوسنی، در دهه ی نود و در همین اروپای متمدن رخ داد. یادم می آید که وقتی بخشی از این جنایت ها را خواندم که چه بر سر زنان می آوردند پیش چشم کودکان و عزیزانشان، باورکردنی نبود برایم...؛ شاید حتی بدتر از داعش!

 آن موقع کجا بودند همین رؤسای ممالک پیشرفته؟!

 و الان کجا هستند در بسیاری از وقایع تلخ هر روزه؟

 پس واقعا این ژست های شیک پیش چشم دوربین ها و خبرنگاران، تکرار تاریخ تلخی ست که انگار تمامی ندارد.

 خرده تلاش هایی هم که عمدتا توسط هنرمندان مدرنیست و پسامدرنیسم انجام شد، مسکنی بیش نبوده و نیست.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
معصوم پنج‌شنبه 17 مرداد 1398 ساعت 23:43 http://hanker.blogsky.com

به همین دلیل و دروغ های مکرر و ژست های ما بهتر از شما و دموکراسی دروغین مدتهاست از اخبار فاصله گرفته بودم ولی چند روزی دوباره برگشتم ، حس بدی دارم وقتی نمی دونم دنیا در چه وضعیتی هر چند دروغین

اخبار رو معمولا از تلگرام دنبال می کنم، اما نه به اندازه ی گذشته. به نظرم اتفاق خاصی قرار نیست بیفته، هر اتفاقی هم بیفته، فقط بدبختی ش برای ماست!

خیلی ممنونم از حضورتون.

Baran پنج‌شنبه 17 مرداد 1398 ساعت 09:56 http://haftaflakblue.blogsky.com/

رنج سرگشتگی با گنج صبوری، به قول شما برای امثال عطار حل شده یا قابل تحمل...؛تا صبر و خامشیت رساند به منتها...

خیلی ممنون ازشما،با نوشتن"گاهی وقت ها باخودم می گم...."موسیقی فیلم "درخت زندگی"(والبته آن پست وپاسخ شما)توذهنم پلی شد.
زور خوش بود...
سپاس از شما بابت به تصویر کشیدینِ کشتزارها...؛این وقت صبح طبیعت حال و
هوای خاص و دوست داشتنیِ خودش رو داره،به اصتلاح ماها،هنوز شبنم نکته=نیفتاده.وآن ایام ها،پابرهنه دنبال سر دایی می رفتم...؛وای سردو باد صبحگاهی لذت وافر مسیر رفت...بینهایت بود.والبته لرزیدن مسیر برگشت هم خودش عالمی داشت.
درپناه خدا همیشه سلامت باشین و
به سلامتی قبل از بچه ها برسین و
حال و احوالی تازه کنید...
باسپاس؛ لطفا جای همه ی مارو هم خالی کنید.

صبوری و خامشی...

از اون جا که ترنس مالیک فلسفه خونده، احتمالا وقت ساختن درخت زندگی، مثل "پیر"ها، به "آن"ی رسیده که باید، که آرامش رو می شه در شخصیت زن فیلم دید.

هوای خوش و حال خوبی داره این کشتزار و همیشه بابت بودنش خدا رو شکر می کنم.
خیلی ممنونم از شما؛ همچنین.

زنده باشید؛سپاس از حضورتون.

Baran چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 22:38

با عنوان پست تون به قصیده شماره یک عطار رسیدم.یک بار ازاول تاآخرش رو خوندم،خیلی مزه داد،سه بار دیگه خوندم.دو سه مرتبه ی دیگه بخونم ،بیت بیتش توذهنم برجسته بشه خیلی خوبِ.

البته الان بیت؛

گر سر کار می طلبی صبر کن خموش
تا صبر و خامشیت رساند به منتها

و

جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
"سرگشتگی "است مصلحت ذره در هوا

و

یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی
کین خسته را دوا کند از مرهم دعا

.
.
.
یونجه گل زرد و
گل بنفش داره.عطرش رو دوست دارم.پدر بزرگ برای گاوهاش می کاشت.زمان بریدن یونجه پشت سر پدربزرگ می موندم و
نفس می کشیدم.تصور کنید ،یونجه های زیر دندون گاوها رو.همین جور نگاهشون میکردم و
خدا خودش می دونه که چه جوی بزاقی...اونا هم همین جورنگام می کردن و
خیلی با آرامش فک می جنبوندن.البته بچه که بودم،کوچیک تراز آقای هیراد.از دایی کوچیکه پرسیدم"کی واسه گاوا آدامس میخره؟"

فره بمبوره آقا

خیلی ممنون بابت این شعرهای قشنگ از عطار.
گاهی وقت ها با خودم می گم خوش به حال امثال عطار که به مرحله ای از یگانگی با هستی رسیده بودن که رنج سرگشتگی براشون حل شده بود یا حداقل قابل تحمل شده بود!

خاطره ی آدامس خیلی جالب بود!:)

الان این کشتزارها برام اون قدر جذاب شده که هر بار دوست دارم قبل از بچه ها برسم اون جا و حالی تازه کنم!

سپاس از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد