یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد.
در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی معصوم.
موتورش را دم در پارک می کند. دخترک معمولا دم در کنار موتور می نشیند. این اواخر خانمش را هم همراه خودش می آورد و با هم نظافت می کنند، آپارتمان ما و چندتا از همسایه ها را. کارشان تمیز است.
الان از پنجره پایین را نگاه کردم...؛ دختربچه اش با موهایی تراشیده دم در ساختمان رو به رویی ایستاده بود که پدرش تازه نظافت آن را تمام کرده بود و داشت در ورودی و در پارکینگش را می بست. همزمان مادرش که به نظر می رسید نظافت ساختمان دیگری را تمام کرده است از در آن خارج شد.
دخترک کیف صورتی کوچکی روی دوشش انداخته بود و جامه ای شیری رنگ پوشیده بود که با آن موهای تراشیده، مرا یاد بیمارستان انداخت.
پدرش در ساختمان را که بست و رفت سمت در پارکینگ، دخترک صدا زد:"بابا...!"
یک آن سرش را رو به بالا گرفت.چشمانش را دیدم؛ مثل آدم هایی که بینایی شان مشکلی داشته باشد، هرکدام به سمتی نگاه می کردند.
سلام
یاد سنگ و پای لنگ افتادم... متاسفانه.
غم هست، رنج هست، این در ذات طبیعته؛ اما کاش کم تر بود!
خیلی ممنونم از حضورتون.
سلام
آمدم که جویای احوال عمو مامه بشم.
این بی خبری خوش خبری بود.
الهی شکر
درود!
خیلی ممنونم؛ سلامت باشید در کنار عزیزانتون. محبت دارید.
عمومامه نسبت به وقتی که به دیدنش رفتم بهتره، اما در کل شرایطش سیر نزولی داره.
سپاس از حضورتون.
چه تلخ.
الهی... دلم کباب میشه ..
در این موقع ها پرسش هایی ذهنم رو درگیر می کنه که آخه به چه گناهی؟...
امیدوارم شرایطشون بهتر بشه.
خیلی ممنونم از حضورتون.